logo





دختری از ماوراء خاطره ها

دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۰ - ۲۱ نوامبر ۲۰۱۱

محمد سطوت

satwat.jpg
برای چند روزی از کانادا برای استراحت به ازمیر و هتل فانتاسیا، درحاشیه ارتفاعات پست و بلند اطراف دریای مدیترانه رفته بودم که اورا دیدم. پس از چند ساعتی شنا در دریا زودتر از موعد مقرر برای صرف غذائی مختصر به سالن نهارخوری هتل رفته بودم. سالن خلوت بود و مسافرین هنوز برای صرف غذا نیامده بودند. نگاهی به اطراف کردم تا یکی از خدمه را برای سفارش غذا خبر کنم، دراین موقع متوجه دختر جوانی شدم که آهسته به میزم نزدیک می شد، بلوزی سفید و دامنی مشکی در بر و قلم و کاغذی دردست داشت، با تصور این که برای گرفتن سفارش غذا می آید آماده نشستم تا سفارش دهم.
بلوند بود ومافوق تصور زیبا، با چشمانی عسلی که مخمور و خواب آلود به نظر می رسید، با این که زیاد بلند بالا نبود وقتی به میزم نزدیک شد چون روی صندلی نشسته بودم قدری خم شد وقبل از این که دهان را برای دادن سفارش باز کنم آهسته سرش را جلو آورد وشرمگینانه آهسته کلماتی را در گوشم نجوا کرد، چون متوجه گفته او - که گویا به زبان ترکی بود - نشده بودم به زبان انگلیسی خواهش کردم گفته اش را دوباره تکرار کند، سرش را جلو آورد و پرسید: "میشه چند تا سؤال از شما بکنم؟".
چون اورا دختری شاد و سر زنده یافتم و آن روز هم در آفتاب و هوای ملایم کنار دریا ساعات لذتبخشی را گذرانده بودم با خنده پرسیدم: "درچه باب"
بلافاصله حال مرا دریافت و لبخندی چهره زیبایش را از هم باز کرد و جوابداد: "مسئولین هتل قصد دارند آماری از نظریات مسافرین حاضر درمورد سرویس های داده شده مانند غذا، وضع اطاق ها و رفتار کارکنان هتل تهیه کنند تا چنان چه ایرادی وجود داشته باشد فورا" اقدام به اصلاح آن بنمایند".
ندائی در درونم فریاد کرد که جائی اورا دیده و می شناسی، لذا بیشتر در چهره زیبا و موهای خوش حالتش دقیق شدم و ناخودآگاه به یاد خاطره ای زیبا ازگذشته های دورم افتادم، خاطره ای که حتی گردباد های مهیب دوران زندگیم هم نتوانسته بودند کوچکترین اثری در زدودن آن از ذهنم داشته باشند، همین امر باعث شد تا بی اختیار با احساس یک آشنا سعی کردم سر شوخی را با او باز کنم لذا با همان لبخند گفتم: "خانم عزیز فکر نمی کنم موقع مناسبی را برای نظریه خواستن انتخاب کرده باشید" و بلافاصله اضافه کردم: "از فرط گرسنگی خودرا به این جا رساندم تا پیش غذائی خورده خستگی را فراموش کنم که شما از راه رسیدید".
شرمگین از گفته من دفترچه اش را بست و ضمن پوزش در حالی که عزم رفتن کرده بود گفت: "چنانچه اشکالی نداشته باشد بعد از خوردن غذا دوباره مزاحم خواهم شد؟".
بی اختیارمتوجه اشتباه دور از ادب خود شدم، دلم نمی خواست ترکم کند، ازاین که اورا بی جهت شرمگین کرده بودم معذرت خواسته و خواهش کردم درصورت امکان بدون ناراحتی به کارش ادامه دهد.
از شوخی بی جای من ناراحت شده و سعی در ترک میزم داشت ولی من که سخت پشیمان شده و حاضر به رفتن او نبودم بی اختیار دستش را دوستانه در دست گرفتم و خواهش کردم مرا بخشیده کارش را دنبال کند.
گرچه این حرکت من نیز خارج از انتظارش بود ولی پی برد که واقعا" پشیمان شده ام لذا دوباره دفترش را باز کرد و با لبخند پرسید: "چند روز است به این هتل آمده اید؟".
جوابدادم: "سه روزی میشه این جا هستم".
سرش را دوباره نزدیک آورد و آهسته پرسید: "میشه اسمتان را بپرسم؟"
اسم و فامیلم را به او گفتم.
آن ها را توی دفترچه ای که در دست داشت نوشت و دوباره سرش را پائین آورد و پرسید: "تنها آمده اید؟".
قبل از این که به سؤالش پاسخ دهم نگاهم به گردن بند او که از زیر دستمال گردنش بیرون آمده بود افتاد، مدالی درمنتهی الیه زنجیر دیده می شد که یاقوتی درشت در مرکز آن قرار داشت، یاقوتی که بی نهایت پر رنگ و آشنا به نظرم رسید، یاقوتی که یاد آور خاطرات گذشته وپر حادثه من بود طوری که بی اختیار دست بردم و آن را برای چند لحظه با انگشتانم گرفته برای اطمینان از آنچه دیده بودم به چشمانم نزدیک کردم.
دخترک که منتظر جواب سؤالش بود متحیر از این حرکت من دوباره کمر راست کرد و بی حرکت ایستاد، چون باز هم متوجه حرکت غیر عادی خود شده بودم برای تبرئه آرام و خونسرد گفتم: "بی اندازه زیبا است".
درحالی که سعی می کرد آن را لای دستمال گردن خود جا به جا کند لبخندی زد وچون خواست دنباله سؤالات خودرا بگیرد برای رهائی از فکر آزار دهنده ای که وجودم را تسخیر کرده بود به او فرصت نداده پرسیدم: "هدیه مادرتان است".
سؤالی عجیب شنیده بود، خودرا عقب کشید و با تحیری که در صورت و چشم های مخمورش دیده می شد جوابداد: "بلی، ولی شما چطور این را حدس زدید؟.....".

* برای چند لحظه، ذهنم ازهتل فانتاسیا و آن گردنبند ناگهان به بیست و پنج سال قبل، به استانبول پایتخت ترکیه برده شد، زمانی که برای اعزام پسرم به آلمان، مدتی در آن جا اقامت داشتم *

دخترک همان طور ایستاده و با چشم هائی که بیش از اندازه باز و متحیر نشان می داد منتظر جواب من بود، شاید هم از این که مشاهده می کرد این مسافر به جای پاسخ به سؤالات او وقتش را با شوخی و مزاح و گهگاه با پرسش های عجیب و غریب خود می گیرد تصمیم داشت از گفتگو منصرف شده میزم را ترک کند ولی گویا از این که ناگهان متوجه شد رنگ چهره ام به سفیدی گراییده و دیگر آن حالت شوخ و شاد قبلی را از دست داده ام جلو آمد وپرسید: "آقا حالتون خوبه؟".
و بلافاصله با این تصور که گرسنگی سبب تغییر حال من گردیده به یکی از کارکنان رستوران اشاره کرد تا جلو آمده به بیند چه می خورم.
نمی بایست تا این جا پیش می رفتم ولی متأسفانه دیگر قادر به کنترل افکار و احساسات خود نبودم لذا دوباره رو به او کرده پرسیدم: "نام مادر شما ناتاشا نیست؟".
صدائی آه مانند از گلوی او برخاست و مثل این که سؤال من به یکباره نیروی اورا تحلیل برده باشد آرام و بی حرکت روی صندلی کنارم نشست.
دراین موقع عده زیادی برای صرف غذا به رستوران آمده و در اطراف میزها نشسته بودند.
سکوت او وعکس العملش نظرم را درمورد درست بودن حدسم تأیید کرد، سرم را بالا آورده نگاهی آشنا به صورتش کردم. نمی دانم در چهره ام چه دید که بی اختیار دستش را روی شانه ام گذاشت.
سؤالی در ذهنم پر می کشید، از به زبان آوردنش می ترسیدم، نفس عمیقی کشیدم و با استمداد از تمام نیروی خود آهسته از او پرسیدم: "با شما زندگی می کند".
چشم های زیبایش ناگهان پر از اشک شد و جواب داد: "سه سال قبل درگذشت".
حالا دیگر مطمئن شده بود که قرابتی با او دارم ومادر اورا می شناسم، نمی دانستم چه باید بکنم و یا چه می توانم بگویم، حس کردم ضربان قلبم به پائین ترین حد خود رسیده است، دهانم خشک شده بود، بی اختیار لیوان آبی را که همراه سرویس غذا روی میز گذاشته بودند برداشته چند جرعه نوشیدم، متوجه حاضرین در رستوران شدم که با کنجکاوی ما را می نگرند. چند نفر از دوستان نیز در میان آن ها دیده می شدند، نمی خواستم از آن چه بین ما می گذرد با اطلاع گردند.
اشک هائی که سعی می کردم دیده نشوند بدون اختیار روان شدند، آن ها دیگر از من فرمان نمی بردند و قادر به کنترلشان نبودم.
برای جلوگیری از فاش شدن احساساتم به سرعت از جا برخاسته روانه اطاقم شدم. هنوز به آن جا نرسیده بودم که اورا پشت سر خود دیدم. درحالی که به شدت اشک می ریخت در تعقیب من آمده بود. درب اطاقم را باز کرده وارد شدیم.
همان طور که می گریید پرسید: "آقا، شما کی هستید؟ و از کجا مادرم را می شناسید، از کجا دانستید که گردنبند متعلق به مادر من است؟".
جرئت نمی کردم دهان باز کرده حقیقت را برایش بگویم. به مادرش قول داده بودم این راز را تنها نزد خود نگهدارم. ازهمان دقیقه ای که چشمم به او افتاد پی به شباهت بی اندازه او به مادرش برده بودم ولی تا زمانی که گردنبند را ندیده و به درستی آن چه حدس می زدم اطمینان نداشتم باورم نمی شد که او ارتباطی با ناتاشای من داشته باشد، با دیدن گردنبند مطمئن شدم که بین این دختر و ناتاشا باید ارتباطی وجود داشته باشد، وقتی در جواب سؤالم که پرسیدم: "گردنبند متعلق به مادرت می باشد" انکار نکرد دیگر شکی برایم باقی نماند که این همان دختر ناتاشا یعنی دختر هر دوی ما است که ناتاشا تصویر کودکی اورا سال ها قبل برایم پست کرده بود.
حال چگونه می توانستم حقایق را از او کتمان کنم، برخورد ناگهانی ما بعد از بیست و پنج سال دراین هتل باعث شده بود تا نتوانم خودرا کنترل و رازی را که تا آن موقع در سینه مخفی کرده بودم فاش نکنم، دیگر توانائی کنمان حقیقت را از او نداشتم.
پرسیدم: "اسمت چیست؟"
جواب داد: "ناهید"
درست همان اسمی بود که ناتاشا با نظر من انتخاب کرده بود.
پرسیدم: "پدرت زنده است؟".
گفت: "خیر، اوهم سال گذشته از دنیا رفت".
پرسیدم: "ازدواج کرده ای؟".
گفت: "قبل از فوت پدرم ازدواج کردم" و اضافه کرد: "شوهرم مدیر یک هتل در استانبول است".
دستش را در دست گرفته گفتم: "به مادرت قول داده بودم این راز را تنها برای خود نگهدارم ولی امروز با دیدن تو و آن گردنبند کنترل خودرا از دست دادم و آن چه را در قلب داشتم بیرون ریختم.
گفتم: با مادرت بیست و پنج سال قبل در استانبول آشنا شدم. بعد از فروپاشی شوروی به ترکیه آمده بود و تصمیم داشت به طور قاچاق به آمریکا برود.
در آن موقع برای اعزام پسرم به آلمان، به ترکیه آمده بودم. رابط ما یکی از قاچاقچیان ایرانی به نام (منصور) بود. مادرت را آن جا دیدم. چون خیلی راحت با حاضرین نشست و برخاست می کرد و گهگاه برایشان چای می آورد تصور کردم همسر منصور است ولی یک روز که اورا درخیابان دیدم و قدری با او صحبت کردم متوجه شدم بی نهایت از بودن درخانه منصور ناراحت است، وقتی دلیل آن را پرسیدم جواب داد مدتی است به ترکیه آمده، قصد داشته به آمریکا برود، یکی از دوستانش اورا به منصور معرفی کرده، او هم مقداری پول به او داده تا کار اعزام اورا درست کند ولی تا حالا که شش ماه می گذرد هنوز کاری برای او انجام نداده و بی جهت امروز و فردا کرده و وقت می گذراند.
انگلیسی را خوب صحبت می کرد. برایم گفت که چون پول زیادی همراه نداشته در منزل منصور مانده و با او هم غذا شده تا پس اندازش را حفظ کند.
* اطلاع داشتم درآن موقع درترکیه قاچاقچیان دختران زیادی را به بهانه اعزام به خارج فریب داده هم پولشان را می گیرند و هم از آن ها استفاده ابزاری می کنند *
بسیار زیبا بود، موهائی بور و چشمانی عسلی داشت - درست مانند تو - حدس زدم به احتمال زیاد باید از نسل روس های سفید باشد، اندامی باریک ولی تو پر و ورزیده داشت، ازآن تیپ دخترانی بود که خیلی زود به دیگران اعتماد می کنند، خوش برخورد، گرم و دوست داشتنی بود، با این که ازمنصور خوشش نمی آمد و طبعا" بایستی از جماعت ایرانی ناراحت باشد ولی خیلی زود با من دوست شد و مورد اعتماد او قرار گرفتم.
از خیلی جهات به هم شباهت داشتیم، بسیاری ازخصوصیات خودرا دراو می دیدم، تصمیم گرفتم تا آن جا که می توانم کمکش کنم. چون کار اعزام پسرم تمام شده وسلامت به آلمان رسیده بود تخت او در اطاق هتلی که اقامت داشتم خالی و مجبور نبودم پولی اضافه برای اقامت او بپردازم لذا به او پیشنهاد کردم درصورت تمایل می تواند نزد من بیاید و تا مدتی آن جا اقامت کند شاید بتوانم قاچاقچی دیگری را برای کار او پیدا کنم.
همان طور که فکر می کردم بی درنگ قبول کرد، وسایل خودرا ازخانه منصور برداشت و بیرون آمد. البته این کار به آسانی صورت نگرفت چرا که منصور حاضر نبود به راحتی اورا از دست بدهد، در وهله اول سعی کرد با این وعده که به زودی کار اعزام اورا سامان خواهد داد از رفتن منصرفش کند ولی چون ناتاشا یک بار فریب خورده بود حاضر به ماندن نبود، منصور تهدید کرد درصورت رفتن پیش پرداخت اورا پس نخواهد داد که اورا تهدید کردم دراین صورت پلیس ترکیه را درجریان کارهای خلاف او خواهم گذاشت.
* در آن زمان تهدید قاچاقچیان وسیله پلیس بسیار کاربرد داشت و آن ها از پلیس بسیار می ترسیدند چرا که حد اقل مجبور بودند کار خودرا برای مدتی تعطیل کنند *
از همان روز اول که نزد من آمد از خوردن غذاهای بیرون خودداری کرد وسعی نمود با وسایل اندکی که درهتل موجود بود غذا را همان جا تهیه کرده و از بار مخارج کم کند، بیشتر اوقات برای خرید مواد لازم و دیدن قاچاقچیان پیاده می رفتیم، به ندرت از اتوبوس و یا تاکسی استفاده می کردیم. شب ها بساط چای را در اطاق مهیا و ضمن نوشیدن چای تا دیر وقت درباره زندگی گذشته خودمان صحبت می کردیم.
می گفت زاده یکی از شهرهای اوکرائین است، مادرش جوان بوده که از دنیا رفته، پدرش پس از چندی ازدواج کرده، این حادثه سبب شده بود تا پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول کار شود و خودرا از حمایت پدر خلاص کند. پس از سقوط حکومت کمونیستی که وضع زندگی مردم سخت تر از قبل شده بود تصمیم می گیرد هرطور شده خودرا به آمریکا برساند.
برایش گفتم که متأهل هستم و دوفرزند دارم، این امر سبب شده بود تا روابط ما در حد دو دوست بماند. او که در خانه منصور چند بار مورد تعرض جنسی قرار گرفته بود از احترامی که در رفتارم برایش قائل بودم لذت می برد و هر دو سعی می کردیم آن را حفظ کنیم.
با این که همسرم از تأخیر در رفتنم به تهران ناراحت بود و مرتب تلفن می کرد تا هرچه زودتر راهی تهران شوم ولی دلم رضا نمی داد بدون سامان دادن وضع (ناتاشا) اورا ترک کنم. احساسی دوگانه نسبت به او داشتم، اوایل فکر می کردم علاقه ام نسبت به او احساس حمایت از یک موجود بی پناه است که احتیاج به کمک دارد ولی یک شب که اورا سخت ناراحت و گریان دیدم برای آرام کردن درکنارش نشستم و دلیل آن را پرسیدم، اول چیزی نمی گفت و آرام نمی شد ناخودآگاه اورا در آغوش گرفته نوازش کردم، ناگهان دست در گردنم انداخت و درحالی که مرا می بوسید گفت: "پولم نزدیک به اتمام است و تورا هم از همسر و خانواده ات دور کرده ام. نمی دانم چه باید بکنم".
برای این که قوت قلبی به او داده باشم گفتم: "ناراحت نباش، تا کارت سرانجام نگیرد تورا ترک نخواهم کرد، از بابت پول هم نگران نباش، من هنوز به اندازه کافی پول دارم و می توانیم تا مدتی هزینه ها را بپردازیم".
آن شب پس از مدتی آرام شد و برای خواب به جای خود برگشتم ولی خواب از چشمم رفته بود نمی توانستم بخوابم، تماما" دراین فکر بودم که برای اعزام او به آمریکا چه می توانم بکنم، تصمیم گرفتم روز بعد با او به دیدن منصور برویم و یک بار دیگر با تهدید پلیس پولش را پس بگیریم.
تازه خوابم برده بود که حرکت موجودی را روی تختم حس کردم، همین که چشم باز کردم او را دیدم که سعی می کند جائی برای خود روی تختم باز کند، تنها یک زیر پیراهن نازک تنش را می پوشاند، تا خواستم دلیل آمدن اورا بپرسم گفت: "خوابم نمی برد و دلم سخت گرفته بود، احتیاج به محبت و نوازش تو داشتم" و بدون این که منتظر عکس العمل من باشد دست درگردنم انداخت و لبش را روی لبانم چسباند. آن قدر تنش داغ بود که فکر کردم تب دارد، امان نمی داد پرسشی از او بکنم، گو این که اگر فرصتی هم می داشتم درآن حالت معلوم نبود بتوانم چیزی را به یاد آورم، لحظه سوختن بود و بهتر آن دیدم که خودرا در آتش تب او رها کنم.
ناهید خاموش بود و به سرگذشت من و مادرش گوش می داد، گاه گریه می کرد و گاه می خندید، دراین جا ناگهان لب به سخن گشود و پرسید: "بالاخره پول اورا از منصور گرفتید؟".
بله روز بعد به اتفاق به خانه منصور رفتیم، چند نفر از تهران آمده بودند تا وسیله او به کانادا بروند، موقع مناسبی برای گرفتن پول بود، اورا بیرون از اطاق بردم و تهدید کردم اگر پول ناتاشا را که حدود دو هزار دلار بود فوری نپردازد درمقابل مشتریان دستش را رو می کنیم.
برای این که ما را از سر وا کند گفت: "حالا که پولی در بساط ندارم، بهتر است بروید فردا بیائید تا از مشتریانم پول گرفته به شما بدهم".
چون اورا می شناختم گفتم: "یا الان پول را می دهی یا توی اطاق می روم و دستت را درحضور مشتریانت رو می کنم".
بدون این که چیزی بگوید به اطاق خود رفت و مبلغ هزار دلار آورد و دردست ناتاشا گذاشت و گفت: "باور کن درحال حاضر بیشتر ندارم فردا بیا بقیه اش را می دهم".
می دانستم دروغ می گوید ولی ناتاشا که خوش قلب بود قبول کرد روز بعد برای گرفتن بقیه پول بیاید.
ناهید که نگران وضع مادر خود بود پرسید: "ببینم، بالاخره روز بعد بقیه پول را گرفتید".
خندیدم و گفتم: "فردای آن روز که خیر ولی یک هفته بعدش با تهدید پلیس توانستیم بقیه پول را بگیریم".
ناهید که گویا پول خودش را گرفته است نفس راحتی کشید و پرسید: "خوب بعدش چه کار کرد، آیا توانست کسی را برای رفتن به امریکا پیدا کند".
گفتم: "خانم خوشکل عجله نکن بگذار بقیه حوادث را به ترتیب برایت شرح دهم".
ساکت شد، گفتم وقتی خیالم ازبابت پول مادرت راحت شد چون همسرم نگران بود و مرتب تلفن می کرد قرار شد سری به تهران بزنم و بعد از رفع نگرانی او دوباره به ترکیه باز گردم منتها چون هنوز نگران وضع مادرت بودم سعی کردم کاری برای او پیدا کنم تا در غیاب من درآمدی داشته باشد و مجبور نشود از پس اندازش خرج کند.
ولی مادرت می گفت: "نگران کار من نباش، هر کاری باشد می کنم، مطمئن بودم که راست می گوید و از کارکردن هراسی ندارد ولی دلم می خواست اگر بتوانم یک کار دفتری برایش پیدا کنم، کاری که تمیز و مناسب زن زیبائی نظیر او باشد.
دوستانی در ترکیه داشتم، از روز بعد با ناتاشا به دیدن آن ها رفتیم، اورا خواهر خانمم معرفی می کردم که خیال رفتن به امریکا را دارد منتها می خواهد تا آن موقع به کاری مشغول شود و خرج خوراک و مسکن خودرا درآورد. یکی از دوستانم پیشنهاد کرد اگر موافق باشد می تواند به منزل ما بیاید و با من و خانمم زندگی کند.
نظر به این که پیشنهادش مشکوک به نظرم رسید از او تشکر کرده گفتم: "بیشتر منظورم یافتن کار و درآمد است تا او بتواند مستقل باشد".
درنهایت بعد از سه هفته، دوستی که خانمش در یک شرکت بین المللی کار می کرد و به او گفته بودم ناتاشا زبان روسی و انگلیسی را خوب می داند اورا به محل کار خود برد و به عنوان مترجم روسی و انگلیسی معرفی کرد.
بازهم زیبائی ناتاشا کار خودرا کرد و خیلی زود اورا به عنوان مترجم زبان روسی و انگلیسی با حقوق خوبی پذیرفتند.
حالا دیگر چرخ زمان به نفع او می چرخید، خوشحال ازاین موفقیت یک هفته بعد با ناتاشا وهمان دوست و خانمی که کار اورا درست کرده بود جشنی دریکی از رستوران ها ترتیب دادیم.
با دریافت اولین حقوق فورا" آپارتمانی نزدیک محل کار برایش گرفتم و مقداری لوازم ضروری برایش خریدم و چون مطمئن شدم که سامان گرفته با موافقت او و قول این که به زودی برگردم عازم تهران شدم.
با این که ازاو خواسته بودم به فرودگاه نیاید دلش طاقت نیاورد وهمراه من تا آن جا آمد. چیزی نمانده بود که اشک های او هنگام خداحافظی تصمیم مرا در پرواز به سوی تهران عقب اندازد. بوسیدمش و دوباره قول خودرا درمورد بازگشت سریع تکرار کردم.
یک ماه بعد با این بهانه که پول زیادی به یک قاچاقچی داده ام و لازم است زودتر برای گرفتنش به ترکیه بروم همسرم را راضی به ترک تهران کردم و دراولین فرصت به سوی ترکیه پرواز نمودم.
ناتاشا در فرودگاه منتظرم بود و از خوشحالی دیدار دوباره مرتب برایم از پیشرفت و موفقیتش در شرکت می گفت که تا چه اندازه از کارش راضی هستند، برایم گفت که با خانم دوستم اغلب روزها برای خرید بیرون می روند و سعی دارد زبان ترکی را هرچه سریعتر یاد بگیرد.
مقداری کتاب داستان به زبان ترکی و یک دیکسیونر انگلیسی به ترکی نیز برایش تهیه کرده بودم که بعضی از آن ها را خوانده بود. وقتی به خانه رسیدیم اولی کاری که کرد آن ها را آورد و تند و سریع برایم شروع به خواندن کرد که نشان دهد تا چه حد پیشرفت کرده است.
مانند بچه ها حرف می زد، از شوق و ذوقی که به او دست داده بود خوشحال بودم ولی تمام این ها باعث می شد تا تصور این که روزی مجبورم اورا ترک کنم برایم غیر قابل تصورتر گردد.
بیش از یک ماه نزد او ماندم، ایام را با گردش و تفریح در گردشگاه ها و نقاط دیدنی استانبول می گذراندیم. از اکثر آثار باستانی و گذشته ترکیه دیدن می کردیم و نقاط دیدنی آن را زیر پا می نهادیم.
در همین زمان بود که روزی در بازار استانبول آن گردنبند را برایش خریدم، بی اندازه از آن خوشش آمده بود و درتمام مدتی که با او بودم به گردن می انداخت. آن قدر شاد و سرحال بود و قهقهه می زد که بر او غبطه می خوردم، در یکی از شب ها که درکنارش بودم سر در گوش من گذاشت و زمزمه کرد: "تو بهترین مردی هستی که تا حال دیده ام".
قلبم فرو ریخت، چرا که مطمئن نبودم بتوانم برای طولانی مدت در کنارش بمانم، دلم نمی خواست تا این اندازه درگیر احساسات محبت آمیز خود باشد. از روح پاک و بی الایش او اطلاع داشتم و ترسم ازاین بود که ترک او ضربه شدیدی بر روح ظریفش وارد سازد.
گهگاه برایش زمزمه می کردم که ما نمی توانیم برای مدتی طولانی با هم باشیم چرا که من قادر نیستم خانواده ام را ترک کنم. برایش می گفتم که او جوان و زیباست، چه دراستانبول بماند و چه به امریکا برود بایستی شریک زندگی برای خود پیدا کند.
جواب می داد: "چرا نمی شود، تو می توانی هر از گاه به ترکیه بیائی و مدتی با هم باشیم" و اضافه می کرد: "من به همین هم راضی هستم".
چون به هیچوجه راضی به ترک دائم نبود بالاخره قبول کردم تا بهر ترتیبی باشد هر از گاه برای مدتی کوتاه به ترکیه بیایم. ضمنا" چون اصرار می کرد در طول مدتی که در تهران هستم بوسیله نامه با او در تماس باشم آدرس خانه خودم را در تهران ودوستم را در ترکیه به او دادم تا نامه های خودرا با نام دوستم به آدرس من پست کند.
شب آن روزی که قصد ترک اورا داشتم تمام مدت گریه می کرد، هنگام خداحافظی در فرودگاه مرا در آغوش گرفته و حاضر نبود از من جدا شود، گویا به او الهام شده بود که این دیدار آخر ماست و دیگر مرا نخواهد دید، تنها با قول این که مثل دفعات قبل باز هم به دیدن او خواهم آمد مرا رها کرد، چهره سفیدش سفید تر شده بود و قبل از این که رهایش کنم آهسته در گوشم گفت که حامله است، وقتی هراسان در چهره اش نگریستم اشکش جاری شد وادامه داد: "نمی خواستم این را به تو بگویم".
پایم در رفتن سست شد و چون حس کرد ممکن است از رفتن منصرف شوم درحالی که از من دور می شد و مرا به سمت پاس کنترل هل می داد گفت: "مطمئن باش از بچه مان به خوبی نگهداری خواهم کرد" و به سرعت دور شد.
همان طور که حدس می زد به دلیل گرفتاری هائی که از آن به بعد برای خود و خانواده ام پیش آمد دیگر نتوانستم به ترکیه برگردم. تا مدت ها بوسیله نامه از حال هم با خبر بودیم، در یکی از نامه هایش نوشته بود که دخترش به دنیا آمده است، عکسی از تو ضمیمه نامه بود ومقدار زیادی از زیبائی و اوصاف تو برایم نوشته بود.
یک کالسکه و مقداری لباس بچه برایش فرستادم، در نامه بعدی که فرستاده بود ضمن خبر رسیدن کالسکه و لباس ها، خبر داده بود که مدتی است با یک جوان در محل کارش آشنا شده است، نظر مرا برای ازدواج با او پرسیده بود، برایش نوشتم: "همان طور که قبلا" هم برایت گفته بودم تو باید ازدواج کنی، با این کارت مرا خوشحال خواهی کرد".
بعد از آن دیگر خبری از او به دستم نرسید. پس از شش ماه از همان دوست مشترک نامه ای دریافت کردم که نوشته بود ناتاشا ازدواج کرده و با شوهرش به آنکارا رفته اند.
وقتی ساکت شدم ناهید که مدتی با اشتیاق به داستان زندگی من و مادرش گوش می داد پس از نگاهی طولانی که از اشتیاق او حکایت می کرد گفت: "پس تو پدر واقعی..........".
گوئی هنوز به آنچه که می خواست بگوید اطمینان نداشت وساکت شد. وقتی سرم را به علامت مثبت تکان دادم در حالی که اشک می ریخت به گردنم آویخت و زمزمه کرد: "پدر، ازاین که تورا یافتم خوشحالم، باور کن پدر، خیلی خوشحالم".
سپس برایم گفت که مادرش قبل از این که از دنیا برود برایش گفته بود: "پدر تو یک مرد ایرانی است، او از بهترین مردان دنیا است، اگر روزی اورا یافتی از طرف من اورا ببوس و به او بگو که بی اندازه دوستش داشتم".
مرا سخت در آغوش کشید و بوسید، گفت: "این بوسه هم برایم مادرم".
مدتی در اطاق هتل نشسته بودیم واز گذشته صحبت می کردیم، برایم از شوهرش می گفت که جوان خوبی است و یکدیگر را بی اندازه دوست دارند. از مادرش گفت که پس از ازدواج از مهاجرت به امریکا منصرف شد و چون زبان ترکی را هم بخوبی یاد گرفته بود شغل بهتری در شرکت به او دادند و درترکیه ماندنی شد.
گفتم که چند سال بعد برای دیدن او و مادرش به ترکیه آمدم ولی چون آدرس دقیق آن ها را نداشتم موفق به دیدارشان نشدم.
ازجا برخاستم و از او هم خواستم برای این که دیگران از داستان زندگی ما مطلع نشوند هرچه زودتر به سر کارش باز گردد. همانند مادرش راضی به ترک من نمی شد ولی چون دانست که تا چند روز دیگر هم در هتل خواهم بود و این فرصت را داریم که باز هم یکدیگر را ببینیم یک بار دیگر مرا بوسید و از اطاق بیرون رفت.
تا زمانی که در هتل بودم روز ها اغلب غذا را با هم می خوردیم و از مادرش برایم تعریف می کرد. من هم از همسر و فرزندانم برایش می گفتم.
روزی که قصد ترک هتل را داشتم آدرس محل اقامت و شماره تلفنم را درکانادا به او دادم و آدرس محل اقامت و تلفن اورا هم در استانبول گرفتم تا با هم در تماس باشیم.
مدتی است که به کانادا باز گشته ام، توسط نامه و تلفن با ناهید تماس دارم، می گفت که با شوهرش راجع به من صحبت کرده و هر دو مایلند به کانادا بیایند لذا در صدد هستم تا کار اقامت آن ها را سامان دهم تا نزد ما آمده درکنارسایرفرزندانم زندگی کنند. به شوخی برایش نوشته ام: "یک فامیل بزرگ دراین جا منتظر شما هستند".
محمد سطوت
اکتبر سال 2011


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


عاطفه----کلن
2011-11-27 07:31:30
آقای سطوت عزیز--بااحترام فراوان امیدوارم در آینده نزدیک در شهرمان میزبان فامیل بزرگ شما باشیم.


زهره
2011-11-23 13:39:06
سلام

بله دنیا کوچیکتر از اون که ما تصور می‌کنیم....


درود بر شما.
سيامک
2011-11-22 23:17:48
با سلام های گرم و درود بر انسانيت و شجاعت شما در گذران پيچ های تند زندگی.
با احترام فراوان.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد