logo





طلوعِ عقرب

پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۰ فوريه ۲۰۱۱

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
جنایت شد عجین با نامِ بدنام
مصیبت ریخت بر سر از سرِ بام
چنان پاشید از هم گوهرِ جان
به گِل اندود گویی جام وُ گُل جام
فریب آمد جهان را جامه دزدید
هنوز از خنده می میرَد «منِ» خام
هر آن تن را که تیری داغ سوزاند
نمی داند در آن دم دردِ اندام
هجومِ جهل کاهل می کند دل
نمی بیند به دفتر رنج وُ آلام
ازو می جست آزادی ز زندان
که آزادی به زندان شد در انجام
چه «من» هایی به وِرد وُ جادویی ها
عَلَف در نیش وُ گشته بره ای رام
به تکریمش کمر بستند «من» ها
اَلِف اندام ها وارونه ی لام
به نادانی به دستِ او سپردند
هم افسار وُ به سجده کرده اکرام
اگر سلاخ وُ قصابم رفیق ست
چه می جویم ازین مسلخ به ایام!
سکوتِ رستگاری، توبه گریه
به جز اینها نمی گویند لام تا کام
نه ناگه شد برون از غار آن غول
که چون سایه ز پی می آمد آرام
در آن غفلت که «من» ها خوابِ خوش بود
سخن را وُ خِرَد را کرد اعدام
تباهی در سیاهی با مصیبت
گرفتار آمد اینجا خاص وُ هم عام
ز گفتارش که ابلیسِ زمان بود
همه جان ها پریشان زهر در کام
طلوعِ عقربی در ماهِ مُرده
که خورشیدش به خون گمگشته در شام
سپیده سر نَزَد دیگر برین طاق
لباسِ آرزو رنگش سیه فام
درختی را که اندیشه بِپَروَرد
ز بُن بر کَند وُ جایش کاشت اوهام
درِ بُت خانه آن خودخواه بگشود
که از شرمش همه بشکست اصنام
طلوعِ عقربش آفاقِ فتنه
زمین وُ آسمانش همچو دشنام
چنان هنگامه ای بر پا شد از شر
که آتش زد به خانه نابهنگام
ز هر سو بسته شد راهِ رهایی
همان مرگ آوران آورده پیغام
چه بود این نکبت وُ نحسی به یکبار!
که پای عاشقان افکنده در دام
عجب گسترده دامِ حیله وُ مَکر!
که گم شد گام هامان از پسِ گام
نبود این خود سِزای مردمِ مِهر
که در برزخ اسیر وُ بی سرانجام
همه ویرانه شد پردیسِ رؤیا
به حیرت پیر شد آن نازنین مام
دلا! آگاه باید بود وُ هُشیار
به شورِ عشق باید شد چو خوشنام
خُرافات وُ طلسم وُ سِحر سوزان
بزن بر سنگ این ننگین ترین جام

2011-02-10
http://rezabishetab.blogfa.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد