کاشکی می توانستم!
هو ای دل انگیز بهاری باشم
تا
ریه هایت آکنده از آن شود
و
بهار عشق صدا کنم ،
کاشکی می توانستم !
سنگ های راه آبی
دلت را
با نور های فانوس مهربانی آب می کردم
تا
این راه بی همراه نباشد،
کاشکی می توانستم !
درخت باهم بودن
بکارم
تا باهم بودن در زمین تو برافراشته بماند ،
و همواره باتو بودن
میوه دلپذیر آن باشد ،
کاشکی می توانستم !
آب های گرم و نرم چشمه دوست داشتن
را به تو می دادم
تا
سنگ های دلت آب شوند و دوباره در آن جاری شوید ،
کاشکی می توانستم !
آبی باشم جاری در رگه هایت
و سیرآبت کنم
تا
ماهی دوست داشتن بی آب نماند ،
کاشکی می توانستم !
در جایی در خاک تو
به خواب ابدی بروم
تا
همخانه مانای روزهای بیداری زمین باشم
کاشکی می توانستم !
در پس کوچه های خانه ات،
فانوسی روشن باشم
تا مبادا !
راه دوست داشتنت بی نور باشد،
آری!
چه خوب می شد ،
که بوی دل انگیزی بودم
تا
زودتر از تنم به تو می رسیدم .
· کامروز حسنی /
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد