در این جا غمِ غریبِ غربت- گهگاه- با صفحاتی از «گیله وا» ورق می خورَد و مرا همراه با خاطرات خوبِ خیال انگیز پیوسته، دلبسته ی تب وُ تاب های زبان ناب مادری ام نگه می دارد.
سا ل ها پیش در نامه یی به زنده یاد بیژن نجدی نوشته بودم:
«هر چه صدای پایم در این خاک، کهنه تر می شود، رقصِ موزونِ خاطرات گذشته دامنگیر من است و دلبستگیِ دم افزونم به آن خاک، تماشایی است. هر چیزی به هر بهانه یی مرا به آن جا می کشد از گیلاس تا انجیر. از باران تا جنگل. از لبخندِ شرماگینِ دخترکی جوان، تا میلِ گستاخانه ی یک پسر. از شبنمی که آرام روی شمعدانی، خوابیده است تا عطرِ علفِ باران زده ی غروب. حتا گه گاه پاره یی از کلام آلمانی را که از پشت سرم به گوش می رسد، فارسی می شنوم. این است که برای شاملو نوشتم:
«من (آن) جایی هستم چراغم در (آن) خانه می سوزد».
آری، هیچ گاه تا بدین پایه، ایرانی نبوده ام. زندگی در غرب- به شکل غریبی- دامنه ی وطن دوستی، گیلک بودن و شوقِ شرقیِ مرا گسترش داده است.
حضور چنین شوقِ سوزانی، زمینه سازِ کنسرت شورانگیز استاد فریدون پوررضا در سال ها پیش در شهر «کُلن» شد و پس از آن با همیاری دوستان لنگرود و لاهیجانی ام جشنواره ی سالانه ی «گرده کلای» را سامان دادم که به مدت چند سال خاطره های خوبی را در خاطرِ غمگین ما به یادگار گذاشت.
بگذارید همین جا به بانگِ بلند بگویم: در این سال ها حضور غرورانگیز وُ عاطفه خیز «گیله وا» ظرفیتی شورانگیز را در من، دامن زده است. یعنی، پس از تأخیری بیست ساله در سخن گفتن به زبان مادری، این جا و اکنون پا به پای آفرینش های شاعرانه ام در زبان پارسی، شعر و ادبیات گیلکی، دیگر بار همنشینِ جان و جهانم شده است که نمونه هایی از آن ها را در شماره های پیشین گیله وا دیده اید.
صندوق پستی ام سال هاست برایم احترام خاصی یافته است.
وقتی که از بیرنگیِ تکرارِ مضامین روزانه، به خانه باز میآیم و درِ این صندوقچه ی راز را باز میکنم- گهگاه- با دستانی پُر به رویم لبخند می زند. با دستانی از: «بخارا»، «دفتر هنر»، «نگاه نو»، «گیله وا» و کتاب های ارجمندی که در هوایشان بال می زنم. در این میان- بی هیچ مجامله یی- گیله وا بوی ویژه یی دارد. بویی که مرا تا خاطره های دور، تا لحظه های پرشور می بَرَد و «می بَرَد آن جا که خاطرخواهِ اوست».
از کجا باید از حال و هوای امروزین گیلانم با خبر گردم؟
گه گاه سرمقاله های جانانه ی جکتاجی در گیله وا آنچنان دقیق وُ عمیق بر سینه ی کاغذ می نشینند، انگار رویارو، و زانو به زانوی گیلانم. آن جا که سخن از سهل انگاری ها و بی توجهی های ویرانگر در استان گیلان است، با ویرانگی هایش ویرانم و آن زمان که سخن از آبادانی های سزاوارش می رود، با آبادیش آبادم.
شعر و داستان و خبرهای فرهنگی گیله وا مرا در متن و بطنِ تب و تاب های خطه ی خیال انگیزم می گذارد و می بینم به چه زیبایی «آن جا که تاریخ از سخن گفتن باز می مانَد، شعر و هنر آغاز می شود».
به ویژه آن که این خلاقیت های هنری از ذهن و زبان جوانان برومندی باشد که پا، روی جاپای برومندان دیروزین گذاشته اند و آواز جان شیفته ی خویش را- عریان و عیان- به بیان میآورند. تنها در این میان افسوسی دامنه دار از دیرباز در من، دامن گُستر است که چشمم تا کنون نه با سیمایشان از نزدیک آشنا شد و نه صدایشان در گوشم نشسته است. باری
بیگانگی نگر که من وُ یار چون دو چشم
همسایه ایم وُ خانه ی هم را ندیده ایم
حضورِ مقالات فارسی در گیله وا زمینه ساز آن است که این نشریه از دست من به دست دوستان غیرگیلک رسانده شود. از این رو نام و نشان و آوازه ی آن در این جا فراتر از جغرافیای ذهنی گیلک زبانانِ پیرامون من است. حضور چنین مقالاتی بیش از پیش نشانگر ظرفیت زیبای این نشریه و مسؤلان موجه آن است ک بی هیچ «تعصبی» دوشادوشِ زبان محلی، زبان پارسی را پاس میدارند و سپاس می گویند و انگار با زبان سعدی با ما در سخناند:
تنگ چشمان، نظر به میوه کنند
ما تماشاگرانِ بُستانیم
زمان می گذرد، و تصویرِ ما در آینه، چین بر می دارد. آینه یی که زبانِ زلالِ دیروز وُ امروزِ ماست و شاید گوشه ی پیدا و پنهانِ فروغِ فردای ما را با ما در میان نهد. ماجرای دیدار من با آینه، ماجرای شگفتی است. از این رو نام نخستین مجموعه شعرم را «با آینه، دوباره مدارا کن» گذاشتم. در دیدارهایم با آینه- گه گاه- تماشاگر سیمای گیلکی خویشم. در این هنگام بی هیچ تردیدی من با تمام جانم یک گیلکم و ناگاه ترانه یی به زبانِ مادری ام در من راه می یابد.
دیروز تا امروز که درگیر این نوشته ام در گذرِ شانه از گذارِ خاکستریِ موهایم این کلام کهرُباییِ محمود پاینده بود که با صدای صمیمی عاشورپور بر لبانم می نشست:
وختی که هَنه شُونِه بسَری لیله کوه ساموُن
سبزا بوُنه کوه تو کولیِ عَینِه تِی دامُون
و در دیدارِ بعدی با آینه، با فریدون پوررضا- شوریده و شکفته- می خواندم:
مِی جونِ آسیه خانَم آسیه خانم
جوُر اُتاقه کو دَر، بَنَم آسیه خانم
آخ مِی جونی آخ مِی جونی
دیوشلَه خولفه نونی
حالا که این نوشته را به پایان میبرم، چشمم میزبانِ یکی از رباعیات قدیمی من است که بر دیوار اتاقم با خطی خوش در قابی دلکش نشسته است.
سیگاری می گیرانم وُ آن را با صدای بلند می خوانم وُ می دانم صدایم به گوش جان های شیفته، ساقه های سربلندِ برنج و سبزینه های صمیمی بوته های چای خواهد رسید:
این جایم وٌ ریشه های جانم آن جاست
زیباییِ باغِ ارغوانم آن جاست
دیری ست درین قفس نَفَس می شکنَم
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست
آلمان- کُلن
Reza.maghsadi@gmx.de