logo





آسمان ابری خاور میانه

دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۰ - ۰۹ ژانويه ۲۰۱۲

علی یحیی پور سل تی تی

شب بی ستاره ای بود ماه در محاق خود فرو رفته بود
فضای قبرستان خوفناک و جیرجیرکهای آن ساکت بودند
در دالانی از سرب داغ انسانها می سوختند
من در زوال انتهائی زمان بی توته می کردم
و نارونهای های کنار باغچه فقدان مرا احساس می کردند
ماریه دختر خوشبخت روستا های گیلکستان در زیر سایهء شب
در میان گلهای آقاقیای بنفش حیاط روی تالار خانه خوابیده بود
پنجرهء کناره های تالار از سیاهی شب منقبض می شدند
و نسیم طراوت شالی را به تالار آورده بود
صدای جغد شب تاریکی را شکاف می داد
و آوازهای داروگ نوید درخشش باران را بر سنگ فرش مه گرفته حیاط خانه می گسترد و صبح آفتابی خوبی را نوازش می کرد .

چه درهء هولناکی درخاورمیانه گسترده شده است
همه جا بوی تابوت و خون می آید
همه جا درخشش سرنیزه ها با اندیشه های گریز از آزادی
به مشام انسانها می رسد
چهره ارتجاع سیاه سفره ء خود را در میدانها گسترده است
سیاهی با سیاهی تعویض می شود
و این خوف در سر زمین انسانها مستقر می شود
آدمیان در لای زنجیرهای خونین له می شوند
صف به صف سرنیزه و خون است که بر سنگ فرش خیابانها گسترده است
راه بس تاریک به تصویر می آید
دشمن از فرسنگهای دور خود را به آزادی انسانها تحمیل
می کند تا انار و ابریشم آنها را تاراج کند
هیچ ماهی به زمین نمی نگرد
همه جا سیاه و تاریک است
و نیزه ها هر روز تیز تر می گردند
این طرف موجی خونین از سرهای بریده در کوچه های رنگین
نقش زمین است و آسمانی ابری در طراوت جنگل می رقصد
پیچکهای زمان در انتهای آفتاب به خورشید می نگرند
سر انجام همه چیز انگار گوئی هیچ است
راه های باریک همیشه دل انگیزتر به تصویر می آیند
رنگ به رنگ صداها از حلقوم زخمتکشان و کارگران
در فضا می پیچند و قربانی می شوند
فضا گوئی نیازمند یک جمله ء ریاضی است
که این جهان را رهبری کند
آن چه نقطهء ضعف آزادیست رهبریست
و آن چه نقطهء قوت آن باز رهبریست
تا قابله ای نباشد هیچ چیز به جز تاریکی به دنیا نخواهد آمد
هیچ جنبشی خود به خود به آزادی نمی رسد
خود رهائی با رهبریست که معنی می گیرد
نقطهء ممان تو در "وال استریت" است
آن می تواند رهبر دریا ها و کشتی های تو باشد
و این نیازمند این است که به آزادی جهان بنگری
تا گلهای بنفش آقاقی در خانه ات رشد کنند
و تو دریا های بیکران آزادی را فتح کنی .

بیا ای مونس همهء شیفتگان روی زمین
من انار و ابریشمم را با تو تقسیم می کنم
و در لایزال زمان به دستانت پیوند می خورم
تا برپیشانی پرستوئی نماز گزارم
پیوند من و تو در گل شمعدانی های بهاری تنیده است
جلبکهای کنار ه های سفید رود رقص را از گیسوان تو آموخته اند
ای پری دریاهای پیوسته در کشتزارهای گندم و ذرت
ای الوند و البرز و ای هیمالیای پوشیده از برفهای بهاری خزر
من در گونه هایت گل یاس می چینم
سپهر خاورمیانه با دستان تو مهتابی می شود
وقتی زمان با ریاضی آمیزش گرفت
تازه حرکت تو آغاز می شود
و گل های ارغوانی و زرد پائیزی زیبائی را به تو عاریه خواهند داد
و سیاهی از بام خانه ات محو خواهد شد
اما شب هنوز مانده است
هنوز جغد آوازهای حزن انگیز خود را تحمیل می کند
هنوز اول راهیست که آغاز کرده ای
هنوز در نهایت زمان غوطه نخورده ای .

ستاره های ذهنم را یکی یکی می شمرم
و هفت ستاره ء مهتابی را به گیسوان ماریه سنجاق می کنم
تا طراوت را از بهار بگیرد و در میان گلهای بابونه شناور شود
یک شهر باید فتح شود
و یک قلب باید فتح شود
و روشنائی مثل خوشه های انگور و گندم باور شود
زمان باید آبستن گردد درست مثل آبستن گاوهای شیردهء
مرغزاران سرسبز کردستان
درست مثل خیابانهای تهران و پارکهای نیویورک
تو نیازمند دانشی تا چرخهای رهائی را آرایش دهی
و مغز گندم را نشاء کنی
تا از بیغوله های نا هموار رهائی یابی .

چگونه مغز متلاطم این خاک آرایش می شود
و شب مدام در لای درزها و شکافهای حیات
خود را به ما تحمیل می کند
و روز کی آبستن می شود؟
و چرا ها کی پاسخ می گیرند؟
ما درانتهای بیغوله های زمان غوطه می خوریم
و مغز چکاوک را با باران می آمیزیم
اما بدون طلوع آفتاب در تاریکی ستاره ها هستند
که می درخشند
با این وجود گوئی همه هیچند
هیچ است که انسان را رعایت می کند
و خدا هم از اول هیچ بود
و اکنون گیوتین دارد تا مغز انسانها را متلاشی کند
و ایوانکی برای خود ساخته است
تا فقط یک درصد انسان را تماشا کند
و خدا امروز در ایوان سرمایه شناور است
اما:آن هیچ ما آبستن آزادیست
و نود و نه درصدی ها را آبیاری می کند
و طعم شکوفه های نارنج را بر گلوی کودکان آفریقا
آشنا میکند و گندم زاران کوه های کلیمانجارو را آرایش میدهد
نیمه ء هیچ ما نشان از طراوت و زندگی دارد
و زندگی در گرهگاه خیال با هیچ است
که می خندد و شادی می کند
هیچی که آبستن است
هیچی که در مبارزه و مقاومت شناور باشد.

ماه می تابد و قرقاولان رنگین دم بر شاخهء درختان پوشیده از
برگهای سبز دارواش دم آویخته اند
مردمکهای من ستاره ای می بینند و درخشش کرم شب تاب در جنگل دریک شب مهتابی
ما در انتهای زمان ایستاده ایم
خوف هر چه باشد درحال مرگ است
زمان آبستن حیاتی دوباره است
عصر ماموتها میلیونها سال است گذشته است
و تاریکی از کشتزلارهای برنج رخت بر می بندد
همه جا روشنی آفتاب هدیهء انسانها خواهد شد
و هیچ من این است.

هشتم ژانویه دوهزار و دوازده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد