نیامدی وُ چشمِ انتظارِ واژه ها
به روی سطرِ راه وُ سوی صفحه ی زمان
سپید شد
نیامدی وُ دیر شد
تمامِ آرزو
چو زورقِ زُمرّدِ دلی
- به گوشِ ساحلی –
صدا زَنَد تو را:
کجایی ای رهایی ام بیا
تو را وُ جانِ جلوه های عاشقان، بیا
که هستی ام پرنده ایست
پریشِ لحظه های خویش
پَرَش شکسته سنگِ گزمگان
ز آشیانه رانده اند
به سال ها ز چشمِ انتظارِ او
خواب را رُبوده اند
ماه را غمین ببین به قابِ کَهرُبا!
ببین که ژاله می چکد چه سرد
ز چشمِ انتظارِ گُل
بیا دگر مگو بهارِ ما
هماره زَمهَریر شد
امیدِ ناشکیبِ دیدنت
که حسرتی به سینه است
درونِ بند بندِ ناله های نی
چو خسته ای اسیر شد.
چه می شود ز ژرفِ ناگهان
برون دمی بگویی ام که هان:
من آمدم کنارتان
کنون من وُ شما وُ ماجرا
که سخت وُ تیره روزگارتان
به چاوشی اثیر شد.
رسیده ام به این سخن
که انتظارِ تو
همیشه ترجمانِ رنجِ این؛
جهانِ وحشت است وُ وحشی وُ غریب
درین خسوفِ حادثه
که دستِ بسته خط کِشَد به نقشِ شب
فغانِ ما چرا
چو شعله ی چراغِ غرقه در غبارِ درد
دمیده نادمیده پیر شد
2011-11-09
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد