logo





گمشده!

يکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۷ اوت ۲۰۱۱

راشل زرگریان

rashel.jpg
باسرووضعی شلخته وموهائی آشفته به خانه دوست رسید. گرمای طاقت فرسا روی پیشانی اش را دانه های عرق نشانده وآفتاب سوزان سرخی تیره ای را به روی گونه هایش نقاشی کرده بود. دوست صمیمی اش از دیدن او با آن وضع غیرعادی سرآسیمه شد. به اوگفت: هفته ها وماههاست که بتو زنگ میزنم وپاسخ نمیگیرم. یکروز بدون اطلاع بدیدن تو آمدم هرچقدرصبرکردم کسی درب را نگشود. ازدروهمسایه احوال تورا جستجوکردم گفتند: تورا گاه گداری می بینند اما همیشه درشتابی وبه کسی توجه نمیکنی. نا امید شدم وبه خانه برگشتم. راستی تورا چه میشود؟ نوجوان با بی میلی روی مبل کوچکی خودرا جا داد وگفت:

یکی ازروزها درحالیکه منتظر اتوبوس شماره...بودم با عجله نوبت گرفتم که سوارشوم به محل کاربرسم اما متوجه شدم که تعداد آدمهای منتظرفراوانند. حال وحوصله صبرکردن نداشتم. بنابراین ازصف خارج شدم که ناگهان چشمم به دختری موطلائی وزیبا کنار پنجره افتاد که به من لبخند میزند. با شتابی غیرعادی به صف پیوستم اما درحیرت من اتوبوس براه افتاد ومرا غرق درافکاری پریشان وپشیمان نگه داشت. هرروز درهمان ساعت وهمان ایستگاه منتظر همان اتوبوس میشدم درواقع انتظار آن دختربلوند را میکشیدم اما ته قلبم ندائی بمن خبرداد که دیگربار اورا نخواهم دید. از آنروز تاکنون احساس خوبی ندارم. دوست نوجوان درحالیکه تحت تاثیر قرارگرفته بود لیوانی نوشابه به او داد وگفت: آن دخترناشناس درفکرتوست نه درقلب. باشخصی که حتی دوجمله با اوصحبت نکردی ونمیشناسی نمیتواند درقلب جایگیرباشد اما درافکار آره. امکان داشت که باهم آشنامیشدید واتفاق ناگواری رخ میداد. یکبار پدرم بمن گفت: کوتاهترین فاصله بین دو نفر لبخند است ودورترین آنچه که درتقدیر نهفته است. نوجوان خود را روی مبل جابجا کرد وگفت: نمیدانم کلمه سرنوشت تا چه اندازه میتواند تاثیرداشته باشد. هیچوقت فراموش نمیکنم درشش سالگی پدرومادرم متارکه کردند وقرار شد من با پدرم وخواهر دوساله ام با مادرم بماند. از ده سال پیش تا کنون پدرم ومن ازهرطریق ورسانه ای درجستجوی خواهرم هستیم حتی نشانی کوچک از او نیافتیم.

نوجوان طبق توصیه دوستش مکان زندگی را تغییر داد و ماشین کوچکی خرید که با اتوبوس روبرو نشود. تغییر وتحول درمسیر وروش زندگی روحیه اورا بهترکرد وبادختر جذابی آشنا شد واین آشنائی به ازدواج پیوست. روزها وماهها وسالهای سعادت آمیزی را پشت سرگذاشتند. اما بین آنهمه سعادت خلائی وجود داشت وآن نداشتن فرزند بود. تصمیم گرفتند کودکی را درگوشه ای ازاین جهان پهناور که چشم به انتظار داشتن خانه ای گرم است بپذیرند اما زندگی به آنها پشت کرد وزن جوان ومهربان به بیماری سرطان مبتلا گشت. همسرش درکنار تخت او دربیمارستان درگوشهایش زمزمه کرد: چراغ زندگی من با تو روشن شد. فقط تو قادربودی غمهایم را به شادی تبدیل کنی.حتی که بامن نیستی من با توام وهمه وجودم باتوست. روز غم انگیزی بود. مایل نبود دستهایش را بین دستهای همسرش بیرون کشد اما همه چیز تمام شده بود ودستهای گرم همسرش به تکه ای یخ منجمد شده تبدیل شده بود. مرد احساس کرد که اشکهایش نیز به کوبه های سختی مبدل شدند وقابل ریزش نبودند. خود را درخانه یافت. فقط چهار دیوار, چهار غم, سکوت وتنهائی پنجره ای کوچک که درکنارآن کبوتری بی بال خودرا جمع کرده بود. اغتشاش مرموزی روح او را محاصره کرد. هیچ چیز حرکت نمیکرد. بخود گفت: هیچوقت به زیست کردن عادت نمیکنم. مثل اینکه بمن اهانت میشود واحساس نفرت به قلبم میگذارد. ازکودکی مایل بودم زندگی را بنوشم ودرجهت آفتاب حرکت کنم. هم اکنون اشکهایش ازیخزدگی آب شده بودند وآماده فرو ریختن به روی گونه هایش بودند. با دیدن قطره های اشک مرد کمی امیدوار شد وبخود گفت: شاید روزنه ای مانند دیدگانم یافت شود که دومرتبه مرا به هیجان آورد وبا شعله ای فروزنده زندگی دیگری آغازشود. هفته عزاداری ودیدار دوستان وآشنایان بپایان رسید. ماهها با کار وخانه وتنهائی گذشت. یکی از همان روزها با اعلامیه ای دراینترنت برحسب تصادف روبرو شد. زن جوانی درجستجوی برادری بود که هنگام دوسالگی براثر جدائی والدین از او جدا شده بود. زن جوان مشخصات ونام ونشان را اززبان مادرش که درهمان ایام براثر بیماری درگذشته بود دریافت کرده بود. مرد جوان براثر هیجان زدگی چندین بار نوشته را خواند اما هنوز نمیتوانست باور کند. بیدرنگ با او تماس گرفت. درحالیکه شکلات مورد علاقه اش را در دهان گذاشت بخود گفت: هنگامیکه قلب مملو ازتلخی است شیرینی وشکلات دردهان نمیتواند زندگی را شیرین سازد. اما اینبار طعم شکلات متفاوت است. روز قرارملاقات, نسیمی ملایم موهای بلند مرد را تکان میداد. بجای 160 کیلومتردرساعت سرعت را به 190 افزایش داد وسپس به 230. یک دم بخود گفت: من چکارمیکنم قرار هست که به قرار ملاقات برسم نه اینکه هرگز نرسم. بناگهان ازسرعت خود کاست وبه آرامی رانندگی کرد. خود را با آهنگی شاد مشغول ساخت. به مکان مورد نظر رسید. زنی جوان با لبخندی ملیح وبا قلبی سرشار ازامید به او نزدیک شد. مرد درحالیکه آگاه بود خواهرش را یافته است ناگهان با چهره زنی روبرو شد که سالها پیش با یک لبخند قلب او را ربوده بود. موطلائی زیبا وجوان مانده بود. مرد او را چندین بار درآغوش کشید وزن به او شرح داد که تا یکماه پیش نمیدانست که دارای برادری است که ازاو جدا شده ومادرش دقایق آخر زندگی حقیقت را به او بیان کرده. مرد جوان دوروبرش چندین بار ورانداز کرد که شاید این صحنه حقیقت نیست اما واقعیت بود او خواهرگمشده اش را یافته بود. درحالیکه بیاد همسرش ویافتن خواهرش اشک شادی میریخت به زن بلوند لبخندی عطاکرد وگفت: نزدیکترین فاصله بین دونفر لبخند است ودورترین آنچه درسرنوشت نهفته است.

25.05.2011

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد