برای گیسوانی که بدیدار سیاهچالها بردند و بمیان ما باز نگشت.
می نوازد حریر نگاهت
چون طلوعی در اوج آسمان این شب تیره،
بجا مانده از اصابتِ فلاخنهای غریو مست
بر این سترون فریبی بستر.
من نگاهت را بوییدهام چهل گیسو
صد بار صد
من تو را نوشیده ام چهل گیسیو
صد بار صد
با بهاران و صبح روشن
در پراکنده امید نفس هایت یاد .
من تو را تنگ بدیدارم
با ستیغ و خورشید و شبنمهایم بارور
هر بامداد امید
در بسترت آرام
که مرگ تنها، بودنت بود
و من را بودنت
صد باورم صد!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد