logo





سفری به "بهشت" !(*)

برگردان: از نشریه "اما"، شماره ۲۹۵

يکشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۳ ژانويه ۲۰۱۱

لاله حسین پور

جامعه سنتی، برای زنان حق تعیین سرنوشت خود در نظر گرفته نشده است. چنین حقی در تمام عمر زن زیر کنترل مردان نهاده شده است. ابتدا پدران، دختران شان را کنترل می کنند و بعد برادران، خواهران شان را کنترل می کنند. هم چنین مادران از جانب پسران شان کنترل می شوند و در نهایت مادران نیز دختران خود را کنترل می کنند.
نِکلا کِلِک نویسنده ترک- آلمانی در کتاب جدیدش زندگی خود را ترسیم می کند. او راهی را که خود به سوی آزادی طی کرد و تفاوت فاحش دو فرهنگ ترک و آلمانی را به ویژه از زاویه دیدگاه مذهبی، در این کتاب تشریح کرده است.
نکلا کلک از 40 سال پیش در آلمان زندگی می کند و از 20 سال پیش، قانونا شهروند آلمان به حساب می آید. او در یک خانواده ترک و مسلمان بزرگ شد، در آلمان تحصیل کرد و در همین پروسه، مسئولیت پذیری ، خود مختاری و تعیین سرنوشت خود را فرا گرفت. متعلق بودن به دو فرهنگ کاملا متناقض این امکان را برای وی فراهم کرد که بتواند با فاصله و با یک نگاه بیگانه به این دو فرهنگ نگریسته و موارد کاملا متفاوت از یک دیگر را در آن ها برجسته کرده و بررسی کند. یکی از این موارد، رابطه زنان و مردان با یک دیگر است.
فرهنگ آلمانی نمی تواند درک کند که چرا مسلمانان خود را در یک چادر سیاه می پوشانند و دختران شان با کسانی ازدواج می کنند که هرگز او را ندیده و نشناخته اند. از سوی دیگر مسلمانان رفتار دختران را با بلوزهای شکم نمایان غیرممکن دانسته و نمی توانند تصور کنند که چگونه زن و مرد بدون این که ازدواج کنند، اجازه زندگی مشترک با یک دیگر را دارند.
بنا بر اعتقادات سنتی، زن به عنوان وسوسه گر، گمراه کننده و فرستاده شیطان محسوب شده و یک گناه کار بالفطره است. رفتار زن می بایست تحت کنترل و نگهبانی قرار گیرد و به عبارتی از جانب مرد "حفاظت" گردد.
دختر از کودکی از جانب مادر، زنان فامیل و همسایگان آن چنان تعلیم داده می شود که همواره احساس گناه با اوست. اخطار، منع، مجازات، کفاره در هر تعلیم مذهبی نقش مهمی بازی می کند. دختر وظائفی دارد که باید انجام دهد. باید مطیع باشد، از مردان بترسد و به آنان احترام بگذارد، در غیر این صورت مجازات بزرگی به دنبال دارد و آتش جهنم در انتظار اوست.
در جامعه سنتی، برای زنان حق تعیین سرنوشت خود در نظر گرفته نشده است. چنین حقی در تمام عمر زن زیر کنترل مردان نهاده شده است. ابتدا پدران، دختران شان را کنترل می کنند و بعد برادران، خواهران شان را کنترل می کنند. هم چنین مادران از جانب پسران شان کنترل می شوند و در نهایت مادران نیز دختران خود را کنترل می کنند.
نکلا معتقد است که زن می بایست خود را از این دایره شیطانی خلاص کرده و آینده دیگری را بنا سازد. زن باید خود بر سرنوشت خود حکم براند. چنین وظیفه ای در مدت زمان درازی به نتیجه خواهد رسید و فعلا ما در ابتدای این راه ایستاده ایم. او می گوید در وهله اول می بایست با چنین نگرشی مبارزه کرد که ابدا به خود حکومتی در جامعه، چه از جانب زنان، چه از جانب مردان و به طور کل به اصل خود حکومتی مردم اعتقادی ندارد.
نکلا کلک از کودکی اش می نویسد. از زمانی که خود را شناختم، آزادی، حق محفوظ شده ای برای مردان به شمار می رفت. در 14 سالگی از مادرم پرسیدم، من چه زمانی آزاد خواهم بود. چه زمانی می توانم بالاخره خودم برای خودم تصمیم بگیرم. جواب کوتاه او چنین بود: آزادی را برای ما، زنان به وجود نیاورده اند. آزادی از نظر مادرم، یعنی بدون حفاظ بودن، و آن هم یعنی از جانب سایر مردان مورد تهدید و تجاوز قرار گرفتن. زن آزاد است "ازچیزهایی"، نه آزاد "برای چیزهایی". یعنی آزاد از تعیین سرنوشت خود، آزاد از مسئولیت پذیری............. ، نه آزاد برای تعیین سرنوشت خود، نه برای به عهده گرفتن مسئولیت..........
سئوالی که مرا دنبال می کرد و همواره می کند، این است که چرا در جامعه من، حق زنان از آنان دریغ شده و به مردان داده می شود. چرا زنان نباید اجازه داشته باشند که شخصی برای خود باشند. این که هیچ انسانی فرودست نباشد و هر کس به شخص خودش تعلق داشته باشد. چنین مفهومی را از جنبش زنان و فمینیسم آموختم.
زمانی که سیمون دوبوار را شناختم، 22-21 ساله بودم. زمانی بود که خود را از خانواده ام جدا کرده و مشغولیت ذهنی فراوانی داشتم. در آن زمان کتاب خاطرات وی را خوانده و تحت تأثیر آن قرار گرفته بودم. به او فکر می کردم که چگونه بعد از مدرسه و دزدکی مدت ها روی نیمکت پارک سر راه می نشست و لحظاتی خود را آزاد از هر قید و بندی احساس می کرد. شباهت زیادی بین خود و سیمون احساس می کردم. او برایم مانند یک خواهر شده بود و می خواستم من هم مثل او باشم. با عشقی که به سیمون دوبوار پیدا کرده بودم، در همان اوایل بیست سالگی با اندکی پول، یک روزه، با اتوبوس های ارزان، به پاریس سفر کردم. می خواستم یک روز تمام، آن جا که سیمون زندگی کرده و حضور داشته، باشم. هوایی را تنفس کنم که او در آن نفس کشیده و روی همان نیمکتی بنشینم که او نشسته است. در کافه فلور که پاتوق او بود، نشستم و به پنجره خانه او نگریستم. نیمکت باغ لوکزامبورگ را یافتم و از این که خودم برای خودم باشم، لذت بردم. سفر بسیار سانتی مانتالی بود، اما تأثیر کاملا غیرسانتی مانتال بر رویم گذاشت. هرگز از آزادی که به دست آورده بودم، از این که می توانستم حاکم بر سرنوشت خود باشم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم، پشیمان نشده و هرگز آن را بازپس ندادم. آزادی برای من امری بسیار ارزشمند بود. استقلال و غیروابسته بودن ارزشی بود که تازه به دست آورده بودم و قدر آن را بسیار زیاد می دانستم. ارزشی که هرگز در کودکی با توجه به معیارهایی که بر آن اساس تربیت شده بودم، نیاموخته بودم. برعکس، در جامعه ای که من و سایر کودکان کشورم بزرگ شدیم، فردیت و یک انسان مستقل بودن، معنایی نداشت. فرد با جمع و مجموعه تعریف می شد. خدمت کردن و اطاعت کردن اوامر، وظیفه هر فردی، به ویژه دختران است. دختر نباید از نظرش و از آرزوهایش در مقابل بزرگ ترها، به ویژه مردان سخن بگوید.
فردگرایی به مثابله خودخواهی محسوب می شود و می تواند کلیه دستورات الهی را که به جمع مربوط می شود، زیر سئوال ببرد. در این فرهنگ هیچ کس به خودش تعلق ندارد و اجتماع، آن حاکم بزرگ است که به مثابه مرکز عالم عمل می کند. هر فردی می بایست در رابطه با یک جمع بزرگ تر تربیت شود. حال این جمع یا خانواده است، یا قوم و طایفه یا جامعه. جامعه نیز در نهایت خادم یک قدرت، که همان خدا است، می باشد. هر کس می بایست خادم یک مجموعه بزرگ تر باشد، اما خود ِ این مجموعه می بایست خادم یک قدرت، راهبرو هادی باشد .
دروهله اول این زنان هستند که همانند کودکان و معلولین تحت حفاظت ویژه مردان در می آیند. این حفاظت شامل توجه بیشتر نمی شود، بلکه منظور از آن کنترل و نگهبانی از زن می باشد. و این امر چیزی جز قیمومت مرد بر زن نیست. قیمومتی که انسان بر آن چیزی که صاحبش است، اعمال می کند.
کودکانی که با تعلیم و تربیت سنتی بزرگ می شوند، اغلب با تهدیدات و خشونت زبانی و حتی فیزیکی به اطاعت و خدمت در خانواده، فامیل و هر جمع بزرگ تری هدایت می گردند.
30 سال به طول انجامید تا توانستم شکستن هر تابویی را در ملاء عام و آزادانه عیان کنم. این آزادی، زنی را که در یک خانواده سنتی تربیت شده است، می ترساند. چه انتظاری می توان از دختری داشت که به تنهایی به دکتر برود، در حالی که جز چهاردیواری خانه جایی را نمی شناسد؟ چه انتظاری می توان از زنی که او را از هر مسئولیتی منع کرده اند، داشت که بتواند مسئولیت شخص خویش را عهده دار شده و تبدیل به یک شهروند آگاه شود؟ زنانی که از جانب پدر، برادر و همسر اجازه خارج شدن از خانه را ندارند، چگونه می توانند در انتخابات مداخله کرده، رأی دهند و نقش خود را ایفا کنند؟ آزادی را می بایست از طریق عمل و تجربه آموخت. به همین دلیل بسیار مهم است که کودکان از همان ابتدا متناسب با سن خود امکان تجربه کردن و خودآموختن را بیابند. تجربه فیزیکی، فرهنگی و اجتماعی می بایست متناسب با سن یک کودک در اختیار او قرار گیرد.
دخترانی که از 9 سالگی به اصطلاح "آزادانه" روسری سر می کنند، در واقع تحت فشار و تأثیر جمع بزرگ تر، خانواده و جامعه است که این امر را می پذیرند. تنها زمانی که زن استقلال خود را به دست آورد و دارای فکر مستقل شد، می توان از تصمیم نسبتا آزادانه وی صحبت کرد. داشتن حق تعیین سرنوشت و خود مختاری بر بدن و روح خود، در کنار تحصیلات خوب، شروط اولیه برای آزادی یک زن هستند. یعنی داشتن حق انتخاب و حق "نه" گفتن. چنین امری به اضافه خودمختاری و آزادی در تجربه کردن، می بایست از اوان کودکی آموخته شود.اما خط راهنمای تربیتی در یک جامعه مذهبی، همانا گناه و صواب است. حرام و حلال، ممنوع و مجاز. اعمال و حرکات یک کودک نیز با همین خط راهنما سنجیده و ارزش گذاری می شود.
اگر در کودکی از این که به طور مداوم به آشپزخانه فرستاده می شدم تا چای، قند، نان و .... بر سر سفره بیاورم و از این رفت و آمد ابراز خستگی می کردم، توسط مادرم نکوهش می شدم: "این کارها ثواب دارند و اگر این خدمات را انجام ندهی، چگونه می خواهی میزان ثوابت را بالا ببری. این خدمات برای ما نیست، بلکه آن ها را برای خدا انجام می دهی"،....."ما برای این دنیا زندگی نمی کنیم، در آن دنیا باید به سئوالات خداوند پاسخ دهیم......... پس بدو و ظرف ها را بشور"!
یک کودک باید همواره از خود سئوال کند که آیا کاری را که انجام می دهد، گناه است یا صواب. یک بار که دستان خیسم را با حوله پاک نکرده، بلکه در هوا تکان دادم و قطرات آب به دور و برم چکید، با وحشت به نزد مادرم شتافتم و پرسیدم که آیا این کار گناه دارد. مادرم که از سئوالات من به ستوه آمده بود، گفت:" خدا چشم هایت را از کاسه درمی آورد و من خودم قلم پاهایت را می شکنم اگر باز هم به خاطر این سئوالات مسخره مزاحم من بشوی....". سئوالات من اما، بیشتر می شد. حال چه سئوالی مسخره است و چه سئوالی درست. بهترین کار را در آن دیدم که سئوالاتم را برای خود نگاه داشته و اصلا طرح نکنم.
تعلیم و تربیتی که مادرم در سر داشت، در مورد خواهرم موفق تر عمل کرد. زمانی که او 7 ساله بود، من متولد شدم و از آن به بعد خواهرم موظف به نگاه داری از من شد. او را "مادرکوچیکه" نامیدند و سال بعد که برادرم متولد شد، مادر کوچیکه می بایست از دو بچه مواظبت می کرد و بخشی از کارهای خانه را نیز به عهده می گرفت. مادرم همواره به خواهرم می گفت، خداوند از تو تشکر می کند. خواهرم هرگز نمی توانست مشغول به بازی شود، چرا که می بایست دو بچه کوچک را نیز همراه خود داشته باشد. او بارها نزد خود زمزمه می کرد، کاش هرچه زودتر بمیرم و این بدبختی تمام شود. اگر زمانی مادرم چنین صحبتی را می شنید، فریاد می کشید:"گناه نکن، خدا تمام گفتار و حرکات تو را زیر نظر دارد، اگر اطاعت نکنی، نمی توانی از آتش جهنم نجات پیدا کنی".
