logo





از شگفتی های زندگی!

چهار شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۱ مه ۲۰۱۱

راشل زرگریان

همه جا زرد بود. رگه های خاکستری ابرهای تیره وباریک آسمان را پوشانده بود. چه هوای دلگیری, مثل اینکه حشرات درمرخصی بسرمیبردند. نه تابستان بود ونه زمستان ونه بهار ونه پائیز. پس از گذشت سالها اولین بار بود که برای یافتن زندگی بهتر وارد این سرزمین بیگانه شده بود. تجربه سفرنداشت. هنوز خیلی جوان بود. از روی نقشه تعلیم داده نشده بود که مکانها را پیدا کند. به مناظر زببا وطبیعت حیرت انگیز علاقه خاصی داشت. نگاهی به بالا انداخت. ستاره ای دیده نمیشد. بخود گفت: آیا خداوند سرزمین ما مهربانتر از خداوند این دیار است؟ اما نه...درآنجا همه چیز یکنواخت است. جوانها ازفرط بیکاری تعداد رهگذران را میشمارند. آخر سرهم به یک شماره منتهی میشود. از بی حوصلگی دسته دسته ویا تک تک روی نمیکت ها می نشینند وتخمه میشکنند. ای وای...چقدر این صحنه ها دلتنگ کننده است! ناگهان خوشحالی عجیبی او را دربرگرفت. با یکی از مسافران هواپیما دوست شده بود وبخود گفت: شاید که او راهها را بشناسد. چشمهایش را به چهره دوستش دوخت ولبخندی به او عطا کرد اما هاله تاریکی صورت رفیقش را احاطه کرده بود . مانند مجسمه ای ایستاده بود وتکان نمیخورد. او را صدا زد اما پاسخ نشنید. او را لمس کرد لاکن مانند صخره احساس میشد. ابرهای تیره به سیاهی مطلق تبدیل میشدند. سعی کرد فریاد بکشد وکمک بطلبد اما صدا در گلو خفه شده بود. باد شدیدی میوزید وهمسفرش را باخود ربود. بدنبال او دوید اما فاصله هرلحظه بیشترمیشد تا اینکه از دید ناپدید شد. پیرمردی نورانی با لبخندی شفقت آمیز به او نزدیک شد ودست محبت به سوی او دراز کرد.

پیرمرد: دخترم میدانم که دراین شهر غریبه هستی وکس وکاری نداری. با من بیا که جاهای خوب را بتو بشناسانم. دخترک مانند لالی که بناگهان زبان میگشاید با کلمه های بریده بریده به او گفت: چرا همه جا تاریک است؟ جواب داد: روشنائی گاهی نزدیکترین فاصله وگاهی دردورترینها یافت میشود. سپس دست او را گرفت وباهم براه افتادند وارد کافه تریائی شدند که مخصوص جوانان بود. طبق میل دخترک قهوه باخامه وبستنی سفارش داد. هم اکنون دخترک احساس بهتری داشت اما یک لحظه فکر همسفرش اورا آرام نمیگذاشت. جرعه ای قهوه نوشید. طعم تلخ آن شیرینتر از آن بود که بتواند حقیقت باشد. فنجان پرنقش ونگار را روی میزقرارداد. بستنی که بطعم وانیل وشکلات بود درحال آب شدن بود. با اینکه علاقه فراوانی به بستنی داشت اما میل به خوردن نبود. بدون اراده اشکهای درشت روی گونه هایش سرازیرشدند. درحالیکه جیغ میکشید ازخواب پرید.

چشمهایش روی ساعت بیدارکننده خیره شدند. اوه...خدای من...چهارساعت اززمان پرواز گذشته بود. ساعت, تنبلی کرده بود وزنگ نزده بود. شاید هم رختخواب گرم ونرم باعث سستی او شده بود. بخود گفت: ای وای...ای وای...ننو چگونه مرا تنبیه خواهد کرد؟ ننو زنی مسن که از کودکی دخترک را بزرگ کرده بود. او مقرارت ودیسپپلین خاصی داشت. دخترک با تندی وآشفتگی وارد سالن شد وننو را صدا زد. زن میانسال که اکثر اوقات عصبانی وخشمگین دیده میشد پرخاش کنان به دخترک گفت: اینجا چکارمیکنی؟ من سه ماه پس انداز کردم که بتوانم پول بلیط وهزینه مسافرت تورا تهیه کنم. دخترک های وهای گریست واز ننو پوزش خواست. درحین گریه به اوتوضیح داد که آنجا چگونه جائی است طبق خوابی که دیده بود. ننو لبخند تمسخرآمیزی زد وبه اوگفت: بارها بتو گفتم: خواب ورویا افکار روزمره خود ما انسانهاست واقعیت ندارد. حزیاناتی پوچ وتوخالی است. تو برعکس پدر ومادرت که براثر شتاب درحین رانندگی جانشان را ازدست دادند خیلی کندی. در زمان باید بالانس را رعایت کرد. تعجیل و تاخیر هردو مشکل آفرینند. گاهی حتی به قیمت جان انسان. فرصت خوبی بود که درآنجا زندگی بهتری آغازمیکردی. بخاطر کاهلی از دستش دادی. سپس بغل گوش او فریاد کشید میبنی چگونه به هردویمان آسیب زدی! درحالیکه ننو یکریز حرف میزد و داد وبیداد میکرد چشمهای دخترک روی تیتر درشتی برروزنامه روز نقش بسته بود. هواپیمای...شماره... براثر مشکل تکنیکی پس از دقایقی پرواز درحوالی...منفجرشد. هدایت کننده که خلبان برجسته وآزموده ای بود بهمراه همه سرنشینان کشته شدند. چشمان دخترک روی چهره مرد مسن(هواپیمابر) که درخواب دیده بود سنگین شدند. هم اکنون نبض قلبش عادی نبود. دلهره ای که دررویا تجربه کرده بود درهمین دم وجود او را فرا گرفت. ننو او را بغل کرد ودلداری داد. خورشید سحرآمیز هوا را کمی نارنجی کرده بود. از شگفتی زندگی هردو مبهوت یکدیگر را نگاه میکردند. اما کلامی برای گفتن نیافتند.

1.05.2011

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد