تازه مادر سفره غذا را پهن کرده بود که علی بزرگترین برادرم داد زد:
"حسین، کوزه را آب کردی".
دلم از گرسنگی ریسه می رفت، خودم را آماده کرده بودم تا مثل همه سر سفره بنشینم که با نعره داداش علی از جا پریدم، می دانستم اگر کوزه را آب نکنم حق نشستن سر سفره را ندارم لذا با بی میلی از اطاق بیرون رفتم و کوزه را از کنار راهرو برداشتم تا آن را از شیر "آب انبار" که در منتهی الیه پله های" پاشیر" قرار داشت، پر کنم.
در کوزه آن قدر آب بود که بتواند چند نفر را سر سفره سیراب کند ولی می دانستم وقتی داداش علی میگوید: "کوزه باید آب کرده شود" هیچ بهانه ای قابل قبول نیست چرا که فوری سرم داد می کشه و نسبت هائی مثل تنبل و بی عرضه و بی لیاقت برام ردیف می کنه لذا به سرعت روانه "پاشیر" شدم تا کوزه را از "آب انبار" پرکنم.
برای رسیدن به پای شیر "آب انبار" بایستی از دوازده پله پائین می رفتم، حمل کوزه با مقدار آبی که هنوز در آن بود تا پائین پله ها آسان نبود. ارتفاع کوزه کمی کوتاه تر از قد من بود، اگر دستم را با کوزه بالا نمی گرفتم ته کوزه به کف پله ها می خورد و امکان شکستنش زیاد بود، همین امر بازوهایم را خسته می کرد ولی چاره ای نبود.
* درآن زمان دراکثر خانواده ها رسم براین بود که کوچکترها باید به بزرگترها احترام بگذارند و دستورات آن ها را فورا" وبی چون و چرا اطاعت و اجرا نمایند. این رسم به صورت یک سنت قوی نه تنها در خانواده ها که در جامعه آن روز نیز برقرار بود.
حسن برادر دیگرم که تنها دوسال از من بزرگتر بود برای این که آزارم دهد می گفت: "یکی از چیزهائی که باید از حالا یاد بگیری اطاعت کردنه چون وقتی بزرگ شدی و سر کار رفتی اگر از دستورات سرکارگر کارخانه و یا استاد کارت سرپیچی کنی همچین پس کله ات می زنند که جدت بیاد جلوی چشمات".
جواب می دادم: "من که نمی خوام کارگر بشم می خوام درس بخونم و دکتر و یا مهندس بشوم".
می خندید و در جوابم می گفت: "خیالت رسیده، پس از مهندس یا دکتر شدن هم باید کار کنی، رئیس داری وباید فرمان ببری، نمیشه همین طور سرتو بندازی پائین و هرکاری دلت خواست بکنی، آن وقت هم چپ بچرخی سرت داد می کشند و بد و بی راه بارت می کنند و یا با اردنگی میندازنت بیرون" بعد مثال می آورد و می گفت: "پسر دائی غلام که درس خوانده و دانشگاه رفته بود وقتی به دانشکده افسری رفت شاگردهای سال های بالاتر اورا مجبور می کردند توالت های پادگان را تمیز کند، اگر نمی کرد جایش برای مدتی تو زندان بود" *
چاره ای جز اطاعت نداشتم، هن و هن کنان کوزه را تا پای شیر آب بردم و آن را با هر زحمتی بود پر کردم. مشکل ترین قسمت کار بالا آمدن از پله ها با آن کوزه سنگین بود. با دو دست کوزه را گرفته پله پله بالا می آمدم وهر دو پله یک بار می نشستم تا قدری نفس تازه کنم.
هنوز به پله ششم نرسیده بودم که صدای داداش علی بلند شد: "کجائی مردنی، ما که از تشنگی مردیم. یک کوزه آب کردن که این همه معطلی نداره"
فریاد زدم: "داداش علی، خوب دارم میام، آخه کوزه خیلی سنگینه".
شنیدم که حسن خندید وبه داداش علی گفت: "مخصوصا" معطل می کنه تا از این به بعد خودت بری کوزه را آب کنی".
مادر که با شکم بر آمده اش در میان اطاق مثل پاندول ساعت این طرف وآن طرف می رفت تا غذائی را که پخته بود میان سفره بچیند رو به حسن کرد وگفت: "گنده بک، بهتر نبود تو خودت می رفتی کوزه را آب می کردی، کوزه از قد اون بچه هم بزرگتره و زورش به اون نمی رسه، می ترسم یک روز از بالای پله ها سور بخوره بیفته پائین و سر و کله اش بشکنه".
حسن با دلخوری گفت: "از کوزه کوچکتره چیه، باید کار کنه تا بزرگ بشه، مگه من که کوچک بودم کوزه ازاین بزرگتر را آب نمی کردم".
پدرم که کنار سفره نشسته و با نگرانی حیاط و راه "پاشیر" را نگاه می کرد گفت: "شما ها هم زورتون به اون بچه می رسه، باید یک خرده کمکش کنید تا قدری بزرگتر بشه".
علی زیر لب غرید که: "تا ما بچه بودیم قانون این بود که بچه کوچکتر باید دستورها را اطاعت کنه، حالا که به حسین رسیده قانون عوض شده و ما باید کمکش کنیم".
بعد از این حرف سر حسن برادر کوچکترش داد کشید که: "خیره سر، چرا نشستی، پاشو برو کمکش کن".
حالا نوبت حسن بود که قر بزنه و از بد روزگار شکایت کنه، از جا بلند شد و قر قر کنان گفت: "ما از خیر غذا خوردن گذشتیم" و بعد اضافه کرد: "هرکسی غذا می خواد خودش میره کوزه را آب می کنه و از در بیرون رفت".
دراین گیر و دار با هر زحمتی بود کوزه آب را تا کنار سفره غذا رساندم ولی نگاه های خشم آلود داداش علی که نشان می داد اگر می توانست سر به تنم نمی گذاشت باعث شد تا من هم از خوردن غذا صرفنظر کرده راهی مدرسه شوم.
آن روز با این که کمرم از سنگینی جا به جا کردن کوزه آب به شدت درد می کرد پی بردم که حق با حسن بود که می گفت: "باید اطاعت کردن و اجرای دستورات بزرگترها را از حالا یاد بگیری چون هیچ کس کارگر یا کارمند حتی دکتر و مهندسی را که از دستور رؤسای خود سرپیچی کنند به کار نمی گیرد".
تا آن جا که می دیدم، اطاعت در خانواده قانون بود، تا زمانی که در خانه کوچکتر از همه بودم هر کاری که بزرگترها اعم از پدر، مادر و خواهر و برادرها می خواستند باید انجام می دادم، آن ها که سنگدل تر بودند در صورت تأخیر دراجرای دستوراتشان محکم تو سرم می زدند، آن ها که مهربان تر بودند تنها قدری گوشم را می کشیدند ولی هیچ کدام از حق بزرگتریشان نمی گذشتند.
داداش علی تا آن جا که می توانست و در قدرتش بود اذیتم می کرد، او از این کار لذت می برد و همان طور که خودش بارها گفته بود از جلز و ولز کردن من لذت می برد. یک بار از او پرسیدم: "داداش علی چرا منو این قدر زجر می دهی مگه من برادر تو نیستم، آخه ما از یک پدر و مادریم و از یک پستان شیر خورده ایم" و اضافه می کردم: "من که دلیل این سختگیری های تو را نمی فهمم".
داداش علی می خندید وجواب می داد: "اون موقع که من بچه و کوچک خونه بودم همه با من همین کار را می کردند. آن موقع هیچ کس نبود تا از من دفاع کند و بگوید آخه این بیچاره چه گناهی کرده که این همه بار روی دوشش میذارین و به او رحم نمی کنید" و بعد اضافه کرده بود: "چپ می چرخیدم مادر می گفت: "علی در می زنند بدو در را باز کن" پدر می گفت: "اول برو کوزه را از "پاشیر" آب کن" خواهر بزرگم فریاد می زد: "موقع نهاره و هنوز علی نرفته نون بگیره".
هرچی داد می زدم: "مگه من چند دست و چند پا دارم که هم برم در را باز کنم و هم کوزه را آب کنم و هم نون بگیرم کسی توجه نمی کرد تازه باید مدرسه هم می رفتم و نمره های خوب هم می گرفتم" و اضافه می کرد: "حالا فهمیدی فسقلی، برو سرتو بنداز پائین و هرچی بهت می گویند انجام بده".
مثل این که او هم حق داشت، من قدرت تغییر قانونی را که قرنها از عمرش می گذشت نداشتم، تنها کاری که برای من مانده بود این که مثل همه آن ها سرم را بندازم پائین و منتظر بمانم تا مادر زودتر اون بچه ای را که در شکم داره به دنیا بیاره و من بتونم انتقامم را از اون بنده خدائی که نمی دونستم پسره یا دختر بگیرم".
m_satvat@rogers.com