زمانی که به آلمان مهاجرت کردیم، مادرم و خواهرم در کارخانه سرامیک سازی به کار مشغول شدند و این من بودم که می بایست همراه با مدرسه رفتن و انجام کارهای خانه، از برادرم نیز نگاه داری می کردم. اگر شکایتی از کار زیاد می کردم، مادرم می گفت، فرشته ای که روی شانه سمت راستت نشسته، کارهای خوبت را یادداشت می کند و فرشته سمت چپ، کارهای ناشایست را. تمام کارهای مثبت و منفی در یک کتاب بزرگ نوشته شده و بعد روشن خواهد شد که به بهشت خواهی رفت یا جهنم!
در دوران بلوغ سئوالات زیادی برایم مطرح می شد. چرا خدا رنج کشیدن و تحمل بار زندگی را تنها بر دوش زنان گذاشته و مردان را اما، تشویق کرده و به آنان جایزه می دهد. رفتن به بهشت را مانند بسیاری امتیازهای دیگر، برای مردان محفوظ نگاه داشته و به مردان در بهشت قول دختران باکره و پسرکان نابالغ داده می شود!
پاسخ این سئوالات این بود که خدا زن را به عنوان گناه کار به دنیا فرستاده و ما زنان می بایست با درد و رنج جزای گناهان مان را بپردازیم. نه تنها با درد زایمان، خون ریزی ماهانه، درد پاره شدن پرده بکارت و غیره، بلکه حتی باموهای بدن مان. زمانی که 14 ساله بودم و موهای پاها، زیر بغل و غیره شروع به رشد کردند، مادرم توضیح داد که مو علامت ناپاکی است و اگر آن ها را مرتب از بین نبریم، در گناه غرق می شویم. چند زن از همسایگی و فامیل آمدند، مرا روی پتو نشاندند، پاهایم را با موم داغ مالیدند و در حالی که مرا از دو طرف محکم نگاه داشتند، موهای پایم را کندند و نقاط خونین روی پاهایم را با افتخار نشان دادند. نشان دادند که چگونه زن با از بین بردن موهای بدنش "پاک" می شود. من از درد فریاد می کشیدم و آن ها می گفتند، "بله بله، زن بودن درد دارد. این ها در مقابل دردهایی که بعد ها در ازدواج و زایمان می کشی، هیچی نیست. این دردها انتقام خداوند از زنان است"! بعدها اگر زنی را با پاهای مودار می دیدم، به حالش تأسف می خوردم که به خاطر این موها باید در آتش جهنم بسوزد.
آن ها توضیح می دادند که زن در برنامه ای که خدا برای "آدم" ( = انسان) کشیده بود، جایی نداشت. زمانی که "آدم" در بهشت اظهار بی حوصلگی کرد، خدا زن را برای رفع کسالت وی آفرید. زن اما، قوانین بهشت را رعایت نکرد و آدم را اغوا کرده و فریب داد. از آن پس، زن محکوم شد به درد و رنج کشیدن. بنابراین زن خود مقصر است و باید جزای نافرمانی اش را در روی زمین بدهد.
زنان تنها گناه کار نیستند، بلکه ناپاک و کثیف نیز هستند. در دوره خون ریزی ماهانه، زن نباید غذا بپزد، دعا بخواند، یا نیایش کند. و بعد از آن می بایست مراسم غسل را به جای آورد تا پاک محسوب شود. مراسم غسل می بایست بعد از هر رابطه جنسی نیز انجام شود. در این رابطه هم مرد و هم زن غسل می کنند، چرا که مرد نیز با نزدیک شدن به زن ناپاک شده است. مردها اگر حتی با نگاه به زن تحریک شوند، ناپاک شده و می بایست عمل غسل را انجام دهند. به همین علت زنان می بایست خود را به طور کامل بپوشانند تا نگاه مردی به آنان برنخورد، تا مردان با هر نگاه تحریک و ناپاک نشده و مجبور نباشند به طور دائم مراسم غسل را بجای آورند. غسل و وضو جایگاه ویژه ای دارد. انسان می تواند خود را از گناهانش شسته و به دعا و مناجات بپردازد. به همین علت کافران که غسل نمی کنند و وضو نمی گیرند به مثابه نجس محسوب می شوند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد