در آن قرار سبزه و سنگ
که سبزه از سنگ بی قراری کرد
سنگ به شیشه فرود آمد
و خون سبزه به رودخانه
آن جا که خورشید را از جیب من زدند
کوچ از کویر
در حجم کوله ی کج
بر پشت من نشست.
این جا
در سرزمین شیشه و خاکستر
مهمان مراسم تدفین آفتاب ام همه روز
همه روز روز گورکن آفتاب خویش می شود
این جا
بهار بی شک برابر باران است
و تابستان تبسم گمشده ای در دمای ثابت سال، سرما
سال در تمامت سال
با باران و برف این دو فصل دراز اش
در بلور آب و آینه می شکند.
من با تن تشنه ی باران آفتاب
امروز که خورشید خفته را نعره می زدم
آفتاب ات کجاست؟
از سر
سرا سر
سر بر آورد چتر
رگبار آفتاب
باریدن گرفت.
نظرات خوانندگان:
عفت کیمیایی 2011-09-11 18:58:55
|
طعم دردلابلای لحظه های ما جاری ست ،هر کجا باشیم . |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد