مغزم را به گلوله بستند
افکار نامتناهی
تمام بامداد امروز
و روحم را
بر پشت اسب شاهزاده ای غریب بستند
تا بر زمین آرزوهایم
زخمی ترین باشم
و سپس خورشید را
با دستانی خونین
بوسیدم
و او
غروب کرد
امشب
تن زخمی چشمانم
زیر باران
بی رمق افتاده
هر کجا می نگرم
نامم را می بینم
که بزرگ می شود و می میرد
امرداد 90
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد