logo





مهاجری از دیار«تیتو»

سه شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۰ - ۱۳ دسامبر ۲۰۱۱

علی اصغر راشدن

aliasghar-rashedan2.jpg
هرازگاه ازکنارپنجره مید یدمش،باهاش آشنائی نداشتم،چند باری تومحوطه،جلودرورودی دیده بودمش.ازکنارپنجره طبقه سوم سری براش تکان داده بودم،ازهمان تومحوطه دستی تکان داده بود.ازمهارجرین یوگسلاوی بود.چهل یا
پنجاه سالی داشت. پرگوشت وگل بود، شمکی جلوآمده داشت. پیاله ای حرفه ای به نظرمیرسید. هرازگاه سری که به کلوب شبانه همسایگیمان میزدم، میدید مش،میزی توگوشه دنچ تاریکی رادراشغال داشت،آبجومینوشید،مستخدمه خوش ترکیب اکرائینی همه میزهارازیردماسنج نگاهش داشت،زمان سنجش دقیق بود،نمیگذاشت پانزده دقیقه بیشتربگذرد، لیوان آبجوش راتجد ید میکرد.کارگرفنی ودرآمد ش بقاعده بود.اتوموبیل آلبالوئی رنگی داشت که همیشه روبه روی درورودی مشترک آپارتمان پارک بود،قدیمی بودوارزشی نداشت.یک بارباها ش همکلام شدم.کنارپنجره بودم که دید مش،لول لول بود،رفت سراغ ارد که،اردک پخمه. با فاصله چهارخیابان ازمجموعه آپارتمانهای ما،رودخانه ای بودکه ده مترعرض داشت،یک طرف کناره ش وصل میشدبه تپه های جنگلی،ده مترکناره طرف خیابان اصلیش،سراسرپوشیده ازعلفزارودرختچه بود.آمده بود توعلفهای دوریک درخت کنار
دروازه ورودی محوطه هشت تاتخم گذاشته بود.تخم هارابازکرد،جوجه هاهشت تابودند،هربارکه بیرون میرفتم وبرمیگشتم،سرشماریشان میکردم،براشان نان خورده میریختم.به اردک وجوجه ها ش تعلق خاطرپیداکرده بودم،
ازکنارپنجره م،ازطبقه سوم زیرنگاهشان داشتم.بچه ها گروهی که دور،اطراف پیداشان میشد،می پریدم پائین،
دوروبردرخت وول می خوردم تاخلوت شود.همسایه لول هم به طرفشان که رفت،پریدم پائین،خودم راکناردرخت رساندم.بی سلام وخوش وبش،گفت:
«جوجه هاهشتابودن،حالاشیش تان،انگاردیشب دوتاشونو گربه خورده،ازاول زیرنظرشون دارم،آخه خره!این جا،جای تخم گذاریه؟گربه ردشونوپیداکرده،دو- سه شبه دیگه دخل همه شونومیاره.»
«پس توهم تنهائی.»
«اوه،چه تنهای مطلقی!تنهائی به آدمافشارکه میاره،میرن سراغ دوستی باگل وگیاه وطبیعت وپرنده وحیوونات،یا
مثل من باالکل ودراگ خودکشی میکنن.»
«کجائی هستی؟»
«یوگسلاویائی.»
«یوسلاوی به تاریخ پیوست،انقلاب کردین ومستقل شد ین که.»
«من هنوزم یوگسلاویائی هستم.تیتوومردمش باچه بهای زیادی این مردم رادورهم جمع کردن وتویوگسلاوی یک کاسه کردن.صنایعش سالها وردزبون تموم جهان بود.رندون توش انقلاب کردن.هرکف دستوکردن یه کشور.یه کف دست شد صربستان،یکی کرواسی،یکی سارایوو،یکیم اخیراشد کوزوو.این مردم ناسیونالیست افراطی روانداختن
به جون هم که همد یگه روقتل عام کنن.حالاچی داریم؟همه به اروپای غربی سرازیرشدیم.زمین شور،فلان شور پیرزنای بیمارستونا،خدمه رستورانا،ودرراس همه ش،صدورعظیم فاحشه!»
برقی توذهنم جرقه زد،برگشتم توآپارتم،آبکش کوچولوی پلاستیکیم رابرداشتم وبرگشتم،جوجه هاراگذاشتم توآبکش وگفتم:
«می برم میگذارمشون توعلفای کناررودخونه.اونجاپراردکه،ازدسترس بچه هاوگربه هام دورن.»
گفت« شهرداری بفهمه،کلی جریمت میکنه،اگه یکیشونفله کنی،نقره داغت میکنه،بیکاری واسه خودت دردسر
درست میکنی؟ولشون کن به حا ل خودشون!»
گفتم « شهرداری واسه چی گربه رونقرداغ نمیکنه؟خودت میگی دو-سه شب دیگه کارهمه شون تمومه!میبرمشون
،هرچیم میخوادبشه،بشه.»
آبکش جوجه هاراکه برداشتم،ارد که شروع کردبه قدقدودورپاهام گشت زدن.آهسته ازدروازه محوطه بیرون رفتم.
اردکه دنبالم راه افتاد.هرازگاه قد قدمیکردوخودرابه پاهام میزدوازمن جلومی افتاد.بایدعرض دو- سه خیابان رامی
گذشتم.ازخط کشیهای عابرپیاده که میگذشتم،اتوموبیلهامی ا یستادند،راننده هاباتعجب من واردکه راکه دنبالم می
دوید،نگاه میکردند.یکی سرش رابیرون دادوگفت:
«همه سگارودنبالشون میندازن،چی جوری اردکه روآموخته کردی ودنبالت راه انداختی؟»
یارونمیدانست جوجه اردکاتوآبکش توگودند.ارد که تاکناررودخانه دنبالم دوید.جوجه هاراتو علفهای لبه رودخانه خالی کردم،کناری ایستادم به تماشاشان،اردکه کمی دوروبرجوجه ها ورجه- وورجه کردوغل خوردتوکناره آب رودخانه،جوجه های پنج- شش روزه،یکی یکی تورودخانه لغزید ند،پشت سرمادره ردیف شد ندوشروع به شنا
کردند.
ازغروب کنارجوجه اردکها دیگرندیدمش.هرروزازکنارپنجره محوطه راوارسی میکردم،یکی-دومرتبه به کلوب رقتم.میزگوشه تاریک ودنچش خالی بود.نبود،انگاریک تکه نان شده وسگ خورده بودش.آشنائی آنچنانیئی باهاش نداشتم،آدمیزادشیرخام خورده وبابوی آدمهای دیگرزندگی میکند.مد تی چشم چشم میکردم،توجاهائی که ممکن بودبه چشمم بخورد،نگاهم ناخودآگاه مکث میکرد.به مرورزمان،ذهنم رفت سراغ صدهاگرفتاری واشتغالات دیگر....
بیست روزی ازاین قضیه که گذشت،بوئی راتوراه پله حس کردم.هرروزاین بو تحمل ناپذیرترمیشد.شد ت بو،تو
پاگردطبقه اول بود.توهرپاگرد دوواحد مسکونی بود.درواحدها روبه روی هم بازمیشد.بیشتروقتهادو- سه تادختررو
پله های پاگرداول می نشستند،بگومگو وشوخی میکردند،صدای خنده های شا دشان راه پله راتوخودغرق می کرد.
ازراه پله بالاوپائین که میرفتم،بینیم رامیگرفتم،باخود می گفتم:
« یعنی بینی همه شون کیپه؟یااصلاحس بویائیشون مرده؟این بوی تعفن خفه م میکنه،ایناعین خیالشون نیست،تمام وقت توراه پله ولوون وقهقهه میزنن!...»
بوی لاشه غیرقابل تحمل شده بود.با اینکه بالابودم،بوی گند نمیگذاشت شبهاتاخروسخوان خواب به چشمم برسد. سرم ازبوی لاشه گاوگیجه گرفته بود.بوی گندواقعا نفله م میکرد.توخودم باریک شد م و گفتم:
«این که نشدزند گی،شایداین بوی لاشه ازدرون خودمه،شایدمرضی گرفته م،معده م،روده م،دندونایالثه هام مرضی گرفته وبوی گند سراپام را قبضه کرده؟اگه این بوی لاشه ازبیرونه،واسه چی همسایه هاعین خیا لشون نیست؟چرا دخترای ورپریده روپاگردطبقه اول که بوی لاشه ازهمه جابیشتره،تموم روزنشستن،قهقهه میزنن وککشونم نمی
گزه؟حتماایرادازخودمه!!!!!»
پاک کلافه شد م وازخواب وخوراک افتادم.نه شب داشتم،نه روز.سرآخرصبرم تمام شدوباخودگفتم:
«این بوی لاشه داره میکشد م!»وبی اختیاررفتم به طرف تلفن.دفترتلفن راجستجوکردم.شماره شهرداری راپیدا
کردم.تلفن زدم وقضیه دیوانه شد نم راازبوی گندلاشه تعریف کردم.آدرس رایاد داشت کردندویک اکیپ مامورو
ماشین فرستادند.جلودرورودی که رسیدند،قضیه رافهمید ند.انگارباجریان آشنائی داشتند.بی مقدمه رفتند پشت در
مرد یوگسلاویائی توطبقه اول.هرچه درراکوبید ند،دربازنشدوجوابی نیامد.درراشکستند.دهنهاشان رابادهن بند
مخصوص بستندوداخل شدند.یوگسلاویائی،یک ماه پیش مرده وکرم تمام خانه رادرخودگرفته بود......

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد