باز هم باران بارید
این بار
بدون ترانه
و درختها
خاطرات نهالینگی شان را
گریستند
*
باز هم باران بارید
و خنجرهای بغض
حنجره را دریدند
زمین ِ فرسوده و فرتوت
دستهایش را
روی چشمانش گذاشت
تا داغ ِ دلش , کهنه بماند !
سالهاست فلج شده
و بر چرخ روزگار
صبح را شب می کند
پا نوشتش کور است !
سرنوشتش
لا ی برگها ,زیر پاهای بی مقصود
می لولد
آسیاب هم دیگر
بی نوبتی می کند !
*
بوی ارزَن ,دام ,چهارپایه
و کبوتری که پرهایش را
یک به یک چیدند
و هر روز روی تخته سیاه
درس پروازش آموختند!
*
باز هم باران
بی ترانه
پُر از یاقوت
سرخ
از چشمها می بارد
کسی دیگر از لب جوی ها نمی پرد
صدایشان خشکیده !
پوتین های سیاه
پا بر دل آنها می گذارند
و بی هیچ دغدغه ای
از خانه , دور می شوند !
قندیلهایی از اعداد
زیر ِ سقف کهنه ی تاریخ
زُمخت تر می شود
***
شاید باید از نو
آتش را کشف کرد
شاید جنگلبان
خواب درخت ها را
دوباره ببیند
و پرنده ها را
بی هیچ واهمه ای
بال بگشاید
شاید , زمین
دستهایش را
روی زانوان آسمان بگذارد
و دوباره , از سَر بنویسد
باز هم باران می بارد
این بار
"با ترانه "
5 بهمن 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد