بر کناره های ساحل این اقیانوس و پهنابهای سرزمینم
قدم می زنم
و پیوسته نام تو در گره گاه خیال با اندیشه ام
فوران می کند
من از جاودانگی تو می سرایم
که کومه و آلاچیق خیالم را تصرف می کنی
نام تو یاد آور زمستانی خشن است
واز سوزش خیز آبهای خزر
نگران طوفانی ستاره هاست
من از ازدحام این خلق پر از مذهب و خرافه های
قابیلی که بت دریاها را شکسته است
و گوسفندان چوپان پیر را به تاراج برده است؛
بیزارم
بی تو باروریم ممکن نیست
من دست ترا می جویم و نام ترابه زبان دارم
با من حرف بزن
من از سلالهء درختانم
و گلبرگهای رنگین خزر
و پهنابهای جهان؛ که
به یاری جنگل آمده اند .
به من بگو چگونه حرف ترا به گوش گیرم
وقتی فرق سرم را با تبر می شکافی؟
تو معجون از نفرت و بیزاری این جهانی
که مغز کرد و بلوچ را به دندان می جوی
و آزادی و پهنای جنگل در هذیان تو گم می شود
اسارت تو در این مرداب تاریخ خونین
به خاطر هذیانهای تست
که چنپره ء نگاه های ترا مسموم می کند
تا با جلادی به مغز ستاره ها شلیک کنی
در تو دریا فانوس بی روغن است
و ماهیانش همه مرده و اسیرند
تو اذان گوی جهل و پس آب های فضولات
این سر مایه ای؛ که دانش و آگاهی را به تاراج می برد
من به تو قنوت نمی بندم
و خدایم ستاره ایست در کهکشان این آبها
و پدرم زمین و مادرم آب اقیانوسها بوده است
و خواهرانم خزه های شناور ریسیده هم چون موهای مریم
دختر خوشبخت ده ام در خیزابهای خزر .
بگو بگو به کدامین آیه های شیطانی نقب می زنی
و آزادی را به تاراج می بری ؟
بی تو دریا ها آبی اند
و غزالان این کوهستان درخشش ستاره ها
را تما شا می کنند
و پرستو ها هر بهار به خانه های دختران دم بخت
مهمان می شوند
و لانه هایشان را از عشق به آفتاب معماری می کنند.
بیا بیا ای رونق آفتابی این شهر
من ترا در واپسین ساعات یک روز آفتابی
در انتظارم و مغزم مچاله و فشرده ء این تاریخ است
که از بار سرمایه ؛کودکان هند را قتل عام کرده است
و چشمهای دهقانان کویر بم و کرمان را مناره ساخته است
سیاهی در چشمان این خاک موج می زند
و مغز سنگین مرا می جود
چگونه ترا جایگاه وطنم کنم ؟
من از این اندیشه ء قتالانه بیزارم
وطنم جائیست که بر مغز فولاد شلیک می کنند
و شب ستاره باران است
و کودکان گل فروش به دانشگاه می روند
و زنان در پستوی بیمار مذهبی سر بریده نیستند
جنگ تعیین کنندهء وطن نیست
زورق اندیشه های شاعر است
که ترا موظف می کند برای خاک به جنگی
خاکی که انار و اطلسی سهم زنان است
و کودکان در کارتون ها و بیغوله های شهر
و در فاضلاب های لجن نمی خوابند .
دستت را بده من؛ من نام ترا می بویم
و در هر ستاره ای اشک ترا می جویم
در مردمک چشمانم عکس های تو زنده می شوند
و هر روز رژه می روند
من از اسطوره های ارتجاعی بیزارم
به تو نمی گویم که ستاره می بلعی
و انگشتانت از خون چکاوک می چکند
و به گورستانهای مدینه می نگری
و این سلاخی اسیران بنی قریضه و خوارج
و سر بریدن شاعر آزاده ء هشتاد ساله.
در واپسین ساعات این شب
ستاره از دور ترا صدا می زند
این روح تاریخ است
که عناصر میرا می میرند
و بهشت گمشده های ساقی و شراب
خیام و حافظ بر این پهن دشت فوران می کند .
آزادی در سفرهء تست که ما را مهمان می کند
و بیرقش بر دوش خونین ترین چکاوک به احتزاز است
تا طعم خون نچشی همه چیز واژگونه به دنیا می آید
این صف در خون است که شکوفه می دهد
وقتی فهمیدی خود را دار نزن
انار در دستان تست که شکوفه های رنگین می دهد .
بیا بیا ای رونق ستاره های رنگین
اسب های وحشی کناره های خزر
به طلوع آفتاب تو
می درخشند
و ساحل را پر از سواره میکنند
که چون رستم؛ عارفانه
از این رنگین کمان انسانها دفاع کنند
و راه را برای کودکان؛ که در این خاک می رویند
پر شقایق ؛و به آقاقیای بنفش مزین کنند
برخیز بر خیز که طلوع فقط دو دانگ مانده است
همین ترا بس که در طلوع آفتاب
مهمان پرستو باشی
و به رهائی بوسه زنی
همه چیز گنگ پیش می رود
و این نا موزونی درقاموس حیات این درخت است
که برگهایش در حال ریختن اند
اما فانوس صبح از دور چشمک می زند
و این دختر تاریخ است
که گل ابریشم درهشتی خانه ات می کارد .
بیستم اکتبر دو هزار و ده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد