logo





در رثای پروانه و داریوش عزیزم

چهار شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷ - ۰۳ دسامبر ۲۰۰۸

هوشنگ کشاورز صدر

keshavarz.jpg
ده سال از فاجعه قتل پروانه و داریوش فروهر که با فاصله کمی فاجعه قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده را در پی داشت، گذشته است. گرچه این قتل ها حلقه ای از زنجیره یِ سرکوب، شکنجه و قتل در جمهوری اسلامی بود اما سبعیت آنها بیش از هرزمان و هرچیز دیگری،ماهیت این نظام را در برابر نگاه بهت زده ایرانیان و مردم جهان قرار داد.
در همایشی که بلافاصله پس از قتل فروهرها و پیش از قتل مختاری و پوینده در پاریس برگزار شد، تنی چند در بزرگداشت از این دوچهره برجسته جنبش آزادیخواهی در ایران سخن گفتند و انزجار خود را از سرکوب و شکنجه و جنایت ابراز کردند.
در اینجا متنی را که هوشنگ کشاورز صدر در این همایش خواند، در سالروز قتل پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده منتشر می کنیم. پرسشی را که او با من و شما، با همه ما، در میان گذاشت، پس از گذشت ده سال، همچنان پرسش روز است:
«من به عنوان یک پناهنده سیاسی ایرانی برای میهنم و برای هم میهنان در بندم چه کرده ام؟»
بهمن امینی
۳۰/۱۱/۲۰۰۸


این گرد شتابنده که بر دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

خانمها، آقایان، دوستان
باورم کنید که نمیدانم از کجا و چگونه شروع کنم. از سواران رفته، از اسبان پی شده، از دشنههای آبدیده به کینه، یا از آسمان پر ستاره ایران به شبهای تیره، از کرخه، کارون، دِز، از دماوند و دِنا با دامن پر شقایقش در نَفس نسیم جانبخش بهاران ایران.
ایکاش مرگ و کینه و خشونت امان میداد تا گرد بیائیم و از ایران، از مردم آن، کرد، بلوچ، آذری و فارس بگوئیم و بشنویم، از گندمزارها، از کوچ انسان و رمه به بهار بیدمشکها و پائیز رنگارنگ دامنههای زاگرس اما ای دریغ که اینبار نیز مانند بارهای بسیار دیگر گرد آمدهایم تا مرثیهگوی دوست و یار و همراهانی باشیم که غریب غربت سیاه سرزمینمان بودند و با همه جان در تلاش و تکاپوی بر تخت نشاندن نیکی و زدودن زشتی. چه فضیلت سترگی. پاسخ این تلاش اما ضیافت دشته و خون بود. زهی دنائت و پستی.
دوستان، اجازه بفرمائید به ابعاد این فاجعه هولناک بنگریم، پروانه و داریوش فروهر در کنار یکدیگر مثله شدند و بدینسان به رودی پیوستند که سرانجام آن دریای شأن و منزلت انسانی است. تردید نداشته باشیم که این دو انسان ایراندوست و آزاده به فتوی یکی از همین دستاربندان قدرتمدار و به دست عمال نظامی غرقه در خرافه و جهل از پای درآمدند. رویاروئی و پیکاری که صد سال است ادامه دارد، از میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و دهخدا که به وسیله همین علما! مرتد خوانده شدند تا پروانه و داریوش که با دشنه کینه آنها جان دادند.
به یاد بیاوریم که ما ایرانیان در شمار نخستین جوامع آسیائی هستیم که حدود صدسال پیش از خوابی تاریخی برخاستیم و چشم در چشم، به خودکامگی شاهان و ولایت آقا نجفیها نه گفتیم. فروهرها یعنی نسل ما، روایت این حماسه را از پدرانمان که شاهد بیواسطه آن بودند شنیدند. شنیدند که به همت مردم در کشورمان قانون بر تخت نشست. شنیدند که در برابر قانون، شاه و گدا برابر شدند. شنیدند که بنکداران و خبازان و سقط فروشان و فرهیختگان گرد آمدند و مجلس کردند تا سرنوشت خویش را خود تعیین کنند. شنیدند که در کنار مجلس، انجمنها برپا شد که در آن از آزادی و ترقی سخن رفت. شنیدند که حتی مواجب شاه را مجلس تعیین کرد.
اما این را نیز خود دیدیم که سالی چند بر این احوال نگذشته بود که همه چیز واژگون شد. سکوتی بیست ساله فرا رسید و راه را بر آزادی بست. و بدینسان کارزاری که به یمن انقلاب مشروطه میان دو لایه اجتماعی روشنفکران و روحانیان آغاز شده بود و میرفت تا ثمرات خود را که تعیین جای دین و دولت و استقرار و تثبیت حقوق انسان ایرانی بود به بار آورد، از حرکت بازداشت. آنها یعنی روحانیان که ریشه در مرداب ناآگاهی مردم داشتند در لاک خود ماندند و اینها یعنی روشنفکران که پای در آزادی داشتند با نبود آن آسیبی سخت دیدند. به گمانی اگر آغاز استبداد بیست ساله را نقطه انقطاع روند جنبش روشنفکری عصر نخستین مشروطه بدانیم چندان به خطا نرفته ایم. مگر نه اینکه از همین زمان دستآورد بزرگ نسل گذشته در محراب تجدد آمرانه ای قربانی شد و به قول مهدیقلی هدایت به جای تغییر زیر کلاه، کلاهها تغییر کرد.
باری ما ایرانیان این دوره را در بیداری اما در سکوتی تاریخی سرکردیم.
نسل فروهرها، نسل ما، تا چشم اجتماعیش باز شد کشور را در اشغال بیگانه دید، جنگ جهانی آغاز شد و به دنبال آن ابزار استبداد درهم ریخت. سرپوش اختناق برداشته شد. پس زبان مردم باز شد. آنها میخواستند تا سلطه خارجی و استبداد داخلی برکنده شود و حقوق از دست رفته به آنها بازگردد. جنگ جهانی پایان یافت و ارتشهای خارجی کشور را ترک گفتند، اما کارزاری بزرگ سراسر کشور ما را فراگرفت. مردم حقوق از دست شده را طلب میکردند، ارزشهای اجتماعی جابجا میشد. سیاسی بودن و نه سیاست باز شدن منزلت و منقبت یافت. دیگر در شهر کسی را که خواندن و نوشتن میدانست نمیدیدی که نام وکلای مجلس را نداند و بر گفتار و کردار سیاسیشان قضاوت ارزشی نداشته باشد. مردم به درد و درمان فکر میکردند. نظرها و عملها متنوع و گوناگون بود و این پاکیزه ترین علامت و نشانه پایگیری آزادی و دمکراسی است.
جنبش ملی شدن صنعت نفت آغاز شد و اوج گرفت و چون روز روشن بود که وسیله اصلی تحقق این مهم آزادی است.
حالا دیگر بار دانشجویان، کارگران، خبازان، بنکداران و فرهیختگان گرد میآمدند تا از آزادیهای به دست آمده دفاع کنند. سرانجام با قوت و همبستگی مردم و به یمن رهبری پاکیزه مصدق، سلالهای از انقلاب مشروطه و بازمانده ای از نسل معتمدان مردم، نفت ایران ملی شد و بدینسان، نفت و آبادان و پایشگاه ملک طِلق مردم ایران شد و خورشید بریتانیا از ایران، از آبادان آغاز به غروب کرد.
مردم پیروز شده بودند، دست میافشاندند پای میکوبیدند.
اما این پایان حکایت نبود. هنوز شهد پیروزی در کام مردم بود که شرنگ شکست از راه رسید. مرداد 1332 زمستان سیاه مردم ایران شد. آغاز استبداد و اختناق به دوره ای 25 ساله و به تبعیت آن، نفت از زمین میجوشید و پول از آسمان فرو میبارید، بهشت بساز و بفروشها.
این دوره نیز گذشت و همه شاهد بهارکی از آزادی بودیم که به حکم انقلاب پدیدار گشت و سپس بازهم استبداد، استبدادی که نظیر آن در تاریخ کشور ما دیده نشده بود. استبدادی که خرد کلان نمیشناخت، استبدادی که بر هیچ جنبنده ابقا نکرد، ریشه را برکند و خانهها را سوخت و خاکستر کرد.
امنیت برای زیستن و نه برای اندیشیدن و سخن گفتن چنان از دست شد که هرکس که حتی سخنی در حریت و آزادی بر زبان رانده بود یا بندی سیاهچالهای حکومت دینی شد و یا مجبور به جلای وطن. کوچی بزرگ آغاز شد و غربتی بزرگتر، غربتی سیاه و تلخ.
دیگر آنها در آنجا بودند در میهن غریب و ما اینجا در سرزمینهای ناآشنا.
از نامه عزیز و مفخم پروانه میخوانیم: «ما در اینجا بیش از شما در آنجا تنهای تنهائیم، ما فقط خوشبختی زیستن در این سرزمین سوخته را داریم که تو نداری و امید که روزی بیائی نه چندان دیر که من نباشم و نه چندان دور که دیگر نشانی از این بلا دیده نمانده باشد.»
دوستان، اجازه بفرمائید پاسخی را که هرگز راهی نشد، خطاب به پروانه اما با شما در میان گذارم.
پروانه، پاره دلم، دوستم، عزیزم، شما در آن جا تنها نیستید، تنها، دستاربندان قداره در کف اند. به برق دشنه ها که قلب تو و نیمه دیگر تو داریوش را درید نگاه کن طلوع خورشید آزادی را در آن میبینی، نگاه کن، دوستم، همدرسم، همراهم، نگاه کن. خون شما بر زمین نریخته است بر صفحات تاریخ آزادی ایران پاشیده است. این درست است که نسل ما زمستانهای سخت و طولانی استبداد و بهارهای کوتاه آزادی را مزه مزه کرده است و این نیز واقعیتی است سهمگین و جانگداز که شما در زمستانی هولناک برای بهار ایران و آزادی جان باختید. اما خود که قلب این کارزار بوده اید به درستی، زودتر از ما شکستن شب را دیدید. سپیده تیغ کشیده است و تاریکی را درنگی بیش نیست، دوست خوب و شریفم نگاه کن.
اما کلام آخر، دوستان، بر من نیست که کدام یک از علمای اَعلام! و حجج اسلام! دست در این جنایت دارند یا ندارند، من درخت پوسیده نظامی را میبینم که از شیره آن و از چاه های نفت ایران چنین حشرات مسمومی تغذیه میشوند و در سایه آن ادامه حیات میدهند.
اما دوستان بر من است تا از خود بپرسم که من به عنوان یک پناهنده سیاسی ایرانی برای میهنم و برای هم میهنان در بندم چه کرده ام.
دوستان گمان ندارید زمان طرح جدی این پرسش برای هر ایرانی بیرون از قلمرو جغرافیائی ایران فرا رسیده باشد. همین و بس.

هوشنگ کشاورز صدر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد