logo





"گشنه های ايرون و جهون، خوش اومدين به کلبه ی داداشتون"

جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰ - ۱۳ ژانويه ۲۰۱۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
( خب! حالا، فکرشو بکن که جونوری مثل همين محمود آرسن لوپن مکار و روباه صفت ناصادق، بيفته ميون يه مشت آدم صاف و صادق و بی شيله پيله ای مثل داداش محمود من که به خاطر مبارزه با امپرياليزم آدمخوار، جونشونو گذاشتن کف دستشون، و اگه نگم توی همه ی سر تا سر اين تاريخ عنی خم اندرقيچی، بلکه تو همين صد، صد و پنجاه سال اخير....).

( می بخشيد دکتر! چون.... خودتان... فرموديد که.....).

(چرا اينقده فس و فس ميکنی؟! حرفتو بزن!).

(ميخواهم عرض کنم که چون خودتان فرموديد که از اين پس اگر سؤالی داشتم، فورن مطرح کنم، می خواهم عرض کنم که به قول معروف، جمله عيبش را که فرموديد، هنرش را هم بفرمائيد!).

( هنر کی؟!).

( هنرهمين آقا محمود)

( هنر همين محمود آرسن لوپن؟!).

( بلی. چون به هر حال با همه آن عيوب وصفات ناپسندی که داشته اند، حتما بايد هنری هم داشته باشند که نه تنها در زندان بلکه هم اکنون هم در همان پايگاهی که می فرمائيد، در چنان پست مهمی مشغول به کار هستند و در عوض آدم های صادق و بی شيله پيله ای مثل دادشتون يا در زندان هستند و يا...)

( ايوالله! می بينم که يواش يواش، داره ترست ميريزه وو از ما، سؤالای سخت سخت ميکنی! خب، به اين ميگن دموکراسی ديگه. دموکراسی که شاخ و دم نداره. دموکراسی يعنی همين که تو بتونی بدون ترس و وحشت، نظرتو به من بگی وو اگه لازم باشه، بتونی بحث هم بکنی وو به قول خارجی ها، ديالوگ داشته باشيم! خيلی خب! حالا که داريم با هم مثل دور از جون، دوتا آدم دموکرات حرف ميزنيم، قبل از اينکه در مورد هنرمحمود آرسن لوپن برات بگم، يه سؤال ازت دارم و دلم ميخواد که ازت يه جواب رو راست و بدون شيله پيله بشنفم! باشه؟!)

( امر بفرمائيد.)

( با اين چيزائی که تو از من در باره ی محمود آرسن لوپن و داداشم محمود شنيدی، حالا اگه اين دونفر بخوان نماينده ی مجلسی، وزيری، وکيلی و... بذار اصلن بگيم، بخوان رئيس جمبوری چيزی بشن، تو به کدومشون رأی موافق ميدی؟!).

( صادقانه خدمتتون عرض کنم که اگر ده درصد اين چيزهائی هم که شما در مورد اين آقا ی آرسن لوپن فرموديد، صحت داشته باشد، حتا من حاضر نيستم، مسئوليت خريد يک پورس چلوکباب ناقابل را به ايشان واگذار کنم تا چه برسد به اينکه....)

( خيلی ناکسی! وسط دعوا، هم صحبت چلوکبابو پيش ميکشی و هم چون ما ميخوايم تو رو امروز به چلوکباب دعوت کنيم، از پيش ميزنی توی سر مال و ميگی چلوکباب ناقابل؟!)

( می بخشيد دکتر. منظورم.....).

(بی خيال! حواسم هست جون تو! ميدونم که الان روده بزرگه، روده کوچکه رو لقمه ی چپش کرده، ولی حواسم پرت صحبتامون شده بود و يکی دو تا خروجی رو، عوضی رفته بودم! باس برميگشتم دوباره، تو بزرگ راه. ناراحت نباش! ديگه چيزی نمونده که به چلوکبابت برسی!).

( نه به جان دکتر! منظورم.....).

( به جان خودت! قرار نبود که ديگه پر رو بشی ها!).

( چشم. به جان خودم قسم که....).

( خيلی خب! بسه! توی يک کلمه بگو به کدومشون رأی آری ميدی؟! به محمود داداش من يا به اون محمود آرسن لوپن جاکش؟!)

( به محمود داداش شما)

( خالی بندی؟!. خايه مالی؟!)

( نه به جان خودم. عين واقعيت را می گويم. داداش شما، با آن خصوصيات انسانی که از ايشان نقل می کرديد....)

(می ترسی يهو باز جوش بيارم و شير هوا و دريچه آب و غذاتو ببندم؟!)

( عرض کردم که ...)

( خيلی خب! قبول. اما، من بر خلاف تو، برای رئيس جمبوری، به همون محمود آرسن لوپن جاکش، رأی ميدم، نه به داداشم! چرا؟! چون،... اصلن بذارازهمون مثال خودت استفاده کنم. از همون چلوکباب! اگه من يه چلوکباب خيلی خيلی خوب ميخواستم و در ضمن، نميخواستم که پول خيلی خيلی زياد هم بالاش بدم، همون محمود آرسن لوپن رو ميفرستادم که برام بخره و مطمئن بودم که نه تنها چلوکبابيه نميتونه سرش کلاه بذاره، بلکه اين محمود آرسن لوپن حروم زاده اس که سر اون کلاه ميگذاره و حتا ممکنه که بتونه به جای يک چلوکباب، دوتا چلوکباب بياره و شايد هم يارو رو يه جوری بتونه گوزپيچ کنه که اصلن بابت چلوکبابا، پولی نده که هيچی يه چيزی هم دستی از چلوکبابيه بگيره وو سر و ته قضيه رو يه جوری هم بياره که دفعه ی بعد که محمود آرسن لوپن از اونجا رد ميشه، يارو چلوکبابيه، يه جاهائيش شروع کنه به سوختن، اما بازهم به محمود آرسن لوپن به چشم يه مشتری پپه نيگاه کنه وو به اميد يه معامله نون و آبدار ديگه، از پشت دخلش پا شه وو بددوه دنبال اون و هی بفرما محمود آقا! بفرما محمود آقا کنه! خب! اين هنرکمی نيس! هس؟! اونهم برای خريدن يه چلو.کباب به قول تو ناقابل! ميگی که محمود آرسن لوپن، ممکنه با يارو چلوکبابيه، گاوبندی کنه؟! ميگی که چون دستش کجه، ممکنه برای خريداش، سند سازی کنه؟! ميگی که تا چلوکبابه رو بياره اينجا، ممکنه که چندتا ناخنک بهش بزنه؟! ازدوغش بده بالا وو به جاش آب ببنده به شکم بطری ها؟! ميگی که چون حسوده، از اينکه من چلوکباب ميخورم و اون نميتونه، ممکنه زهری، تفی، شاشی و آب دماغی چيزی توش بريزه؟! خب! فکر اينشم کردم! چطور؟! يه مأمور" اهل کتاب" و يه مأمور" اهل حساب " رو، همراش ميفرستم که نتونه دست از پا خطا کنه! همين کاری که الان، تو پايگاه، با هاش کرديم. يعنی تقسيم " پست" ها وو مسئوليت خريد و فروش پايگاه رو داديم دستش، اما مأمورای " اهل کتاب" و مأمورای " اهل حساب" روهم گذاشتيم تنگ دلش که هر بيست و چارساعت، به حسابا و کتاباش رسيدگی کنن! حالا اين مأمورای اهل کتاب و اهل حساب، چی هستن و کی هستن و چطوری بدون اونکه محمود آرسن لوپن، اونارو بتونه ببينه، کارشونو انجام ميدن، ميمونه برای وقتی که برسيم به پايگاه و خودشون بيان سراغت و ريز قضيه رو بهت حالی کنن! خب! پس ثابت شد که هنر خريدکردن محمود آرسن لوپن، با خريدن همون يه چلوکباب به قول تو ناقابل، رو دست نداره وو يکی از هنرای رئيس جمبور، اينه که بتونه تو بازار سياست، عين همون محمود آرسن لوپن، خريدار زبر و زرنگی باشه! اما از هنر فروشندگيش برات بگم! هنر فروشندگی محمود آرسن لوپن، اگه نگم هزار دفعه بهتر از هنر خريد کردنشه، ميتونم بگم که بدتر نيس! برای همين هم اگه يه روزی بخوام چلوکبابی ای چيزی وازکنم، ميدمش دست اون و باز هم مطمئنم که هر پورس غذای آشغالو، اولن به دوبرابر قيمت اصليش ميفروشه و دومندش، مشتری رو هم، با چس خنده وو چشم و ابرو اومدن و وو چاکرم ومخلصم کردن و و خالی بندی هائی که ميکنه، چنون راضی نيگه ميداره که مشتريه پس از خوردن و رفتن و درد دل و اسهال گرفتن و دکتر و دواهای بعديش و احتمالن، چند روز هم تو بيمارستان يا خونه خوابيدن، ولی باز هم وقتی هوس چلوکباب بکنه، ميدووه طرف چلوکبابی کی؟! چلوکبابی محمود آرسن لوپن! چرا؟! چون، محمود آرسن لوپن، اهل زد و بند و بده و بستونه ، مثل يه رئيس جمبوری خوب! و اما، از هنرای ديگه ی يک رئيس جمبورخوب، اينه که باس کاری باشه و کار راه انداز و هر غير ممکنی رو بتونه ممکن کنه که تو اين چيزهاهم، محمود آرسن لوپن، نظير نداره! چطور؟! تو زندون اولم، باهاش هم سلولی بودم. بچه هائی که اونو ميشناختن و صابون آرسن لوپنی اون به تنشون خورده بود، می گفتند که اگه حرفای مارو باور نميکنی و ميخوای با چشمهای خودت ببينی که اين محمود آرسن لوپن، چه جور جونوريه، برو سبيلشو يه خورده چرب کن و اونوخت، ازش بخواه که توی همين زندون يه تظاهراتی، چيزی راه بندازه! توی يه چشم بهم زدن، يهو می بينی همه ی زندونيا که هيچی، مأمورا و حتا رئيس زندونهم اومده وسط حياط و داره به نفع زندونيا، شعار ميده و تا بخواد به خودش بجنبه و بفهمه که شعا را عليه خودش و دستگاهه، محمود آرسن لوپن، قطعنامه ی تظاهرات رو هم خونده وو ماجرا تموم شده وو بعدش هم نشسته توی دفتر زندون و داره به خاطر همکاری با مأمورا در مورد مهار کردن تظاهرات توی زندون، چلوکباب مفتی می خوره ! اونوخت به سلول هم که بر می گرده بچه ها دورش جمع ميشن که اون براشون تعريف کنه که چطو تونسته به مأمورا رو دست بزنه وو به بهانه چلوکباب خوردن، يکی از چنگالاشونو برای روز مبادا کش بره! بچه های کنفدراسيون هم می گفتن که تو خارج هم، يک دفعه نشده که اين جاکش با گروهای ديگه، ترتيب يه برنامه ی سخنرانی يی، تظاهراتی، چيزی رو بده وو آخرش، کلاه سرهمه شون نذاشته باشه وو اسم خودش و يا گروهشو بالاتر از همه ننوشته باشه و پرچم خودشو از همه بالا تر نبرده باشه وو شعارهای خودشو نداده باشه وو تظاهراتو بنام خودش تموم نکرده باشه وو انگار نه انگار که ديگرگروه ها هم توی اون تظاهرات شرکت داشتن! بعدش هم که يقه شو ميگرفتن و ميگفتن که قرارما، اين نبوده محمود! ناکس گردنشو کج می کرده و سرشو پائين مينداخته و خودشو به موش مردگی ميزده و ميگفته: "نميدونم چی شده والله! باس برم با اين بچه ها صحبت کنم ببيبنم که کار کی بوده و چرا خلاف قولشون عمل کردن اين نامردا!". درحالی که در اصل، بچه های ديگه ای تو کار نبوده و اگه هم بوده، همه شونو قال گذاشته بوده و هرچه کرده، زير سر خود جاکشش بوده! بعد ها که توی جريان انقلاب با يکی از همون کنفدراسيونی ها که يه آدم صادق و بی شيله پيله ای بود و همچی بگی و نگی، قيافتن و اخلاقن، يه شباهت هائی با دادشم داشت، دوست شديم، بهش ميگفتم که شما که اخلاق اين محمود آرسن لوپن دزد جاکشو ميشناختين و ميدونستين که چه کثافتيه وو با اين کاراش، داره تيشه به ريشه تون ميزنه، پس چرا عذر اين عنتر و نخواستين؟! چرا ننداختينش بيرون؟! ميگفت : "سياست! سياست! سياست!". و اين قضيه ، توی کنفدراسيون که هيچی، توی کل جنبش چپ، تو اون جاهائی که آرمان، افتاده تو دام سياست وو قدرت گرا شده، محمود آرسن لوپن ها، از توش در اومدن و تازه، اينی که تو می بينی، انگشت کوچيکه اونائی که من ميشناسم نيستند! تازه ، همه اونائی که تو ميشناسی و من ميشناسم رو اگه روی هم بذاری، باز هم فقط نوک اون کوه يخ به حساب ميان! برای همين هم، هروقت که توی تشکيلات ميومديم و اساسنامه رو پيش ميکشيديم و تصميم به يک خونه تکونی حسابی ميگرفتيم، به وقت تصميم گيری نهائی، يهو نظرمون عوض ميشد! چرا؟! چون تو دلمون ميديديم که اگه بخوايم بر اساس اون چيزائی که تو اساس نومه نوشته شده، عمل کنيم، خود ما هم، يه جورائی بی شباهت به اون آرسن لوپن ها نيستيم و حتا توی يه قضايائی که توی همون تشکيلات اتفاق افتاده بود، بدتر ازاون ها هم بوديم! برای همين هم، يه دفعه شروع ميکرديم به توجيه رفتار و گفتار خودمون که آره ديگه! بالاخره به قول "برشت"، آدم، آدمه وو نباس اينجوری همديگه رو دراز کنيم و بذاريم زير ميکرسکوب و خلاصه اون توجيه ها به جائی می رسيد که شروع می کرديم به دفاع از همون محمود آرسن لوپن و می گفتيم که خب ديگه! درسته که محمود، خيلی ناکس و حرومزاده وو شارلاتان و از اين جورچيزاس، ولی با همون حرومزادگيش و شارلاتانيش بوده که تا به حال تونسته اين تشکيلاتو سر پا نيگهداره وو خلاصه، بودنش بهتر از نبودنشه و با بيرون انداختنش از تشکيلات، اولندش آب به آسياب دشمن ريختيم و دوومندش از کجا معلوم که تا ما بيرونش بندازيم، فورن دشمنامون نيان سراغشو توی هوا قاپشو ندزدند؟! دشمنائی که تا همين ديروز، همين محمود آرسن لوپن، سرهمه شونو، شيره مالونده بود و صابون بدقولی، حقه بازی و کلک و شارلاتانيزمش به تنشون خورده بود، اما چون ميدونستند که چم و خم قضايا را خوب ميشناسه، کاريه! کار راه اندازه، بازهم دنبالش بودند که بکشنش سوی خودشون! خب ! اينم از هنرای ديگه ی محمود آرسن لوپن که حتا دشمناش حاضرند برای داشتنش، پول بالاش خرج کنند! حالا، تو ميگی که داداش صادق و بی شيله پيله بنده، توی بازار سياستی که محمود آرسن لوپن ها، تو بورس هستن، اصلن هيچ شانس برنده شدنی داره که من به محمود آرسن لوپن رأی ندم و رأی خودمو بدم به اون داداش به قول تو ، صاف و صادق و بی شيله پيله مون؟!).

(خوب! البته، بستگی به اين دارد که شما از رئيس جمهور منتخبتان چه انتظاراتی داشته باشيد!).

( فکر ميکنی که مردم دنيا ، از رئيس جمبورايی که انتخاب ميکنن، چه انتظاراتی دارن؟!).

( بستگی دارد؛ بستگی به مردم آن کشورها دارد. بستگی به تاريخ و جغرافيا و تمدن و فرهنگ آن مردم دارد. بستگی به اهميت و اولويت هائی دارد که در آن لحظه ی تاريخی......).

( خفه! بازکه داری کس و شعر ميگی و داستان ماستان سر هم ميکنی! لب و لباب انتظاراتی که مردم دنيا، از رئيس جمبورشون دارن، اينه که اولندش، عرضه ی اينو داشته باشه که حق اونارو، چه تو داخل و چه تو خارج، از هر کس و ناکسی بگيره وو اونقدر خايه داشته باشه که به هيچ کس و ناکسی هم، چه داخلی و چه خارجی، حق نده وو اگه يه وقتی، سر اينکه اصلن حق و ناحق چيه، اختلافی با کشورای ديگه پيش اومد، صحبت از جنگ و منگ و اينجور چيزا نکنه، بلکه اولين نفری باشه که خودشو برسونه به سازمان ملل و از دست طرف مقابل شکايت بکنه!).

( و شما، فکر می فرمائيد که اين محمود آقای آرسن لوپن شما)

( محمود آقا، نه! اون محمود جاکش آرسن لوپن! شير هواتو می بندم ها!)

( ببخشيد. منظورم همان محمود جاکش آرسن لوپنی که شما می فرمائيد، با آن خصوصياتی که فرموديد، آيا به عنوان رئيس جمهور، می توانند به خواسته های شما جامه ی عمل بپوشانند؟).

( بعله! اون آقای محمود جاکش آرسن لوپن، می تونه! خيلی خوب هم می تونه!).

( و می فرمائيد که آن برادر صادق و بی شيله پيله تان نمی توانند؟).

( نع!).

(چرا نه؟!).

( اولندش، تا باز شير هواتو نبستم، خودتو از صندلی بکش بالا و درست بنشين!)

( چشم دکتر).

( دوومندش، حالا بگو که سؤالت چی بود؟... نميخواد بگی!.... يادم اومد...... آره...... نع! به داداشم رأی نميدم، به خاطر يک حساب خيلی ساده ی سرانگشتی دو تا دوتا ، چهارتا! به خاطر اينکه وقتی اين داداش صادق بی شيله پيله مون رو ميفرستيم چلوکباب بخره، ارزون که نمی خره، هيچ، گرون تر هم ميخره! و هر دفعه هم، يا سماغش کمه، يا پيازش، يا نونش بياته، يا گوجش پوسيده و دوغش ترشه! و تازه، مگه ميزاره که از گلومون پائين بره؟! نع! اولندش که خودش نمی خوره و هرچه اصرارش هم ميکنيم ، لب نميزنه و ميگه که سيره و همه هم ميدونيم که دروغ ميگه! نميخوره، چون نميخواد که به خوردن غذاهای چرب و لذيذ عادت کنه! دوومندش، تا شروع ميکنيم به خوردن، آدمی که تمام روزو لالمونی گرفته بوده، يک دفعه نطقش واميشه وهمه ی گرسنه های عالمو مياره جلوی چشممون، که چی؟! که چرا يه روز هوس کرديم يه لقمه چلوکباب کوفتمون کنيم! حالا فکرکن که ايشون بشه رئيس جمبور! اولين کاری که بکنه، اينه که همه ی فاميلاشو که توی مملکت يه کاره ای شده اند، از کار، بيکار ميکنه که مبادا يه وقت مردم فکر کنن که با پارتی بازی او رفتن سر کار! بعدش هم، بالای در ورودی ساختمون رياست جمبوريش، يه تابلو ميزنه و با دست خودش، به خط نستعليق روش مينويسه که: " گشنه های ايرون و جهون، خوش اومدين به کلبه ی داداشتون!" خيلی خب! ديگه داريم می رسيم به چلوکبابی. اگه آشنا ماشنائی ديديم، يادت هست که چی باس بگی؟!)

( بلی دکتر. خيالتان راحت باشد).

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد