logo





آوازهای قناری در قفس

نقدی بر کتاب «زنان فراموش شده»

دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۰ - ۲۱ نوامبر ۲۰۱۱

نسرین مدنی

ما با زنی مواجه هستیم صامت، در داستان یک کلمه رد و بدل نمی‌شود. هر چه هست واگویه‌ای است از فرزندِ زن. دوست داشتم همان جایی که زن درد می‌کشد، لذت می‌برد، هماغوشی می‌کند، با طبیب درد دل می‌کند، کلامی ازش می‌شنیدم تا او را لمس می‌کردم. به زعم من اگر کلمه‌ای می‌گفت حتا کوتاه حتا خیلی کم توی کلِ داستان، باز می‌توانستم رنگ پوستش را ببینم، ذهنش را بخوانم، زیبایی‌اش را حس کنم، اما داستان داستانی است صامت و همین باعث شده تا چند بُعدی شود و حالت وهم‌آلود و رازآمیزی‌اش بیش‌تر گردد.
زنان فراموش شده
منصور کوشان
چاپ اول، ۱۳۸۸
۱۲۰ صفحه، رقعی
قیمت، ۲۰۰۰ ریال
انتشارات ققنوس. تهران

زنان فراموش شده داستانی است که از همان سطرهای اول، آویزان می‌شود به سلول‌های مغز. داستانی ست به گیرایی و گرمای چشم‌های پلنگ داستان، پلنگی که چنگ می‌اندازد به روح ِ کسی که داستان را می‌خواند.

ماجرای داستان در ایل اتفاق می‌افتد و حول دختری پیش می‌رود جستجوگر شوهر. دختری که محور داستان است.

بستر داستان جامعه‌ی محدود و بسته‌ای است؛ اما دختر در نوع خودش در چنین جامعه‌ای از خود دل و جرأت‌ها یا به بیانی تابوشکنی‌هایی هم بروز می‌دهد. اعتنا نکردنش به مردها، یک جور مرد بودن‌اش در امیال و وقعی نگذاشتن به آن زمزمه‌ها، رفتن به دنبال شوهر تو کوهستان، آن هم تو زمستان و با وجود بارداری و ... از این رشادت‌ها یا سنت‌گریزی‌های کوچک و بزرگ - که توضیح خواهم داد - در داستان فراوان می‌بینیم.

داستان از زبان کسی روایت می‌شود که زن داستان را مادر خطاب می‌کند. جنسیت‌اش آشکار نمی‌شود اما من نمی‌دانم چرا حس می‌کنم باید پسر باشد نه دختر. حس می‌کنم در ذهن نویسنده، راوی پسر است نه دختر. و جالب است که ما شکل‌گیری ِ نطفه‌ی این فرزند را در داستان نمی‌خوانیم.

زن بچه‌ای سقط می‌کند که پلنگ می‌بردش – معلوم هم نمی‌شود جنین نارس است یا رسیده. به نظر نارس است. چرا که اگر رسیده بود، وقتی پلنگ شاهد خارج شدن‌اش از رحم است، باید صدای ونگ یا فریادی از بچه می‌آمد – و بعد هم که مردِ ِ زن در کشاکش ِ مبارزه با گرگ‌ها، بی‌خایه می‌شود و مردانگی‌اش را از دست می‌دهد، (سلب قدرت توالید نسل و ادامه‌ی بقا ) به گمان من تنها یک ظن می‌ماند، این بچه با توجه به اشاره‌هایی که پیش ازمرگ شوهر نباید با مردی بخوابد و تنها مردی که به خانه‌ی زن سَرکشی می‌کرد طبیب بود، پس بچه زنا زاده است و بچه‌ی طبیب است و نه از مرد ِ بی‌خایه که پدر خطابش می‌کند.

هر چه هست حضور خواننده در این قسمت شکل‌گیری فرزند قلم خورده است.

این جا ست که می‌گویم زن داستان تابوشکن بوده چون قبل از مرگ شوهر بر خلاف رسم ایل، به مردی تن تسلیم کرده است.

به باور من، زن به نوعی با چنین تن‌سپاری، به شوهر خود آبرو می‌دهد. در جامعه‌ای که اگر متوجه می‌شدند مرد مردانگی‌اش را از دست داده آبرویی برای او نمی‌ماند و معلوم نبود چه بر سر آن مرد می‌آوردند. وجود این جنین اگر چه از دیگری، برای مردِ ِ زن خود یک اعتبار بود؛ یک نوع اعتماد به نفس و بیش از آن عمری دوباره به مرد ِ ناتوان می‌داد.

پلنگ: پلنگ نماد قدرت و زنانگی است. ماه هم همین طور نماد زنانگی است.

اما در داستان پلنگ از جنسیتی نرینه برخوردار است و زن در چشم شوهر، پدر، طبیب، گاهی نگاه پلنگ می‌بیند.

مظاهر طبیعی از کوه و گوزن و کَل و رود و همه و همه در رفتن به حال و هوای ایلی و کولی خیلی کمک کرده است.

از دیگر مواردی که با بافت ایل و کولی بودن فضا بسیار همخوانی دارد، کاربرد خون است. می‌دانیم که در ایل از کوچک و بزرگ هر روز با خون سرو کار دارند. از قربانی کردن حیوانات گرفته تا شکار و حوادثی که در کوه و کمر برای فرد فرد کولی‌ها رخ می‌دهد. در جایی از داستان خون به سرو صورت و تن مالیدن نشان از وفاداری زن به مرد دارد. یادآور منصور حلاج و خون به صورت مالیدنش در وقت مثله کردنش که به زعم من غیر از پوشاندن چهره‌ی زردرنگ، معنای وفاداری به حق نیز در آن مستتر است.

اشاره به مادر مادر و حرف‌ها و سنت‌ها از زبانشان بسیار به جا ست. مادر که وقتی دختر به زفاف می‌رود ناپدید می‌شود. به خاطر دارم در فرهنگ کردیِ خانواده‌مان وقتی کوچک بودم و به عروسی دختری از فامیل‌ها می‌رفتیم خانواده‌ی عروس زودتر مجلس را ترک می‌کردند و اعتقاد داشتند نباید شب زفاف در مجلس باشند. در حال حاضر چنین رسمی کم رنگ شده اما می‌دانم هنوز هم به خصوص مادر و پدر عروس، شب را در جایی نمی‌مانند که بکارت از دخترشان برداشته می‌شود.

این قسمت چکیده‌ای بود از فرهنگِ آبا و اجدادی ما، علاوه بر آن دختری که در ایل مردی نمی‌یافت پدر او را تصاحب می‌کرد، نیز به فرهنگ گذشته‌ی ایران باستان باز می‌گردد. جایی که دختران همسر پدران می‌شدند.

و آن قسمت که زن‌ها را جایی روی صخره‌ای می‌گذاشتند که لاشخورها و کفتارها بخورندشان، به یاد اُستودان ِ ایران باستان می‌افتیم که مرده‌ها را بر باور این که زمین‌ آلوده نشود بر استودان می‌گذاشتند تا خوراک پرندگان شوند. منتها این که در این داستان فقط با زن‌ها چنین می‌کنند و مردها را دفن می‌کنند ظلم مضاعف در جامعه‌ای ضد زن را نشان می‌دهد.

ما با زنی مواجه هستیم صامت، در داستان یک کلمه رد و بدل نمی‌شود. هر چه هست واگویه‌ای است از فرزندِ زن. دوست داشتم همان جایی که زن درد می‌کشد، لذت می‌برد، هماغوشی می‌کند، با طبیب درد دل می‌کند، کلامی ازش می‌شنیدم تا او را لمس می‌کردم. به زعم من اگر کلمه‌ای می‌گفت حتا کوتاه حتا خیلی کم توی کلِ داستان، باز می‌توانستم رنگ پوستش را ببینم، ذهنش را بخوانم، زیبایی‌اش را حس کنم، اما داستان داستانی است صامت و همین باعث شده تا چند بُعدی شود و حالت وهم‌آلود و رازآمیزی‌اش بیش‌تر گردد.

زن داستان به نظر هیچ عقیم نیست. همین تسلیمش به دیگری باز به هر حال یک بلوغ، یک نوع کمالی است که در آخر داستان با نیم سطر به آن اشاره می‌شود.

نقدی خواندم از خانمی که در آن از حق یا آبروی زنانِ ایل که نویسنده در داستان گویا آن را بر باد داده! سخن به میان آورده است. به نظرم ایشان مفهوم داستان را خوب متوجه نشده و در کل نتوانسته فضای داستان را در ذهن ِ منتقدش ترسیم کند. نمی‌توان از زن انتظار داشت یک انقلابی در ایل و تبارش ایجاد کند، انقلابی در آن فرهنگ ِ زمخت و ضخیم ِخشن در هم تنیده. با وجود این می‌بینیم زن در نوع خود یک عاصی است، یک ناراضی است در جامعه‌اش. نمونه‌اش در همان دوره‌ی دخترانگی‌اش و برخورد با مردها و این که عهد می‌کند مادرش را در خاک دفن کند تا خوراک سگ‌ها نشود. در جایی که دفن نکردن زن سنت بوده این عهد خود، بزرگ ترین سنت شکنی بوده است.

من از این که روی چنین نقطه‌ای – زن و مرد – دست گذاشته شده خوشم آمد. راستش اروتیک داستان برایم گوارا بود. از آن جهت که من به دنبال مفاهیم عالی در جامعه‌ی ایلی نبودم. چه بسا که همین شوهر یافتن و همین به دنبال شوهر به کوه و کمر زدن در آن جامعه خودش مفاهیم عالی باشد.

آقایی در نقش منتقد نوشته است: (نقل به مضمون می‌کنم): زن در این داستان دغدغه اش کمر به پایین است.

این منتقد! نمی‌داند جفت‌یابی در ایل و در میان کولی‌ها یکی از مهم‌ترین مسائل آن‌ها ست برای ازدیاد ِ نسلشان و تداوم اصل بقا. نویسنده این را به زبانی شاعرانه و بیانی عاشقانه ارائه کرده است. این لطمه‌ای به آبروی زن در ایل نمی‌زند.

و راستش من از رودربایستی داشتن با خودمان بیزارم. چه قدر دروغ به خودمان. معلوم است که غریزه و نیازهای اولیه‌ی دو انسان از واجبات ِ اصلی ِ خواستار ِ هم بودن است. این که این موضوع خودش می‌شود بن‌مایه‌ی یک داستان که بد نیست.

با تفسیر و تعبیر آن منتقد! باید نیکوس کازانتزاکیس را در مسیح باز مصلوب به جرم آن که کاترینا، زن فاحشه‌ی روستا را آن طور ترسیم کرده و علاوه بر آن با عشقی که چوپان به او دارد و او به چوپان، تعریضی دارد به مسیح و مریم مجدلیه، به زنجیر بکشیم و ایهاالناس راه بیندازیم که زن روستایی زحمت‌کش با آن دست‌های کاری و پینه بسته را به رسوایی کشیده و باید ازش اعاده‌ی حیثیت کنیم.

این منتقد! در جایی از این که زنی زنِ داستان را نوازش کرده احساس انزجار کرده است اما خیلی ساده می‌توان با مراجعه به کتاب‌های روانشناسی نمونه‌های فراوانی پیدا کرد که اولین نوازش‌های لذت‌خواهانه معمولا با وجود یک همجنس شکل می‌گیرد. خصوصا برای جنس زن در جوامع بسته، حالا چون جامعه‌ی کولی است این اصل انکار می‌شود؟

این جناب منتقد! نمی‌داند غریزه راه خود را می‌رود و ایل و قبیله و شهر و ابرشهر نمی‌شناسد. غریزه در قبایل آمازونی که ماریو وارگاس یوسا در قصه گو از آن‌ها می‌گوید همان است که در شهرهای لندن و نیویورک.

ضمن آن که من نمی‌توانم از قناری در قفس انتظار داشته باشم همان طور بخواند که روی شاخه‌ی درخت تو باغی پر از گل و بلبل می‌خواند.

زمان ِ بی زمانی داستان را دوست دارم. چون این طور کل تاریخ زن را در بر می‌گیرد. مادر بزرگم را و مادر مادرش را و....

کتاب کم حجم است اما تشبیهات و کلمات عالی در آن گنجانده شده. نثر شعرگونه‌اش کمی چشم را در خواندن خسته می‌کرد اما باعث نمی‌شود کتاب را زمین بگذاری.

یکی دو نکته ی کوچک هم به نظرم می‌رسد:

تراکم کلمه‌ی مادر در یازده دوازده صفحه‌ی اول خیلی بالا بود. می‌شد راحت کم‌اش کرد.

در صفحه‌ی ۴۴ جمله‌ی: پدرش باز شلیک می‌کند و گوزن شاخ‌های بلند و پر پیچش را در زمین فرو می‌کند و به آسمان خیره می شود.

وقتی گوزن شاخ‌هایش را در زمین فرو می‌کند لازمه اش این است که سرش به جلو خم شود و آن شاخ‌ها را با آن کیفیت بلند و پر پیچ تو زمین فرو کند. خوب، وقتی شاخ‌اش توی زمین باشد چطور می‌تواند در آن ِ واحد به آسمان خیره نگاه کند؟

اگر فکر کنیم گوزن به پشت خوابیده و شاخ‌هایش را به زمین فرو کرده یعنی صورتش رو به آسمان باشد و خیره نگاه کند باز هم نمی‌شود و اشکال دارد.

به هر حال "زنان فراموش شده" داستانی است که از آن لذت بردم و یک نفس خواندمش.

آبان ۱۳۹۰

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد