logo





« اندر باب دو خاطره »

چهار شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۶ فوريه ۲۰۱۱

ابوالفضل محققی

زرگ‌ بینی در تک‌ تک ما از روشنفکر گرفته تا بخش وسیعی از جامعه به خصوص متوسط اجتماعی و اگر عمیق‌تر بروی، کارگر ایرانی نسبت به کارگر افغانی، تهرانی نسبت به شهرستانی و ... دیده می شود و ریشه در عقب‌ماندگی ملتی دارد که فکر می کند فضیلت‌‌های کوچک‌اش سرمشق ملت‌هاست. اگر هرکدام از ما را تک‌ تک بتکانید، از درون اکثریت‌مان برتری‌های نژادی کوچولو و برخی موارد نیز بزرگ در می آید که در جای خود ادعای رهبری جهانی داریم.
سالها قبل وقتی که به مهاجرت سوئد تن دادیم، برایمان کلاس‌های زبان گذاشته بودند. از هر طیف و ملیتی در این کلاس‌ها بودند. وقتی معلمان از کشورمان و دلایل مهاجرت می پرسیدند، ما ایرانی‌ها که فکر می کنیم گُل‌سرسبد مهاجران هستیم و به کشور میزبان افتخار داده و مهاجرش شده‌ایم، بادی به غبغب می انداختیم و می گفتیم:" مهاجر سیاسی هستیم؛ به خاطر نبود دمکراسی و مبارزه برای دموکراسی مجبور به ترک وطن شده‌ایم. و بلافاصله هم نقبی به تاریخ پر افتخار گذشته و منشور کوروش می زدیم."
فردی در کلاس‌مان بود میان سال با قیافه متعارف روشنفکران ایرانی؛ که بیشتر از همه سنگ دموکراسی به سینه می زد. روزی برحسب اتفاق در سوپرمارکتی او را دیدم. مشغول خرید بودیم، او نیز چرخ‌دستی‌اش را می راند و به خرید مشغول بود. می‌گویم:" تنها خرید می کنید؟" – " نه، با عیال آمده‌ام. اون قسمت دیگر است." چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدا میزند:" جمشید، جمشید!" فکر می کنم کسی را صدا می کند، می بینم خانمی از آن گوشه ظاهر می شود. تعجب می کنم:" ببخشید، اسم خانوم شما جمشید است؟" با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت:" ما عرق ملی داریم، ما دوست نداریم اسم خانم‌مان را پیش غریبه‌ها ببریم؛ ناسلامتی ما ایرانی هستیم!" چیزی نمی گویم. اما هر بار که در کلاس صحبت از دمکراسی هست و او داد سخن سر می دهد، من یاد جمشید می افتم و یاد دمکراسی ایرانی.
روزی در همین کلاس، سخن از غذاهای ملی بود. از غذاهای خاص هر کشور. کلاس چند ملیتی بود: از ملل مختلف، کره‌ای، چینی، عرب، آفریقائی و ایرانی. هر کس از هر ملیتی که صحبت از غذا می کرد وقتی به غذاهای ناخوشآیند به مذاق ما می رسیدند، خانم‌های ایرانی کلاس دستشان را به بینی و دهان‌شان می گرفتند: اوف، اوف، مگر می شود گوشت سگ را خورد؟ حالمان خراب شده. وقتی چینی‌ها توضیح می دادند که حشرات را نیز می توان سرخ کرده و مورد استفاده غذائی قرار داد، در واکنش یکی از ایرانیان اوفی کرده و پرسید:" واقعاً شما این ها را می خورید؟ آخر چگونه می توان حشره، گوشت مار یا سگ را خورد؟ آن ها توضیح می دادند و کماکان واکنش ایرانی‌ها تمسخر بود و خنده.
وقتی نوبت به ما رسید، یکی از خانم‌ها از آشپزخانه‌های قدیمی و تنوع غذائی ایران سخن گفت. این که سفره‌خانه‌های ایرانی به عنوان یکی از بهترین سفره‌های جهان است. (اصولاً ما ایرانی‌ها دوست داریم در هر جمله بهترین، بزرگ ترین و عموماً علائم صفت عالی را به کار ببریم.) ایشان در ادامه از قورمه سبزی، سبزی‌پلوهای مختلف ایران و تنوع غذائی ملیت‌های مختلف ایران گفتند. وقتی نوبت به من رسید، نمی دانم چرا حالت لجبازانه‌ای در خود حس می کردم و شیطان در پوستم رفته و گفتم:" یکی از بهترین و عمومی‌ترین غذای ما «کله پاچه» است. کله را درسته آب‌پز کرده و بعد نوش‌جان می کنیم!" به شوخی گفتم: وقتی در دیگ را بر می دارید، بیچاره گوسفند با چشم‌های براق‌شده و پخته در آب شما را نگاه می کند و اتفاقاً لذیزترین بخش آن چشم، بناگوش و گوشت صورت است!
معلم‌مان لبخندی زده و تمام هم‌کلاسی‌های ایرانی ما چشم‌غره‌ای رفتند و نشان برآن نشان که مدت ها با من حرف نمی زدند. " آیا شما اصلاً ایرانی نیستید؟"، " عرق ملی ندارید؟"، " چرا مردم را به ما خنداندید؟" در جواب می گویم: شما چطور به آن ها می خندید؟ ما از همه چیز دیگران ایراد می گیریم؛ در سوئد پناهنده شده‌ایم، به غذایشان، به لباس‌پوشیدن‌شان، به شیوه زندگی‌کردن‌شان ایراد می گیریم و آنوقت از دمکراسی دم می زنیم.
نمی دانم برای چه این دو خاطره را نوشته ام. به هرحال این خاطرات گوشه‌هائی از شخصیت ماست که در برآمدهای کوچک و ساده روزانه خود را نمایش می دهد. مادر آقا جمشید هنوز بخشی از فرهنگ مستبد و مردسالار ماست. بزرگ‌ بینی در تک‌ تک ما از روشنفکر گرفته تا بخش وسیعی از جامعه به خصوص متوسط اجتماعی و اگر عمیق‌تر بروی، کارگر ایرانی نسبت به کارگر افغانی، تهرانی نسبت به شهرستانی و ... دیده می شود و ریشه در عقب‌ماندگی ملتی دارد که فکر می کند فضیلت‌‌های کوچک‌اش سرمشق ملت‌هاست. اگر هرکدام از ما را تک‌ تک بتکانید، از درون اکثریت‌مان برتری‌های نژادی کوچولو و برخی موارد نیز بزرگ در می آید که در جای خود ادعای رهبری جهانی داریم. با خواندن دو کتاب به دیگران توصیه می کنیم که بیشتر کتاب بخوانند؛ چهار نکته و دانستنی پزشکی را می خوانیم و یا می شنویم، روی هر دردی نظریه درمانی می دهیم؛ چهار مقاله در ارتباط با دمکراسی می خوانیم، پایه‌گذاران دمکراسی را به چالش می طلبیم؛ بر رمان‌های ناخوانده، بخش‌های بریده‌شده از یک فیلم، نقد ادبی می نویسیم و پدیده را نشناخته از روابط بین آنها و دیالکتیک سخن می گوییم و هزاران مورد دیگر... واقعاً ملت غریبی هستیم. از صد تا ذیل‌اش، از رهبری مجنونش که برای مصر نسخه می پیچد تا چپق‌ چاق‌ کن‌اش در آبدارخانه!
یک طنز زنجانی است که بنظر شامل حال همه ما ایرانی‌هاست: بچه ده‌ ساله‌ای را برای شاگردی پیش مسگری گذاشتند. بچه تر و فرزی بود بعد از یک هفته سرکار نرفت. مسگر نگران شد، به خانه‌شان مراجعه کرد و پرسید که چرا شاگردم برای کار نمی آید؟ خاله‌اش که دم در بود گفت: او می گوید همین یک هفته مسگری را یاد گرفته، چیزی نیست؛ فلز را بر کوره می گذاری سرخ می شود، تابش می دهی گرد می شود. کمی لبه‌اش را خم می کنی، چکش می زنی، سینی می شود؛ بیشتر خم کنی، کاسه می شود.
مسگر لختی تأمل کرد به خاله نگریست و گفت: خودش یاد گرفته هیچ به خاله قشنگ‌اش هم یاد داده!
ما هم به گونه‌ای مسگرهای یک هفته‌ای هستیم.
ابوالفضل محققی
mohagheghizanjan@yahoo.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد