logo





کاترین آنه پرتر

دزدی

ترجمه:علی اصغرراشدان

جمعه ۱۸ آذر ۱۳۹۰ - ۰۹ دسامبر ۲۰۱۱

وارد که شد، کیف پول را تو دستش داشت.وسط اطاق ایستاد، ربدوشامبر حمامش دورش پچیده بود و حوله بخار آلود را تو دستش داشت. بلافاصله گذشته را مرور کرد و همه چیز را آشکارا به خاطر آورد. آره، کیف را با دستمالش خشک که کرده بود، در را باز کرده و کیف را رو نیمکت ولو کرده بود.
تصمیم گرفته بودتاکسی سوارشود،مطمئن بودکرایه ش رادارد.خوشحال بودکه چهل سنت توقسمت پول خردکیف پیداکرده بود.درنظرداشت پول غذاش راهم خودش بدهد.
گرچه کامیلوعادت داشت نرده گردان راکمی فشاردهد،خم شودواورابه درون بفرستد،رو پله های بالاکه می بیندش،سکه ای توماشین بیندازد.کامیلوسبک وسنگین کرده وترتیب یک سری مراسم چشمگیرکوچک منصفانه راداده وازجایگزینی بزرگترهاوپردردسرهاش
صرفنظر کرده بود.توبارانی سیل آسا،تاایستگاه همراهیش کرده بود.میدانست که اوهم مثل خوداوتهیدست است.کامیلواصرارکرده بودکه تاکسی سوارشوند.اومحکم ایستاده وگفته بود« خودت میدونی که این قضیه به سادگی عملی نیست.»
کامیلوکلاه آفتابی کرم رنگ قشنگی سرش گذاشته بود.هرگزدیده نشده بودچیزی با
رنگ عادی بخرد.اولین باربودکه کلاه راسرش میگذاشت،باران خرابش کرد.
باخودفکرکرد« قضیه وحشتناکیه،ازکجایکی دیگه پیداکنه؟»
کلاه کامیلوراباکلاه ادی که همیشه هفت ساله به نظرمیرسیدوانگارکلاه رابابی خیالی عمدی روسرش میگذاشت وبیرون توباران میماند،مقایسه کرد.کامیلوخیلی متفاوت بود.
کلاهی کهنه که سرش میگذاشت،روسرش واقعاکهنه به نظرمیرسیدوروحیه ش راکسل
میکرد.ازناراحت شدن کامیلو،نترسید.کامیلوترتیب مراسم شام مختصری راداده بود،خانه
«ثورا»راترک که کرده بودند،به کامیلوگفته بود:
«توبروخونه،من خودم میتونم برم ایستگاه.»
کامیلوگفته بود:
« این جوری رقم خورده که ماامشب بایدزیربارون باشیم،پس بگذارباهم بریم»
باهم وبادلچسبی کامل،ترتیب کوکتیلهای «ثورا»راداده بودند.روپاگردپله کمی تلوتلوخورد
وگفت« کامیلو،بالاخره کمکم نمیکنی که این پله هاروبالابریم؟بااین حال ووضعی که داری
ممکنه یهوپله هاروپائین بیائی،حتم دارم گرنتو میشکونی.»
کامیلو باسرعت سه مرتبه خودراخم کرد.کامیلواسپانیائی بود،توتیرگی باران پرید. ایستادوکامیلورانگاه کرد.کامیلومردی فوق العاده خوش ترکیب بود.
باخودفکرکرد:« فرداصبح باحالتی جدی به کلاه کثیف وکفشهای گلیش خیره میشه واحتمالاباناراحتی بهم می پیونده.»
توباران نگاهش کرد،کامیلودرگوشه دوری ایستادوکلاهش رابرداشت وزیراورکتش پنهان کرد.
انگاربانگاه کردن به کامیلو،بهش خیانت کرده بود.اگرفکرمیکرداوتلاشش درمحفوظ داشتن کلاهش رادیده،سرافکنده میشد.
صدای راجرازپس انعکاس زنگ قطارروی سایه پله،ازروشانه ش،به گوش رسید.می پرسیدکه تااین وقت شب توباران،بیرون چه میکرده.خودرابرای یک دزدی آماده میکرده؟
ازچهره آرام درازش آب راه برداشته بود.روی حبابی روسینه اورکت سراسردکمه شده خود
ضربه ای ملایم کوبیدوگفت«هات،بریم،بگذاریه تاکسی بگیریم.»
به عقب وبه بازوی راجرکه روشانه ش رهاکرده بود،تکیه داد،نگاه واشاره ای دوستانه رد
وبدل کردند.ازپنجره باران راکه شکل همه چیزورنگهاراعوض کرده بود،نگاه کرد.تاکسی بین ستونهای برجستگی بالاوپائین می پرید،توهرپیچی آهسته میلغزید.
گفت«هرچی بیشترمیلغزه،بیشتراحساس آرامش میکنم،بایدواقعامست باشم.»
راجرگفت« بایدمست باشی،این پرنده یه جانی مالیخولیائیه ومن میتونم تویه لحظه بایه
کوکتیل خودموبسازم.»
توترافیک خیابان اصلی چهلم وخیابان فرعی ششم منتظرماندند.چهارپسرازجلوی دماغ
تاکسی میگذشتند،زیرحباب لامپهامترسک های شنگولی بودند.همه لاغربودند،پیرهنهای
کهنه تمیزپوشیده وکراواتهای شادی زده بودند.خیلی متین نبودند،دقیقه ای جلو تاکسی ایستادندوخودراتکان دادند،بگومگوئی میانشان درگرفت.انگارشروع به خواندن کردند،خودرا
به یکدیگرتکیه دادند،نفراول گفت:
« من ازدواج که کنم،فقط به خاطرازدواج کردن نیست،میخوام واسه عشق کردن ازدواج کنم.»
دومی گفت«برواینوبهش بگو!واسه چی نمیری بگی؟»
سومی قهقهه زدوگفت« این بابابره جهنم!واسه چی نمیره جهنم؟»
اولی گفت« آها،شماحتمامیرین،من خیلیها شونودارم.»
همه جیغ کشیدندوتوخیابان به هم پریدند،نفراول رازدندوازپشت به هرطرف کشیدندش.
راجرگفت«دیوونه ها!بیچاره های دیوونه!»
دودخترتوکتهای کوتاه بارانی نازک،جست وخیزکنان،ازکنارمان گذشتند.یکی ازکتهاسبزو
دیگری قرمزبود.سرشان رادربرابرباران،توکتهاچپانده بودند.یکی به دیگری گفت:
«آره،همه چی رودرباره اون قضبه میدونم.درباره من چی؟توهمیشه درباره ش متاسفی»
باپاهای کوچک پلیکانیشان به جلووعقب برق زدند،دویدن شان راادامه دادند.
تاکسی ناگهان عقب کشیدودوباره جلوپرید.راجرگفت:
« امروزیه نامه ازاستلاداشتم.اون بیست وششم میادخونه.فکرکنم فکراشوکرده وهمه چی روبه راهه.»
« منم امروزیه همچین نامه ای رودریافت کردم،فکرامودرباره خودم میکنم.فکرکنم الان نوبت توواستلاست که یه کارچشمگیربکنین.»
تاکسی گوشه خیابان پنجاه وسوم که ایستاد،راجرگفت:
«اگه ده سنت اضافه کنی،به اندازه کافی دارم.»
کیفش رابازکردویک ده سنتی به راجرزداد.راجرگفت«خیلی قشنگه،کیفت.»
«یه هدیه روزتولده.خیلی دوستش دارم.نمایشگاهت چطوره؟»
«اوه،هنوزادامه داره،فکرکنم.به محل نزدیک نمیشم.هنوزادامه میدم واونامیتونن اونو انتخاب کنن یارهاش کنن به حال خودش.من درگیربگومگو م.»
«درسته،راه پایداری همینه،مگه نه؟»
«ادامه پیشنهادعرضه کار.»
«شب خوش،راجر.»
«شب خوش،توبایدیه آسپرین بخوری وبری تویه وان آب داغ،انگارسرماخوردی.»
« همین کارو میکنم.»
کیف رازیربغلش گذاشت وپله هارابالارفت،توپاگرداول،بیل صدای قدمهاش راشنید،با موهای ژولیده وچشمهای قرمز،ازلای درسرک کشیدوگفت:
«به خاطرمسیح بیاتوویه نوشابه بامن بزن!خبرای بدی دارم.»
بیل پاهای خیس اورانگاه کردوگفت« سراپاخیسی که!»
درفاصله ای که بیل میگفت که کارگردان بعدازپایان گرفتن مرحله دوم تمرین،چگونه نمایشنامه راپرت کرده بیرون ورفته برای تمرین سوم،دو دورنوشیدند.
« بهش گفتم که نمایشنامه یه شاهکارنیست،اون میتونه یه نمایش خوب باشه.اون
گفت که متن به دردنمایش نمیخوره.می بینی؟اون یه دکترلازم داره.»
بیل درآستانه گریه گفت:
«اینجوری گیرافتاده م.دقیقاگیرافتاده م.قبلاتوفنجونم گریه کرده م.»
بیل حرفش رادنبال کردوپرسیدکه یعنی زنش باولخرجیهاش،میخواهداورانابودکند؟گفت:
« هفته ای ده دلاراززندگی اندوهبارم میزنم وبراش میفرستم،که درواقع نبایداین کاروبکنم.
اگه نفرستم،تهدیدبه زندونم میکنه،اون نمیتونه این کاروبکنه.خدای من،بگذارتهدیدشو عملی کنه،اون حق گرفتن نفقه نداره،خودش اینومیدونه!اون یکریزمیگه واسه بچه باید
بگیره،مرتب واسه ش میفرستم.نمیتونم رنج کشیدن هیچکسوببینم.اینجوریه که دایم تو
راه پشت پیانوو«ویکترولا» هستم....»
«این فرش قشنگیه.»
بیل بینیش راگرفت،فرش رانگاه کردوگفت:
«ازفروشگاه « ریکشی»نودوپنج دلارخریدمش.ریکشی بهم گفت که یه وقتی مال
«ماری درسلر»بوده،هزاروپونصددلارمیارزه،اما یه سوختگی داره،زیرکاناپه ست،میتونی رفوش کنی؟»
«نه»،به کیف خالی خودواینکه تاسه روزدیگربابت آخرین مصاحبه ش نمیتوانست چکی دریافت کند،فکرکرد.اگرچیزی به حسابش واریزنمیشد،قراردادش بارستوران زیرزمین دیگر
ادامه نمیافت.گفت:
«الان وقت حرف زدن درباره ش نیست.امیدواربودم پنجاه دلاری روکه بابت صحنه م توبازی
سوم،قولشودادی،الان بهم بدی- حتی اگرم به صحنه نره.درهرصورت وبه خاطرپیشبردکار،
توبایدپولوبهم میدادی.»
بیل گفت«مسیح مصلوب!«توهم؟»
ناله ای بلند،یاسکسکه ای تودستمال خیسش کردوگفت:
«بااینهمه،چرندیات توهم ازمال من بهترنبود.فکرشوبکن!»
«اماتوبابتش یه چیزی درحدهفتصددلارگرفتی.»
بیل گفت« یه کمکی بهم بکن،میکنی؟یه دوردیگه بنوش واین قضیه روفراموشش کن .
من نمیتونم،خودتم میدونی که نمیتونم،اگه میتونستم،این کارومیکردم،خودتم میدونی که
توش مونده م.»
«پس ازش بگذریم.»
علیرغم میل باطنیش این جمله راگفت،منظورش این بودکه دیگردراین باره ساکت باشند.
وبی حرف،دوباره نوشیدندوبه آپارتمانش درطبقه بالارفت.
توآپارتمانش،آشکارابه خاطرآوردکه پیش ازولوکردن کیف،برای خشک شدن،نامه راازتوش درآورده بود.نشسته بودونامه رابارهاخوانده بود،اماجملاتی بودندکه ازبارهاخوانده شدن
سربازمیزدند،این جملات جدای ازجملات دیگر،زندگی خاص خودراداشتند.نامه رادوباره و
چندباره که میخواند،به حول وحوش این جملات که میرسید،حرکت میکردندوازجلودیدش
میگریختند.نمیتوانست گریبان ذهنش راازشرشان رهاکند...
«بیشترازانچه موردنظرم است،درباره تو حرف می زنم...آره،حتی درباره توحرف میزنم...
چرااینقدرمشتاق نابودشدن بودی؟..الانم که بتونم ببینمت.نه،نمیتونم...تمام این مزخرفات
به هیچ نمیازرند...تمام....»
نامه راباملایمت به تکه های کوچکی بدل کردوتوجازغالی،شعله کبریت رازیشان گرفت.
صبح روزبعدتووان حمام بودکه جانیترس تقه به درزدوداخل شد.دادزدکه پیش ازروبه راه
کردن کوره برای زمستان،میخواهدرادیاتهاراوارسی کند.چنددقیقه دراطراف اطاق چرخیدو
خارج شد.
ازحمام بیرون آمدکه سیگاری ازپاکت داخل کیفش بردارد.کیف گم وگورشده بود.لباس پوشیدوقهوه درست کرد،کنارپنجره نشست وقهوه رانوشید.کیف را،بی بروبرگرد،جانیترس
برداشته بود،وبی بروبرگرد،بدون کلی اعصاب خردکردنهای مسخره،ممکن نبودپسش دهد. پس بگذاربرود.بااین تصمیم توذهنش،ناخودآگاه خشمی کشنده توعمق خونش اوج
گرفت.فنجان راآهسته وسط میزگذاشت وباآرامش پله هاراپائین رفت.سه طبقه درازویک هال کوچک ویک طبقه شیبدارکوچک توزیرزمین،جائی که جانیترس،باچهره ای پوشیده در لایه ای ازخاکه زغال،کوره رابالامیگرفت وتکان میداد.
«میشه لطفاکیفموپس بدی؟هیچ پولی توش نیست.اون یه هدیه است،دوست ندارم از دستش بدم.»
جانیترس بدون بلندشدن،خودرابرگرداندوباچشمهای داغ درخشنده،بهش زل زد.برقی از
کوره توچشمهاش منعکس شدوگفت«منظورت ازکیفت چیه؟»
«کیف پارچه ای قرمزی که ازرونیمکت چوبی اطاقم ورداشتی.بایدپسش بگیرم.»
جانیترس گفت«به خدامن هیچوقت به کیف تونگام نکرده م،این یه حقیقت محظه!»
«اوه،خب،پس نگاهش دار.»وباصدائی گزنده گفت«اگه اونقد دوستش داری،نگاهش دار»
وبیرون زد.
به خاطرآوردکه چطورتوزندگیش هیچ وقت دری راقفل نکرده بود.اصول اخلاقی مالکیت براشیاءناراحتش میکردوحاضربه پذیرشان نبود.دربرابراخطاردوستهاش،پزمیدادکه هرگز
کسی یک پنی ازش ندزدیده.بافروتنی یاس آوری ازطرح این مثال ملموس برای توجیه و تزئین موقعیت خاص خود،خوشحال بود.درموارددیگرنیزبدون توجه به اعتقادات بی پایه
همگانی،براساس تمایلش به مقولات،تحرکات زندگیش راتنظیم میکرد.
امادراین لحظه حس کردمقدارزیادی ازاشیاء،اعم ازمادی یامعنوی،پرارزشش دزدیدشده.
اشیاء گم شده یاشکسته،دراثرولنگاریهاش،اشیائی که درمواقع جابه جائی خانه هاش،
فراموش کرده وجاگذاشته،کتابهائی که ازش به عاریه گرفته شده وپس داده نشده،سفر
هائی که برنامه ریزی وعملی نکرده،کلماتی که به اوگفته شده ومنتظرشنیده شدنشان
بوده ونشنیده بود،کلماتی که درنظرداشته درپاسخها بگویدونگفته،جایگزینهای گزنده و جانشینهای تحمل ناپذیربی ارزشترازهیچ وتاهنوزگریزناپذیر:بیماری طولانی رنج آوردوستی
های درحال مردن،تیرگی توضیح ناپذیرمرگ عشق_ تمامی چیزهائی که بایدمیداشته،و
تمامی آنهائی که ازدست داده یاگم شده بودند.درسرزمین سیال یادآوریها،گم شده ها،
دوباره گم شده بودند....
جانیترس کیف دردست وباهمان چشمهای قرمزعمیق اخگرگون،تابالای پله ها اورادنبال کرد.توفاصله چندگام ازهم وساکت بودند.جانیترس کیف رابه طرفش پرت کردوگفت:
«هیچوقت اینو بهم نگو،من بایددیوونه باشم.بعضی وقتاکله م دیوونه میشه،قسم میخورم
که اینجورمیشم.پسرم میتونه بهت بگه.»
بعدازلحظه ای کیف رابرداشت.جانیترس حرفش رادنبال کرد:
« یه دخترخواهردارم،داره هفده ساله میشه،اون دخترنازیه،فکرکردم کیفو بهش بدم.
اون یه کیف قشنگ لازم داره.من بایددیوونه باشم.فکرکردم ممکنه واسه تومهم نباشه،
توهمه چی روتواطراف پخش وپلامیکنی واصلابهشون توجه نداری.»
«ازگم شدنش ناراحت شدم،واسه اینکه اونویکی بهم هدیه کرده بود...»
جانیترس گفت« اگه اینوبهم بدی،یکی دیگه بهت میدم.دخترخواهرم جوونه وچیزای قشنگودوست داره،میباس به جوونافرصت بدیم.مردای جوون دنبالشن،ممکنه باهاش ازدواج کنن.اون میباس چیزای قشنگ داشته باشه.اون همین الان خیلی بدکیفو الازم داره.تویه زن بزرگی،فرصتای خودتوقبلاداشتی،تومیباس اینوبفهمی!»
کیف رابه طرف جانیترس درازکردوگفت:
«توحالیت نیست ازچی حرف میزنی.بگیرش،ورش دار،نظرم عوض شد.واقعانمیخوامش»
جانیترس بانفرت نگاهش کردوگفت:
حالامنم دیگه نیمخوامش.دخترخواهرم جوون وقشنگه،اون لازم نداره واسه قشنگ شدنش،خودشوآرایش کنه،اون درهرحال قشنگه!فکرمیکنم توخیلی بیشترازاون این کیفو
لازمش داری!»برگشت،شروع به رفتن کردوگفت« تومرحله اول،کیف واقعامال تونبود،تو
نمیباس جوری باهام حرف میزدی که انگارکیفوازت دزدیدم!توکیفونه ازمن،که داری ازاون
میدزدی!»برگشت وپله هاراپائین رفت.
کیف رارومیزرهاکرد،بافنجان قهوه سردشده ش،نشست،وتوفکرفرورفت:
«من غیرازخودم،حق نداشتم ازهیچ دزدی بترسم.باهیچ چیزبرای خودم باقی نگذاشتن،
به ته خط میرسم....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد