از پیچ خیابان رودخانه که میپیچم، میبینمش که تا کمر خم شده و دارد مشت مشت تمشک میچیند. زن قشنگی است. لباس ساده ای پوشیده، با کفش ورزشی ای و انگار که از یک راهپیمایی طولانی ی لب رودخانه بازگشته است؛ درست مثل من که همیشه مست شراب این رودخانه ی دلپذیرم، خودش را سپرده است به ترشی ملس تمشکهای وحشی این فصل، و خودش، وحشی ی وحشی، همچون حوای باکره ای در حسرت زدن گازی به سیب گناه آلوده ی دوست داشتنی، گریخته است به دیار من. گریخته و آمده است اینجا در این دهکده ی کوچک و شده است همسایه ی من.
خیلی وقت نیست که اینجاست. اینطور که میگوید از تابستان اینجاست. معلم مدرسه ای است در همین حوالی و صبحها، صبح خیلی زود میبینمش که با عجله میدود به سمت آن مدرسه ی باصفا و گاه دست چند دختر و پسر کوچک را گرفته و میبردشان گردش...
موهای زیبای شرقی اش لبخندم را به دنبال میکشد و آن روز که در کافه ی سرگذرمان دیدمش که تازه آمده بود اینجا، به خنده گفتم:
«باید زودتر میفهمیدم که زن زیبایی مثل شما نمیتواند ایرانی نباشد!»
خندید و گفت: «بهتان نمیآید خیلی فاشیست باشید!»
گفتم: «در زیبایی چرا، هستم!»
و خندیدم. اما ته نگاهش غمی بود که نمیگذاشت شراب چشمانش در دلی بنشیند. غمی چنبر زده بود ته چشمانش که از شوخی بیمزه ات پشیمانت میکرد.
ولی امروز حالش خوب بود. انگار هوای مست اینجا کمی بین او و غمهاش فاصله انداخته بود. تا نزدیکش رسیدم، لبخند نمکینی زد و مشتی تمشک تعارفم کرد... چند قطره تمشک ِ رسیده ریخت توی دستم و اگر نجنبیده بودم، لباس سفید یقه بازم لک میشد و میشدم زنی با دامن لکه دار!!
باز هم خندید که: «شما به همه چیز میخندید.»
گفتم: «شما چیز گریه داری در این دنیای مسخره میبینید؟»
گفت: «اگر من هم میتوانستم مثل شما به همه چیز بخندم، حال و روزم بهتر از اینها بود.»
زیاد کشش ندادم. فضول محل که نبودم. مفتش هم نبودم. اگر خودش دلش میخواست، میتوانست درددلی بکند و بار غمی را پائین بگذارد... ولی حالا کلی راه بود تا به آنجا برسیم. گفتم:
«امروز یکشنبه است. میروم در کافه ی سر گذر تا قهوه ای بنوشم و اگر شد شرابی و چند کلمه ای بنویسم...»
گفت: «کدام کافه را میگوئید؟»
بعد که آدرس کافه را پرسید، خواهش کرد منتظرش بمانم، تا لباسش را عوض کند و بیاید. نخواستم بگویم همینطوری هم خوشگلی... یا این که کسی به ریخت و قیافه ات کاری ندارد. ولش کن... بیا برویم... از این فرصت برای گپ زدن استفاده کنیم. کسی چه میداند فردا چه خواهد شد... ولی نگفتم. حتما دلیلی داشت که به خودش مربوط بود... و رفت...
در تراس خوش قواره ی کافه ی دوست داشتنی ام – همان پاتوقم – نشستم، شراب شیرینی سفارش دادم و منتظر شدم که دخترک بیاید. هنوز نمیدانستم کیست و هنوز نمیدانستم نامش چیست؟ خنده دار نیست؟ بیش از بیست بار دیده بودمش، ولی هنوز فضولی نکرده بودم که زیر و روش را درآورم... مثل خیلیها نبودم که همان برخورد اول وزارت اطلاعاتشان راه میافتد و اگر دختر باشی شوهرت میدهند و اگر پسر باشی برات زن پیدا میکنند. اگر خوشبخت باشی، زندگی ات را به هم میریزند و اگر بدبخت باشی، با ناشیگریشان، بدبخت تر و عصبی ترت...
نه، من و این دخترک ایرانی بودیم، ولی از تبار فضولان و فضولات ایرانی نبودیم... نه... نمیخواستیم باشیم. هر دومان پاسپورت آلمانی تو کیفمان بود. شاید این کمی یادمان میداد که بقیه را هم آدم حساب کنیم و فقط پاسپورت آلمانی را برای ییلاق/قشلاق به میهن اسلامی نگرفته ایم.
لباس یقه بازی پوشیده بود. انگار فرصتی پیدا کرده بود که دوشی هم بگیرد. موهای خوشفرمش هنوز خیس ِ خیس بودند و زیبایی اش را دو چندان میکردند. نشسته بودم در تراس کافه و او هم صندلی روبرویی را عقب کشید و روبروم نشست.
کمی از هوا حرف زدیم و از ایران و از زن ایرانی... ناگهان اشک چشمان قشنگش را پر کرد. هیچ نگفتم. نباید میگفتم. لازم نبود. گذاشتم تا اشکش سرازیر شود. بینی اش را پاک کند و دنبال نگاهم بگردد. نگاهش نمیکردم. نمیخواستم احساس بدی داشته باشد. هیچ نمیگفتم.
گفت: «ببخشید، نمیخواستم روزتان را خراب کنم.»
گفتم: «عادت دارم. ایرانی بودن یعنی همین!»
گفت: «ولی شما با بقیه فرق دارید.»
گفتم: «سعی کرده ام فرق داشته باشم. امیدوارم موفق شده باشم.»
و خندیدم. با چشمان اشک آلوده اش خندید و گفت:
«از دست مادرم ناراحتم.»
نباید توی حرفش میدویدم. رشته ی افکارش را نباید میگسستم. باید میگفت هر چه که میخواست. اینجور چیزها سوال ندارد. درست مثل اسب پیشکشی است که دندانش را نمیشمارند. این را ایرانیها بلد نیستند. تا به خانه ات راه پیدا میکنند، تا به حریمت پای میگذارند، مالک الرقاب همه چیزت میشوند و برای همه چیزت فتوا صادر میکنند. به حرفشان هم گوش نکنی، قهر ورمیچسانند.
«از دستش در رفته ام. خودم را منتقل کرده ام اینجا. نمیگذارد زندگی ام را بکنم. من کارم را دوست دارم و او همیشه مترصد است که شوهرم بدهد، آنهم شوهر پولدار دکتر/مهندس...
«نمیخواهم شوهر کنم. اصلا حسی به مردها ندارم... و مادرم... حالا که به بهانه ی کارم آمده ام اینجا، خودم خواسته ام بیایم اینجا... هر شب تلفن میکند که میدانم از پیش ما رفته ای که آزاد باشی... که هر شب پسری را به خانه ات ببری... من تلفن میکنم که صیغه ات کنم تا گناه نکنی... همین... و تلفن را میگذارد...»
دنبال چشمان من میگردد. کمی صبر میکنم. بعد که صورتحساب کافه را پرداختیم، دستش را میکشم که:
«بیا برویم سینما... فیلم خوبی دارد. بعد هم شماره ات را عوض کن... اینها پیرند و میمیرند. تو که نمیتوانی عوضشان کنی... این سینمای کوچک اینجا همیشه پاتوق عشاق قدیمی بوده است... گاه آخر هفته ها فیلم خوبی دارد... او.کی.؟» و میخندم.
میگوید: «شما همیشه به همه چیز میخندید. خوش به حالتان...»
و اشکش را پاک میکند. اشک من هم سرازیر است، اما باز میخندم. حالا دستش را میکشم و میبرم... بعد توی راه زیر لبی آهنگ «ای یار مبارک باد» را زمزمه میکنم. چه ننه ی بدبختی...
27 نوامبر 2008 میلادی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد