شب میشود
وَ من
بر دوش ِ باد شبانه از گذار برکهی تاریک میگذرم.
سیاهی به انجماد میگراید در امتداد مرز ِ زمان
وَ در من احساس تنگ ِ تنهایی رسوب میکند.
در آستان سکوتِ ستاره وَ سیاره
ابدیت،
دوشیزه وار،
در انتظار ِ مبهمی نا استوار ایستاده است
وَ تلنگر ِ آوای شب بر تن سرد ِ آبگینه
قرابهی مهتاب را میشکند.
*
در منظر ظلمت
رازی نهفته ز روزگار ِ ازل
وَ سیاهی را پوستین بر نمی درد دستِ معتکفی.
*
غم- قصیده یی بلند
در عمیق ِ خیال و خاطره
بی شتاب تکرار میشود؛
ما و ستاره و شب
جمله در ملال ِ عزلتِ جاوید ِ خویش
به اندیشه بر نشسته ایم....
وَ با د ِ شبانه از کنارهی برکهی تاریک میگذارد.
********
تیبوران - ۱۱ فوریه ۲۰۰۷
جهانگیر صداقت فر
jahangirs@aol.com