طناب را دور گردنش می اندازم. یک لحظه دستم با گلویش تماس پیدا می کند. تنها کسی که رعشه بدن او را حس می کند، من هستم. تنها کسی که صدای دعا هایش را می شنود، من هستم و تنها، من. جرثقیل آرام آرام طناب را بالا می کشد. بسیار بسیار آرام. در سویی، عده ای سکه پرتاب می کنند. عده ای صلوات می فرستند. دوست ندارم به سوی دیگر، سویی که خانواده محکوم قرار دارند نگاه کنم. اگر برای رضایت تا آخرین لحظات نبود... شاید بهتر این بود به زور هم که شده، آن ها را اینجا نمی آوردند. | |
زنگ به صدا در می آید. وقتش است. آمده اند دنبالم. پسرم که کنار بخاری، آرام نقاشی می کشد، نمی داند که برای چه. زمانی بزرگ خواهد شد. ممکن است حقیقت را بداند. ممکن است به او بگویند که پدرش بعضی صبح ها، درست در زمان معینی، به دنبال چه کار می رفته. دوباره زنگ به صدا در می آید. معنی آن این است که نباید دیر کنم. همسرم، مثل همیشه، ساندویچ نان و پنیر را در کیسه پلاستیک می گذارد و به دستم می دهد. می داند که در چنین روزهایی من صبحانه نمی خورم، اما نمی داند چرا. تازگی ها دیگر سؤال هم نمی کند. نان و پنیر را به دستم می دهد. می داند که بسیار مواقع، آن را بر می گردانم اما باز هم این کار را انجام می دهد. ای کاش می توانستم به او بگویم که چرا میلی به خوردن این نان و پنیر ندارم. اگر بفهمد که پول این نان و پنیر، از چه راهی تهیه می شود... آه آیا باز هم خرجی خانه را خواهد گرفت؟! می داند که نظامی هستم. می داند که زیر مجموعه قوه قضائیه ام؛ اما نمی داند کدام رسته و کجا. اوائلِ ازدواجمان و پیش از آن در دوران نامزدی، مرتب سؤال می کرد و من مجبور بودم مرتب دروغ بگویم اما حالا دیگر نه سؤالی، و نه دروغی. باز هم زنگ به صدا در می آید. وقتش است. کار من جوریست که باید دقیقاً سر موقع انجام شود. در بعضی مواقع مانند این بار که مراسم در ملأ عام انجام می شود، لزوم آن بیشتر است. زنگ به صدا در می آید. در را باز می کنم. از پله ها پایین می روم. همسایه روبرو که بالا می رود، به من سلام می کند. او هم نمی داند که من چه شغلی دارم. هیچ کس در این محله تازه نمی داند و هر گاه، تنها یک نفر از این موضوع مطلع شود، من باید تغییر مکان دهم. زنگ به صدا در می آید و من در را باز می کنم. دستش درست روی دکمه آیفون متوقف می ماند و دوباره آن را نمی فشارد. لبخند می زند. لبخندی کاملاً تصنعی. لبخندی از نوع لبخند های این دنیایی. سلام می کند و مثل همیشه من تنها پاسخ می دهم. این تنها کلامیست که در طول این یک ساعت و ربع، تا زمانی که از میان ترافیک به اولین محل برسیم، بین ما رد و بدل می شود. من و راننده هر دو به خوبی می دانیم که هیچ سؤال و جوابی نباید در کار باشد. در ماشین می نشینیم. او جلو و من عقب. تنهای تنها. او به رادیو گوش می کند و من به مردم می نگرم. به مردم محله ای که دیگر روزها صبح، به مانند یک فرد عادی مرا می بینند که به نانوائی می روم. مرا می بینند که از سبزی فروشی کمی سبزی تازه می خرم. فکر می کنند من هم مثل خودِشان هستم. آن ها هم شغل مرا نمی دانند. من آن ها را می بینم اما آن ها هیچ گاه از پس شیشه های دودی ماشین مرا نمی بینند و نخواهند فهمید که به کدام سو می روم. چشم از شیشه بر می گیرم و به درون خویش می جهم. درست به مانند هر روز سعی می کنم روی کارم تمرکز کنم تا بتوانم آن را صحیح و بی نقص انجام دهم. صحیح، و بی نقص. به اولین محل می رسیم. ساندویچ نان و پنیر را در ماشین می گذارم و خود پیاده می شوم. اینجاست که راننده منتظرم می ماند تا دوباره بازگردم. می نشیند و با نگهبان دم در به گفتگو مشغول می شود. نمی دانم چقدر از حرف هایی که به هم می زنند راست است، و چقدر... دروغ. در را باز می کنم و به تنهایی از پله ها بالا می روم. اینجا تنها جاییست که عده ای شغل مرا می دانند و آن ها تنها کسانی هستند که موقع دیدن من روی خود را بر می گردانند. وانمود می کنند مرا ندیده اند تا مجبور نشوند سلام کنند. من هم وانمود می کنم که آن ها را نمی شناسم اما با دیگران سلام و احول پرسی می کنم. سعی می کنم خود را یک کارمند عادی نشان دهم. درست مثل دیگران تا زمانی که به اتاقم برسم. اینجا جاییست که باید نقاب بگذارم و از در دیگر اتاق خارج شوم. دری که در آنجا ماشین، و راننده ی دیگری منتظرم هستند. راننده ای که هیچ گاه چهره مرا از پس این پارچه سیاه که صورتم را مخفی می کند ندیده است. این بار همیشه من هستم که اول سلام می کنم. همیشه ترس را در پس پاسخش می خوانم. او هم در تمام طول مسیر با من سخن نمی گوید. به آن یکی دستور داده بودند که این کار را نکند اما این یکی آشکارا از صحبت کردن می ترسد. این بار هم در تمام طول مسیر تنها هستم. تنهای تنها. تنها ترین فردی که با ماشین سیاه دود گرفته، از میان این همه آدم عبور می کند و هیچ کس به هویتش پی نمی برد. ماشین کنار دیگر ماشین ها، بَغَلِ جرثقیل توقف می کند اما تنها کسی که زیر جرثقیل می ایستد، من هستم. این تنها لحظه ایست که خوشحالم که نقاب بر چهره دارم و تمام جمعیت که به من می نگرند، چهره ام را نمی بینند. تلاوت قرآن آغاز می شود. این شروع مراسم است. در تمام طول تلاوت، هیچ کس به قرآن خوان نمی نگرد. همه به من و طنابی که بالای سرم آویزان است می نگرند. من... و طناب. و حالا... حالا او را می آورند. همینکه در زره پوش را باز می کنند، همینکه چشمش به من... و به طناب می افتد، دیگر توان برخاستن ندارد. بیشتر مواقع چنین است. من خود تنها یک مورد را دیده ام که محکوم با پایِ خویش پایین بیاید اما در هر حال... هر چه که بشود... حتا اگر آسمان به زمین بیاید و فرشتگان هم فریاد بکشند، او باید پایین بیاید. فریاد می کشد: خدایا خودم را به تو می سپارم. همین که پاهایش به زمین می رسد، روی دو زانو می نشیند و دیگر بلند نمی شود. می گویند، در تمام مدت محاکمه کاملاً خونسرد بوده اما حالا که چنین به نظر نمی رسد. در روزنامه ها راجع به او زیاد نوشته بودند. جوانی که به خاطر زنی، جوانی دیگر را کشته. زندگی زن، این جوان، آن جوان و خانواده هایشان همه بر باد رفته است. در محکمه زمینی این جوان کاملاً خونسرد بود. شاید اضطراب الآنش از محکمه ای باشد که هم اکنون در انتظارش است. آیا او محکوم خواهد شد... یا جامعه؟ سرانجام زیر بغلش را می گیرند و به سمت من می آورند. عده ای فریاد رضایت رضایت سر می دهند. عده ای از نیروی انتظامی تشکر می کنند. ای کاش تشکر هایشان از من نباشد. او را محکم می بندند. محکمِ محکم. جوری که هیچ طور نتواند تکان بخورد و در تمام مدت بالا رفتن، ناگهان گردنش نشکند. یادم می آید زمانی، محکوم راحت تر خلاص می شد اما حالا... شاید این طور برایش بهتر باشد و در تمام این مدت که آرام آرام بالا می رود، تقاص تمام گناهانش را پس بدهد و با فراغِ بال، پای به جهان تازه بگذارد، بی آنکه به کسی بدهکار باشد. ای کاش برای همه یشان چنین باشد. حالا که او را زیر جایگاه قرار داده اند، نوبت من است. من تنها کسی هستم که پشت سر او می ایستم و صورتش را می پوشانم. چون صورت خودم. برادر مقتول را جلو می فرستند اما... اما معلوم بود که از نیمه راه باز می گردد. بدنش کاملاً می لرزید. این کار خودم است. طناب را دور گردنش می اندازم. یک لحظه دستم با گلویش تماس پیدا می کند. تنها کسی که رعشه بدن او را حس می کند، من هستم. تنها کسی که صدای دعا هایش را می شنود، من هستم و تنها، من. جرثقیل آرام آرام طناب را بالا می کشد. بسیار بسیار آرام. در سویی، عده ای سکه پرتاب می کنند. عده ای صلوات می فرستند. دوست ندارم به سوی دیگر، سویی که خانواده محکوم قرار دارند نگاه کنم. اگر برای رضایت تا آخرین لحظات نبود... شاید بهتر این بود به زور هم که شده، آن ها را اینجا نمی آوردند. چهل و پنج دقیقه می گذرد تا پزشکی قانونی مرگ او را تأیید می کند. او را در قبرستان عادی راه نمی دهند. حالا مراسم تمام است و هر کس باید به دنبال کار خود برود. حتا... حتا من. ای کاش هیچ وقت... هیچ کس... هیچ کس در هیچ کجا... شغل مرا نداند.
پایان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد