logo





دیداری بی پسامد

سوگ نامه ای برای وریا مظهر

سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰ مه ۲۰۱۱

عباس شکری

abbas-shokri.jpg
"وریا مظهر" را که خود اسم وارونه شده اش که "آیرو" می شد را به عنوان تخلص انتخاب کرده بود، از سال دوهزار می شناختم. شناخت من از او آشنایی ام بود با شعرهای اش و صدای آرام اش که از راهی دور پس از پرواز بر برف های سنگین و کوه های یخ، گرم در گوش می نشست و از شعر می گفت، آن هم از نوع حجم اش. آخر از اهالی شعر حجم بود و با وجود سن و سال نه چندانی که داشت، نشان می داد که ادبیات فارسی را خوب خوانده و شعر را هم می شناسد. صدایش آن گاه که از تنهایی ادبی اش در دیار غربت به گوش می رسید، باز هم گرم بود اما موج می زد از نارضایی و دریغ که چرا باید در روزهای اول هزاره ی سوم انسان این قدر تنها باشد. گوشی را که زمین می گذاشتم، با او و اندیشه های شاعرانه اش زندگی می کردم تا رویدادی دیگر مرا از او جدا کند.

اول بار پس از ده سال آشنایی در ماه نوامبر سال دوهزار و ده فرصتی پیش آمد تا او را در شهر هلسینکی که محل زندگی اش بود، دیدار کنم. با هم به رستورانی رفتیم که او می شناخت و در گوش اش گفتم: ملی گرایی کُردی مرا و تو را به اینجا کشاند؟ آرام در پاسخ گفت: "نه. کیامرث ما را به اینجا آورد". کیامرث، هم دوست مشترک مان بود و هم در آن روزها میزبان من در هلسینکی. در پچ پچه هایی که با کیامرث داشت و کمتر از آن سر در می آوردم، از دختری حرف می زد که انگار همه ی هستی اش بود. "کلارا" را چنان بر زبان می راند که گونه های اش سرخ می شد و شوق دیدار، افق دیدارش را به دوردست ها می کشاند. در دو دو زدن چشمانش من اما چنین می خواندم:

"کلارا" را در آغوش می گیرد، به خود می فشارد و گونه بر گونه اش می ساید. رو در روی اش می ایستد و نگاه در نگاه اش می دوزد که حباب تنهایی ام را فقط تو پُر می کنی و هیچ چیز یا هیچ کس. شعر آگر هست، زندگی که همان شعر است، اگر در من می لولد، برای حضور و وجود تو است. می مانم تا برف بی امانی بر موهایم بنشیند و خنده را هر روز بر لبان تو ببینم. خنده های بچه گانه ات را دوست دارم که آرزو می کنم هماره ی تاریخ بر لبان ات آشیانه بسازد و سایه ی روز و شب ات باشد".

آمدن دوستی دیگر که نمی شناسم اش، هم چشم انداز دور "وریا" را نزدیک می کند و هم خیال من که "وریا" را در آن دست در دست "کلارا" در کنار آینه ی رود زندگی به تصور نشسته بود.

مجموعه قصه ای که در ایران چاپ شده بود را برایم به ارمغان آورده بود و با شرمی که ایکاش هرگز ندیده بودم آن را، می گوید: "اگر جلد کمی آلوده به چای شده، پوزش می خواهم. متأسفانه این آخرین بود و در خانه همین یکی مانده". واژه ها را بر چشم می گذارم و زمزمه می کنم که نمی دانستم قصه هم می نویسی. حالا حضور آن دوست جدید، او را وارد صحبت کردن با زبان کردی می کند و فرصتی که بتوانم بار دیگر در خود غوطه ور شوم و در خیال او را بیابم.

به گفتگوی کوتاه ام با او فکر می کنم. به آنچه سال ها پیش تلفنی برای ام گفته بود بر می گردم و کوله بار تنهایی اش را می گذارم روی میز. آخر تنهایی او انگار از نوع تنهایی "سهراب سپهری" نیست که اگر نرم و آهسته به سراغ اش نرویم، ترک بردارد. چه خیال خامی. این تنهایی پیش از آن که به دیدار "سهراب" برود، ترک برداشته بود و ما نمی دیدم اش. شاید هم به همین خاطر هماره تنهایی اش را در کوله باری پنهان می کرد تا مبادا کسی آن را بندزنی کند.

"وریا" را در چشم اندازی دور می بینم با "کلارا". نرم و راهوار دست در دست یکدیگر، سکوت آب و ساحل، آسمان و آبی آب را نه تنها بر هم نمی زنند که بخشی از آن می شوند تا همه ی هستی شرمنده ی تنهایی شان شود. هستی او برخلاف پیاز که هر روز پوسته ای دیگر بر آن افزوده می شود، هر روز پوست می انداخت بی آن که پوست دیگری جای گزین آن شود. این پوست انداری چونان ادامه یافته بود که اکنون تنها حبابی از آن مانده بود و پنجره ای که تنها گزینه ی ارتباط او بود با جهان خارج. درون حباب خویش نشسته بود و در حرکت بی امان آب دچار گردابی شده بود که راه فرار از آن تنها دیدار "کلارا" بود. هرگاه قرار بود "کلارا" را دیدار کند، آرام از حباب خویش بیرون می آمد و با شوق می شتافت تا او را در آغوش گیرد. ببوید. ببوسد و عشق بدهد.

روزهای آخر را با "کلارا" زندگی کرده بود. به "کلارا" دل داده بود و چون پلنگی شباهنگام بر لبه ی سخره ای ایستاد تا ماه را در آب شکار کند.

اکنون برای بار دوم به هلسینکی رفته ام و چند روز پیش از رفتن ام، بسته ای که در کارتن کتاب ها و نشریه های قدیمی است را باز می کنم. دو مجموعه شعر هست که "وریا" در سال هایی که من در هند بودم به آدرس من در شهر اسلو فرستاده بود و دوستی که صندوق پستی مرا خالی می کرد آن را در آن کارتن گذاشته بود. با ذوق می خوانم شان. در صفحه ی اول نوشته است: "تقدیم می شود به عباس شکری و اندیشه های آفتابی اش". آخر آن روزها هنوز مجله ی فرهنگی و آدبی "آفتاب" منتشر می شد و به همین خاطر هم او از واژه ی آفتاب برای اندیشه های من استفاده کرده بود. امروز، هم "وریا" و هم "آفتاب" غروب کرده اند. هر دو اما، با من و در من زندگی می کنند؛ یکی با شعرهای اش و دیگری با آثار باقی مانده از ان زمان که خاطرات شیرین آن روزهای اند.

خبر مرگ او را با تلخی، بدون آن که اشکی بر گونه های ام جاری شود، چون شوکران فرو خوردم. در جمعی بودیم که این بار هم کیامرث خواست تا واکنشی نداشته باشم. اما خودش بند را به آب داد و در هم رفته گی اش همه را باخبر کرد. قرار فردا برای دیدار خانواده گذاشته می شود. پدر "وریا" را که می بینم، چنان شباهتی با چهره ی "وریا" در او می بینم که انگار خبر را دروغ می پندارم و اشک بر گونه ام جاری می شود. حزن و اندوه خانه کرده در سالن بزرگ خانه اما به یادم می اندازد که این اشک، اشک شوق نیست که در نبود "وریا" بر گونه ها جاری است. حالا "وریا" ی پدر، آرام از روزهای آخر می گوید و آخرین دیدارها و باز هم مرا با "وریا" و "کلارا" تنها می گذارد.

با "کلارا" که پیرهن زیبایی بر تن داشت، به تن شب دست می کشند و تاریکی را کنار می زنند تا حباب تنهایی اش که بر سطح آب، در آن دور دست ها مانده است را به او نشان دهد. جامی به "کلارا" می دهد و با هم باده ی شادی و سرخوشی می نوشند و هیچ کدام شان نمی داند که شراب جان را جرعه جرعه به سلامتی "کلارا" به هم می زنند تا صدای جام سکوت شکن ساحل باشد و مهتاب هم که کمتر در این سرزمین به این درخشندگی است را به شهادت بگیرند که مرگ را با ما کاری نیست. مرگ را به سُخره گرفته بودند و دست افشان و پای کوبان، شرابی می نوشیدند که از جام عمر می تراوید. دخترک را در بازوان خود می گیرد، بر گونه اش گونه می ساید و تا دیداری دیگر او را عاشقانه می بوسد.

حکایت "وریا"ی پیر شده به اینجا رسیده است که قرار بوده فردای روزی که هرگز نیامد، باز هم با "کلارا" دیدار داشته باشد. واژه ها در گلو می شکنند و به آرامی بیرون می آیند. بارها تلفن زدم. زنگ می زد اما جواب نمی داد. با خواهرش که اکنون مگر اندوه مرگ برادر چیزی در چهره ندارد، برای با خبر شدن از حال "وریا" به خانه ی او می رویم. چراغ روشن است، تلفن هم مثل همه ی روز زنگ می زند اما صدای گرم "وریا" به گوش نمی رسد. پلیس را خبر می کنند و پلیس پس از بازرسی خانه و خبر مرگ "وریا" پدر را به دیدار آخر دعوت می کند. راز مرگ را که در هزارتوی زندگی شاعرانه اش هماره با خود حمل کرده بود، اکنون به ودیعه گذاشته تا ما را سرگردان پژوهش های علمی پزشک قانونی کند. در یکی از شعرهای اش می گوید:

«کجا مرده ام

پیدایم نیست ...»

اکنون هم پیدای اش نیست اما در هلسینکی و در خیال "کلارا" مرده است. آخر همان شبی که با هم پوست شب را دست مالی می کردند تا مهتاب شاهد عشق شان باشد، آن گاه که آخرین قطره ی شراب زندگی به سر آمد، جام نیز شکست و ترکش جام چونان بود که حباب معلق بر سطح آب که همان حباب تنهایی پدر بود نیز ترکید و پنجره ی ارتباط با نور و آفتاب و دخترک مهربان اش برای همیشه به آب سپرده شد.

"کلارا" اکنون و برای همیشه باید در خیال با پدرش "وریا" عشق بورزد و با شعرهای باقی مانده از او زندگی کند.

نه تنها "کلارا" که همه ی دوست داران اش باید سری به خمره ی هستی او که شعر بود بزنند تا در مستی آن بتوانند حسرت روزهای پیشین را که تنهای اش گذاشته بودند، گوارای وجود کنند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد