logo





شرط طلوع آفتاب تو

چهار شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۰ - ۰۴ ژانويه ۲۰۱۲

علی یحیی پور سل تی تی

بر پنچره ای که هستی و آفرینش تاریخ را ورق می زند
بر اوهام این سیاهی که مادیتش را بر حلقوم خلق فرو می کند
بر ابر باران زای بهاری که بر سینه ء خاورمیانه می بارد
تا زلال اندیشه های سترون شده را
به طوفانها و سیلابهای آزادی بسپارد
بر بته ای از گل سر خ و شقایق های اطلسی مردابهای
این جهان که همچون کبوتری
بر سینه ء خاور میانه الصاق می شود
نا م تو حک می شود؛ ای آزادی
ای رهرو باد های گرم پائیزی خزر
ای کنکاش های بشریت
در بته زاران پر خار کویر تشنه
سیلاب کن سیلاب
تا این همه شقایق در بستر تو جان گیرد
و عطرهای یاسمین و زنبق بر مزار دختران که
به خاطر یک ذره عشق
به دار ها آویزان شده اند شکوفه دهند .

من در تاریکی؛ از یک روزنه ؛ از یک پنجره که خورشید را
بر چهره ام می تاباند به دنیا می نگرم
و عطر یاس و گل محمدی شالیزاران خزر را
بر مو هایت افشان می کنم
من این سیاهی که بر تار پود تو رخنه کرده است را
قرنهاست می شناسم
هراس من همش این است
که فرسنگها از من دوری و عشق را با سنجاقهای جهل
بر لچک سیاهت الصاق میکنی
و جهان در چشمهایت تاریک است
و کودکانی که می زائی آغشته به زهر مارهای سمی اند
که خنجر را از کودکی بر سینهء آزادی فرو می کنند.

تاریخ در تو مدام تکرار می شود
و سپیده در مغزت فسرده می گردد
و لای کاغذ ها که پر از آیات شیطانی ست نفس می کشی
و پیوسته مرغزاران این دشت را می خشکانی
تا حتی یک بته سبز نشود
و مادیانهای این مرغزار از گرسنگی میمیرند
و چکاوکها در دامن تو خونابه می خورند تا به زور
جلاد ترین اجسام بی روح را ستایش کنند .

یک جرعه آزادی در قلب خاور میانه دارد جوانه می زند
ببین چه شکوهمند است؛
قلب زنانی که در صف آرایش شده از ستاره اند و
در روزنه های این انبوه که از اندیشه سر شارند
لانه کرده اند زیباترین قمری های خزر .

صف به صف سرنیزه برجولانگاه آدمیان شلیک می شود
تا عشق را به تاراج ببرد
و بر هستی این خاک سیاهی را مستقر سازد اما:
بر اوهام این جنگل ستاره است که می درخشد
و ذره ای از هستی را بارور می کند
تا آزادی بر قلب محرومترین قلم نشاء شود
زنان دوشا دوش مردان که از حلقومگاه آنان
آتش انقلاب شعله می کشد
این صف را رنگین کرده اند
ارتجاع سیاه از دور سیاهی افکار ورم کرده ء خود را
بر آنان می افشاند
ولی ستاره است که از قلب صف درخشش
انقلاب را بر جهان می تاباند
چه شکوهمند است این رهائی از چنگالهای خفاش ها
در دالانهای سر مایه و تباهی و تاراج!.

یک دم شعله ءاین آفتاب را نظاره کن
یک دم به هستی خود که از این آفتاب مادیت می گیرد
نگاه کن که چگونه بر مغز فولاد می کوبد تا در ذره ترین تاریکی ها نفوذ کند تا گهوارهء آزادی را آرایش دهد
باید سنگر بندی کرد و این مولود خجسته را
در دستان پر مسلسل فشرد
باید در ذره ترین لایه های هستی این جامعه
گلهای سازمان را آرایش داد
بدون سازمان همه چیز به تاراج می رود
و در گل بته های بنفشه همه چیز پژمرده می شود
تنها ظرف سازمان است
که در هستی این خاک شالی می کارد
تا کودکان گرسنهء این خاک را سیر کند
بدون ظرف همه چیز به تاراج سیاهی می رود.

به آسمان لا یتناهی
که حدش تا کنون سیزده میلیارد سال نوری
با قلب من فاصله دارد
به تو نگاه می کنم
به دستان تو که می تواند
سر نوشت مرا تغییر دهد و شکوفا کند
من در هستی این خاک لایتناهی
با دست های زمخت تو و اندیشه هائی که
ارزش افزونهء اجتماعی این خاک را
می آفرینند
به این تاراج نگاه میکنم
صف به صف سرنیزه ها به این تاراج حاکمند
صف به صف خون چکاوکهای نارنجی
بر این هستی آرایش شده است
تنها از دستان تست که این سازمان شکل می گیرد
تا گهواره های آزادی را
در قلب کوهستانهای این خاک بیآراید
و از سرمای زمستانهای مخوف رهائی دهد
و برمغز گرگها و شغال ها هم چون سنگدان بکوبد
و گلهای زرد و ارغوانی را بر سینهء این خاک آرایش دهد
تا همه آن را بر سینه های خود الصاق کنند .

ببین چه شکوهمند است آزادی
وقتی آبیاری آن با ذره ذره ترین اندیشه ها
صیقل داده شود
هنوز از شب دو دنگی مانده است
هنوز همه چیز موهوم به تصویر می آید
هنوز ذره ترین آفتاب و ستاره در آسمان تو
در دستان ارتجاع سیاه قربانی می شود
تا ظرف این ستاره در دستان تو ساخته نشود
آزادی موهو میست که مدام
فضای هستی ترا مغشوش می کند.

ببین که چگونه سار لانه می سازد
ببین چگونه هستی زنبوران شکل می گیرد
ببین چگونه مورچگان این مناره های با عظمت هستی خود را آرایش می دهند
تو هم برای هستی خود به این لانه
و به این مناره نیازمندی
تا پلکان آزادیت را بپا داری و از دالانها
و سوراخ های این سیاهی و این تباهی بگذری
و به دنیای روشن پر ستاره گام نهی
تو نیازمند ساختن این سازمان کار و جنگ هستی
تا هستی ات را بسازی
و از طوفان سیاهی رهائی یابی
بدون این زورق نمی توانی از دریای پر کوسه ها
و مارماهیها ی سمی عبور کنی.

من در نگاه ستاره آمیز تو زنده می شوم
و یک روز بهاری که هوا بارانیست
با ماریه دختر خوشبخت ده ام
بر شالیزاران ده ام ترنم هوای بهاری را بر گیسوانش می بینم
به من بگو چگونه لانه ات را می خواهی آرایش بدهی؟
من مدافع یک با یکم
یک درخت و یک انار
یک زن و یک مرد
یک کودک سیاه با یک کودک سفید
پیوند تمام جهان در هستی آفتاب
یک ستاره با یک مهتاب آبی رنگ
یک خزر و یک اقیانوس
یک ایران با یک کشور از سر زمین آفریقا
یک کرد و یک بلوچ و فارس
یک گیلک و یک ترک
یک ارمنی و یک مسیحی
لانه ات را بساز طوری که یک با یک برابر باشد
همین شرط طلوع آفتاب تست
سیرابم کن از درخشش تساوی یک با یک ات
که من خسته از نا برابریها ی فسرده در قلب این جهانم .

ششم فوریهء دوهزار و یازده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد