الماسی دیدم که آسمان را می زدی رنگ
به طاقی بد شبیه و زمینش معدن سنگ
گهری هست که در این جهان خوش نام
همه در شب اندر سیاه اند و این رنگ جام
گهری از دست ما لحظه ای رفت برون
برگردان به ما تا آخرین مرز و حد جنون
هر چه در راه بود و خیالش بود به دور
همه بر نشیند در ایران و آوازش غرور
چه دور است به ما سلسهء مردان درست
تا بدانند از نام جعل نمی توان چیزی جست
پرکشد پرتو از مهر ایرانیان بر خاک ما
بر افروزد بر زمان ایران و مهر پاک ما
بدانیم که نام این خوشبوترین مرز و راه
نگردد به افسون و دغل همچون چاه
تویی که خلیج فارس خواسته ای بعد از این
دست ما آهن بد و چشم ما را آتش ببین
راه گوش ات بسته است و تو را یاد نیست
همین خلیج فارس بود که با تو آزاد نیست
از همین دست است که دشمن در جا ناتوان
بترسد از همین سلاح و نیاید بسویت روان
2011 01 13
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد