برسینهء تو بسته است اسب وحشی سرخ
بر تارک نگاه تو خورشید از دور دست نمایان است
وقتی ماه بر دم قرقاولان مست بوسه می دهد و
دریا در آغوش مهتاب آبی رنگ دم آویخته است
من در چنبرهء نگاه تو
عروسی بهار را جشن می گیرم
بیا بیا ای رونق ستاره های مهتابی
بیا بیا ای اشک های به خون خفته در لاله های سفید
من در نگاه تو شفافیت این خاک را
بر چهرهء محرومترین آقاقی لمس میکنم .
آه اگر در تو دریا به درخشد
هم چون فلس ماهی ها در زیر مهتاب آبی رنگ
هم چون شفق خورشید که نگران طلوع تست .
در لای انگشتانت بید مشک سایه انداخته است
عقاب های جوان از پستانت شیر می نوشند
و خورشید شفقش را در سفرهء رنگین ترین شقایق
گسترده است
و ورزاهای جنگی نعره می کشند
تا جنگ را بر مغز مچاله شده ات شلیک کنند
تو باید مثل ببر وحشی بر طعمهء آزادی پرش کنی
و سفره ات را بر ذره ترین آفتاب بگسترانی
و کوچه های این خاک را
دربسترهء دانش و آگاهی از جوانه های تو سیراب کنی
نمی توان بدون تو از رودخانه ای که سوسماران درآن دندان
تیز کرده اند تا تراببلعند
بدون خنجر گذشت
باید بر درگاه خورشید و خنجر نماز گزارد
تا خاویار خزر را بر سفرهء بچه های دبستانی تقسیم کرد .
بودن در زلال اندیشه های این خاکست که
ترا صیقل خواهند داد
بودن در خنجر و ستاره است که عطر یاس را بر زلفان
دسته دسته شدهء دختران روستائی پیوند خواهد داد
در شکفتن انار و ابریشم است
که عطر آقاقی با شکوفه های نارنج می آمیزد
در آن زمان که داروگ نوید باران می دهد
و لک لک های سفید وحشی
بر بام درخت چنار خانه ات آشیانه می سازند.
زندگی بدون آزادی مثل خزر بدون ماهیست
مثل بتهء شالی بدون دانه است
مثل شعر بی مفهوم
گس است
و زمان در آن زمخت و سیاه است
و پنجره ها بدون خورشیدند
و سایه ها در وحشت بیابانها گم شده اند
و انگور در آن می گندد.
باید با خنجری فولادین از انار و ابریشم زندگی را
جلا دهی و روزنه های امید را در شر شره های ناودانکهای
خانه ات مثل باران در جویباران خشک؛ جاری سازی
زندگی نو شدن پی در پی
و جاری شدن در حوض پر از ماهی؛
و خطر کردن و پریدن از ازدحام گرگ های درندهء وحشیست
تا خطر نکنی اندیشه ات در خلوت نگاه تو فوران نخواهد زد
آن قدر سخت باید باشی
تا توله سگان جز اعدامت نیاندیشند
صلابت تست که بر دل دشمن خنجر ترس فرو می کند
و بر گیجگاه دشمن نادان اندیشه فرو می کنی
تا زانو های او را سست کنی
و از پشت دشمن او را هم رهاکنی .
رهائی در دستان تست
وقتی که به گل ابریشم سلام دهی
و ناودانکهای خالی را پر باران کنی
تا قمری های دود گرفته
در آن شنا کنند
وقتی خندیدی پرستو ها در قله های الوند
آفتاب را به جای تو می کارند
و زمین از طراوتی تازه سر شار می شود
و عشق برای مهتاب سرود می خواند
وقتی راه رفتی اندیشه خواهی کرد
و ترسها هم زایل می شوند
و خاک گیسوان ترا آرایش خواهد داد
و در طراوت و سرود رقص خواهی کرد
خوشبختی تو در چناری زیستن تست
در سرو بودن تست
تا چراغهای میدان غار و پل امام زاده معصوم را
روشن کنی و کارتن خواب ها را گرم از آفتاب.
بی تو آفتاب هم چون لکهء سیاهی
در مشق کودکان دبستانی ترسیم می شود
و جهان غبار آلوده و سنگین است
و مردان تهی مغز و مفلوک بر جهان حاکم
که همه چیزرا به تاراج سیاهی می برند
و جغد شب از لاشه های موشهای موذی اوراق کتابها؛
مغز مفلوک خود را سیراب می کند
و پریشانی بر شبنم روی شالی در ذهن
شالی کاران نقش می بندد
و ذهن به پاشیدگی می رسد
و دیگر هیچ کس یاس سفید بر گیسوان تو نخواهد زد
و اشک های آلوده از غبار مسموم
بر لوت جاری خواهند شد
و زنان بچه های بی سر می زایند
و ذهن حراج خواهد شد
و شرافت و جوان مردی و صداقت و شادابی
در قمار خانه ها حراج خواهند شد
و عمر حراج خواهد شد و ذهن سرنیزه
بر این جهان آخرین قربانی را
بر درخت کاج کریسمس حراج خواهد زد .
فقط در نگاه تست که دریا می خندد
و جویباران سرسبز از طراوت جنگل سیراب خواهند شد
و گلهای اطلسی در شالیزاران
برای یک اندیشهء نو شکوفه خواهند داد .
دوم ژانویه دوهزار و یازده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد