راجع به مشیری، شخصیت ادبی و شعری وی بسیار گفته و نوشته شده است. در دهه سی با خلق سرودههایی چون "کوچه" خود را به کاروان شعرای توانای آن روز رسانید، و در ادامه کار ادبی خویش با ترک شهر و کوچههایش راه دریا را پیش گرفت. و بدین ترتیب با این کوچ عشق به معشوق را به عشق به انسان و انسانیت، ستایش آزادی و آزادگی فرا رویاند.
پس از آن مشیری به شیوه شعرای "خراسانی" رابطه تنگاتنگی با طبیعت پیدا کرد و با استادی و ظرافت زاید الوصفی پدیدهها و عناصر طبیعت را در سرای ادبی خود به زیبایی پذیرا شد.
مشیری در انتخابِ سبک و قالب خود را آزاد گذاشت و موضوعات مورد علاقه خود را با دقت و نظمی متین پرورش داد. و در این میان سبکبالانه بین شیوههای مدرن و سنتی حرکت میکرد و هیچ گاه خود را به عنوان مدافع و یا معترض این سبک و یا آن قالب قرار نداد.
اشعار وی غالبا لبریز از لحظههای گرم عاشقانه، آشتی، افتادگی و عواطف انسانی است. گاهی بحدی که گویا وی عاشق عشق است. او اظهار دوستی متواضعانه خود را به عشق از جمله چنین میسراید:
"ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی میبینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را!".
زبان شعری وی در قیاس با بسیاری از همدورههایش کمی ساده تر و تا حدودی " عامه پسند تر" است، اما این سادگی در بیان، از ابتذال بدور و تعالی خود را همچنان حفظ میکند. وزن، ریتم و آهنگ اشعار وی همواره دلچسب و مزیّن به واژههای آشنا و ادیبانهٔ است. خواننده شعر مشیری غالبا خود را در یک همنشینی گرم و صمیمی توأم با تفاهم و احترام مییابد. شاید بتوان گفت که در پرتو عاشقانههای وی دو نسل از خوانندگان جوان مجال یافتند که در وادی عشقهای افلاطونی سیر و سیاحتی آزادانه داشته باشند و بدین ترتیب نیز با چندی از حسهای خود رابطه نزدیکتری برقرار سازند. در این میان میتوان گفت یکی از تواناییهای برجسته مشیری بکارگیری سادهترین واژهها در راهیابی به عمیقترین احساسات انسانی بود.
فریدون مشیری در سنّ ۱۹ سالگی مادر خود را از دست میدهد، حادثه غم انگیزی که علی الظاهر تاثیر شکننده و ماندگاری بر وی میگذارد. شاید متاثر از این الم است که گاهی دریا با تشخصی مادرانه در سرودههای وی تجلی مییابد.
در عین تصدی در مشاغل دولتی و در (دهه هزار و سیصد و سی) اولین مجموعه شعری خود را بنام " تشنه طوفان" منتشر میکند. در آن زمان شعر " کوچه"، وی را بطور جدی در آسمان ادب ایران مطرح میسازد. " کوچه" که بیانگر حسهایی آشنا و محیطی بسیار آشنا تر از آنست به درون جانهای نسل جوان آن روز و روزهای پس از آن راه میابد. نسلی که بدور از " غوغای شهر" به خلوت معبری آشنا کشانده میشود، جاییکه " بی تو" عواطفی گرم با زمان و مکان خود به زیبایی پیوند میخورد و بر هویت عاطفی و محیط اجتماعی آن نسل پروازی دلنشین مییابد :
"بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید.
یادم آمد که شبی باز از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
...
سرانجام او بادلی عاشق و دردمند از کوچه عبور میکند بدون آنکه از کسی گله مند باشد.
" ... بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!".
همان طور که قبلا نیز اشاره شد، مشیری در گذر از " کوچه ها" به تدریج به دریا میرسد، بگونهای که گویا به کشف جهانی تازه نایل شده است. دریا برای وی مظهر مهر و کین، جنگ و گریز، خروش و آرامش، بخشیدن و گرفتن و نیز هم گهواره هم گور ( در " نیرنگستان") میشود. دریا بستری از وحدت اضداد است . سکون دریا نشان دلتنگی و غم، و خروش آن به مفهوم پر خاش و اعتراض است. او در بسیاری از اشعار دریایی اش کلیاتی از وضع جامعه خود و نیز مجموعهای از احساسات عمیق را مطرح میسازد.
مشیری بارها امواج دریا را مظهر حرکت و رفتن میداند، موج هاییکه همیشه در معرض خطر و در کوران حوادث هستند. در " سبکباران ساحل ها" که متاثر از " نیما" سروده شده است به کشاکش امواجی میپردازد که پرهایشان در اثر اصابت با سنگ خونین شده است:
"لب دریا نسیم آب و آهنگ
شکسته نالههای موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه طوفان هاست در این سینه تنگ
تابع و تابی ست در موسیقی آب"
کجا پنهان شده ست این روح بی تابع
فرازش شوق هستی، شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم در افکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پار پار
به هر موجی، پری خونین شناور
بکام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور "
...
در " به هر موجی" شکوههایش را با دریا در میان میگذارد و تاثیر بیان این درد دلها را در عکس العمل امواج میبیند و توصیف میکند :
"بدریا شکوه بردم از شب دشت
و زین عمری که تلخ تلخ بگذشت
بهر موجی که میگفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز میگشت!"
در " دلی از سنگ" ساحل مظهر سکون و نظاره گری, و امواج مظهر رهایی، که در کام مرگ گرفتارند. وی سکوت در مقابل چنین مرگی را سنگدلی میخواند:
"خروش و خشم طوفان است و دریا
به هم میکوبد امواج رها را
دلی از سنگ میخواهد نشستن
تماشای هلاک موجها را!"
علیرغم خطراتی که در سر راه امواج قرار گرفته است بوی توصیه میشود که تلاطمها را به ماندن در مرداب ترجیح دهد ، چنانکه در " مرگ در مرداب" میگوید:
"لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب
زمان بی تاب تر، جان و دل آب
مرا گفت : از تلاطمها میاسای
که بد دردی ست جان دادن به مرداب ".
***
کم کم دریا همه چیز و بطور کلی مظهر هستی میشود . در سروده " ایثار" حتی خورشید نیز از دریا خروج میکند :
"سرّ از دریا برون آورد خورشید
چوو گل بر سینه دریا درخشید
شرای داشت بر شعر من آویخت
فروغی داشت بر روی تو بخشید!"
دریا میتواند خاموش بماند بدون آنکه مرداب شود، باوجودی که ظاهراً از جنس آب است، میتواند در "فریادهای خاموشی" چون آتش نیز ظاهر شود!
"دریا، صبور و سنگین
می خواند و مینوشت
من خواب نیستم
خاموش اگر نشستم
مرداب نیستم
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و آب نیستم!"
در لب همین دریا و در سروده " پیکار" ، در مقابل دیدگانی وحشت زده, تر و خشک با هم می سوزند:
"لب دریا، جدال تور و ماهی
ز وحشت میرود چشمم سیاهی
طپیدنهای جانها بود بر خاک
کنار هم، گناه و بیگناهی!"
سروده " چراغی در افق" محاسبات کاسبکارانه سکون یا حرکت را به روشنی به بحث میگذارد. این سروده حاوی نجواییست که با " موج" صورت میپذیرد. موج " دل بدریا زدن" را رهایی میداند. اما این وجود " بسته به زنجیر خونین تعلق هاست"، ساحل چنین ماجرا جوییهایی را ناپیدا میبیند و آن میل و جسارت را در خود نمی یابد:
."...
درین ساحل که من افتادهام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من میکند نجوا
که: - " هر کسی بدریا زد رهایی یافت ، ... که هر کسی دل بدریا زد رهایی یافت!" .
مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
زپا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خستهام را
به آن نا دیده ساحل افکنم نیست!".
نگاهی اجمالی به اندیشه مشیری:
اندیشههای اجتماعی در بسیاری از اشعار مشیری یا بسیار کم رنگ اند و یا در حد یک "کلی گویی پدرانه" تجلی مییابند.در این زمینه میبایست یاد آور شد که مشیری را نمیتوان مشخصا "شاعری سیاسی" به شمار آورد. در وی نه نشانی از آرمانخواهی "کسرایی" پیداست و نه از تلمیحات "شاملو" اثر چندانی. اما وی بر عکس شاملو شاعر روشنفکران نیست و با مردمی که از دانش ادبی کمتری هم برخوردار اند بخوبی ارتباط برقرار میکند و گروههای وسیعتری از مردم جامعه خود را پوشش میدهد. علیرغم " غیر سیاسی" بودن سرودههایش, از ناهنجاریها و مشکلاتی که مردم با آن در گیر هستند رنج میبرد اما به منشأ این ناهنجاریها نمی پردازد. وی در سروده معروف " از همان روزی که..." مرگ آدمیّت را از بدو پیدایش انسان تشخیص میدهد،
گویا میل به توحش در " فطرت" انسان هاست، نگاهش همچنان مهربانانه و کلی ست. تا جاییکه حتی از " مرگ قاتلی برادر" هم اشک در چشمان دارد :
"از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده بخون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیّت مرده بود
گرچه آدم زنده بود...
... من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از قمع یک مردِ در زنجیر، حتی قاتلی برادر
اشک در چشمان و بغضم در گلو ست...".
مشیری در پایان " چراغی در افق" بروشنی میسراید، بسبب ناپیدا بودنِ ساحل شهامت دل بدریا زدن را ندارد.
." ... مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خستهام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست!" .
شاید بارزترین اندیشه فلسفی و اجتماعی در وی را بتوان در دو سروده " فلسفه حیات" و " ریشه در خاک" دید. چنانچه " ولتر"، هستن را در فکر کردن و " کامو" در طغیان دیده بودند، مشیری آن را در " مهر ورزی" مییابد:
" ما بقدر جام چشمان تو
از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس:
مهر میورزیم پس هستیم."
اما در جایی دیگر و در فلسفه حیات به تقلید از " اقبال لاهوری" (۱)، هستن را در "رفتن" میداند:
" پای تو در بند نیست
بر سر دوشت چوو من
کوه دماوند نیست!
هستم اگر میروم!، خوشتر از این پند نیست
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست!".
در شعر " ریشه در خاک" که در پاسخ به دوستی در حال کوچ سروده شده است، به شرایط دشوار اجتماعی ایران نزدیک تر میشودو نگاهی مشخص تر دارد. و در پایان نیز امید و انگیزه نهایی خود را از ماندن در ایران بروشنی بیان میدارد. بیانی که توانما با مهربانی و همدلی فراوان با یار مهاجر ادا میشود:
" ... من اینجا باز در این داشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت!" .
در مورد شعر مشیری و باقی علائق وی چون موسیقی بسیار بیش از این میتوان نوشت. انجام این امر به فرصت دیگری موکول میشود. اما در پایان این مجمل لازم به ذکر است که فریدون مشیری در سال ۱۳۳۳ با خانم "اقبال اخوان " ازدواج کرد و بابک و بهار ثمره این ازدواج هستند. شاعر همدل، گرم و خوشنواز ما در سال ۱۳۷۹ و در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت .
*********************************
.(۱) محمد اقبال لاهوری:
ساحل افتاده گفت: گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آاه که من کیستم
موج ز خود رفته ای، نیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم اگر نروم نیستم!.
نظرات خوانندگان:
شاعر مشیری ضابطی 2013-10-26 14:10:47
|
بسیارلذت بردم . مشیری نازنین را همیشه دوست داشتم.اشعار زیبایش کاملا دلنشیم بود و هست . بجز شاعربودن چیز دیگری آدمها را متمایز میکند از یکدیگر و آن ؛ انسانیت و دیدگاه زیبا به دنیا و طبیعت است . بهرجهت هرعلاقه و پسندی که ازدل داشتم ازایشان ؛ دوصدچندان شد باقلم جذاب و شیرین شما ... روحش شاد و یادش همیشه گرامی باد.
دست مریزاد .. سپاس فراوان ازشما جناب آلنگ گرامی
|
مشیری، شاعری که ... پناهی 2011-10-04 21:41:58
|
بسیار خوش نشست این مشیری . از توضیحات و قلم شیرین شما سپاسگزاری میکنم . در انتظار کارهای دیگر شما. پناهی
|
آذر دخت 2011-10-02 17:03:13
|
با درود به شما دوست محترم ، من شعرهای مشیری را از سالها پیش بسیار می پسندم ، بهمان دلایل سلیس بودن و بیان مهربانانه و زیبایی های کلامش ... و چقدر زیبا و کامل توصیفش شده ست ! سپاس از شما گرامی ، با آرزوی تداوم استواری قلم توانایتان |
شبنم بهار 2011-09-28 14:30:53
|
درود بر شما...دست مريزاد |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد