مگر می شود چیزی نوشت وقتی که واژه ها گم شده اند و تنها صدایی که به گوش می رسد های های آسمان است که به شدت می گرید. آن سوتر، جوانی که آرام خبر کشته شدن دوستی را به آن که آن سوی خط موبیل هست، خبر می دهد و اشک بر گونه جاری می کند. زن و مرد پیری که دست در دست هم دارند، دسته گلی را به سوی فرش بافته شده از گل و شمع می برند و در سکوت شان فریاد تنفر ازترور موج می زند.
یک شنبه هست و بر خلاف معمول جمعیت از همان ساعات اولیه صبح برای بزرگداشت جانباختگان و مفقودالاثرها، چون سیل اما آرام و نه مخرب، به سوی کلیسای جامع شهر اسلو روان اند. می آیند تا دموکراسی را که با خون جان باختگان تنیده شده واکنون چون فرشی از گل و شمع نمودار شده است را پاس دارند. می آیند تا بگویند اگر یک نفر این همه تنفر در خود داشت، آیا عشق و دوستی، همدلیو همزبانی این سیل انسانی برای ادامه دموکراسی و آزادی کافی نیست؟
در برابر کودکا، ذر برابر دوربین ها که چشم و گوش جهانیان اند، در برابراندوه ملتی، واژه ها گم شده شده اند. گویا کسان دیگری باید چیزی بگویند تا شاید این سکوت و اندو که همراه با ابری سیاه از روز جمعه بیست و دوم جولای بر آسمان نروژ سایه انداخته است، رخت بربندد تا فرصت اندیشه و بررسی فاجعه آن هم پس از غم و اندوه پیش آید. تحمل از دست دادن تعداد زیادی از جوانان کشور، آن هم به گونه ای ناجوان مردانه نه تنها کاری است آسان که سایر موارد در برابر آ« هیچ اند. به همین خاطرهم قوی ترین واژه ها، همان هایی اند که بر زبان نمی آیند و با صدایی بلند فریاد نمی شوند. صف بلند کودکانی که دسته های گل را بر فرش گل بافت می نهند و شمع هایی که باران خاموش می کند را دوباره و چندباره روشن می کنند تا تیرگی ابر را کم رنگ کنند و جای دادن به بزرگترها و دیگرانی که در اندوه ملی شریک اند، جلوه ی تمام عیار انسانیت است و بزرگداشت کسانی که برای جامعه ای چندگونه در جزیره ای زیبا به بحث نشسته بودند. اشک ها بی صدا و آرام بر گونه ها جاری می شد تا همبستگی و هم دلی ملتی را به نمایش بگذارد، تا مهر و دوستی بافته شده در هم مردم، علیه تنفر بی حساب قاتلی که خود را موستجب مجازات نمی داند (اگرچه می پذیرد که کشتار به دست او رخ داده است) را به رخ بکشد.
گویا نوشتن و به کارگیری واژه ها در یک پیام کوتاه یا مقاله ای در وبلاگ آسان تر است تا به کار گرفتن آن در برابر این همه هم دلی و همبستگی و در برابر چشمان اشک بار و بغبض های در گلو فرو خفته.
این همه مهر و عشق مرا به این فکر وامی دارد که چرا ما انسان ها این قدر با هم متفاوت هستیم و واکنش هامان هم با هم فرق دارد؟ ملتی با مهر وعشق و یکی از همان ها با تنفر، یکی با کشتار و دیگری با بغض فروخفته در گلو و اشک جاری بر گونه. تنها پاسخی که به خود دادم این بود که: آ« که اسیر و در بند ایدئولوژی خاصی و به ویژه از نوع رادیکال اش می شود، تنفر و کشتار را می کارد ودرو می کند و آن که به آزادی و دموکراسی و برابری همه ی انسان ها فارغ ازرنگ پوست، دین، باور، فرهنگ، ملیت و زبان می اندیشد، همدلی و همبستگی و وحدت را در دل چندگانگی می کارد و درو می کند. همین انسان های والای اند که روز یکشنبه، مشت ها را در جیب فرو برده بودند و با قامت راست آمده بودند تا دموکراسی را ادامه دهند، آمده بودند تا حضور جمعی شان را در برابر تنفر به رخ کشند وآزادی و دموکراسی را ادامه دهند. یکی از همین انسان های والا، بی آن که ازسرباز مسلحی که برای ایجاد نظم در کنار خیابان ایستاده، قهوه ای می ریزد و به او می دهد و سرباز هم بی آن که زبان به تشکر و سپاس بگشاید، در سکوت سپایگزار مهر او می شود. انگار که سکوت شان سرشار است از ناگفته هاست. آخر واژه ها توان نگاه را ندارند یا شاید گنگ شده اند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد