می نویسم برای دل
برای تو
برای اسب بالداری که
روح دختر شاه پریان را
با خود برد
تا شهر طلایی آمال
و پسرکانی را دید
که تازه پشت لبشان جوانه روئیده بود
و در چهارراههای غریب
سیگار می فروختند
تا پیاده و سواره
آه خود را با آن به آسمان برسانند
**
آری، می نویسم
برای او
که در بن بست سیاه فکرش
همه ی دخترکان را
تنها
با چشم سر می دید
و مادرهایی که سکوتشان
گردنبند زینتی گرد ن پدرها بود
که با آن فخرخود را می فروختند
به بهایی ناچیز
**
باز هم می خواهم بنویسم
اما
کاغذ می لرزد
ریشه ی دستانم رو به خشکی است
در برهوت ذهنهای منجمد
این بار
تو، بنویس
از فردا
باشد که کاغذ
از اشک شوق، تر گردد
ایران بهمن
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد