چند روز پیش در سایت های مختلف در اینترنت خبر خود کشی پسر جوانتر شاه " علیرضا پهلوی" درج یافت. او با شلیک تیری به زندگی خود پایان داد و پلیس بوستون جسد او را در خانه اش پیدا کرد.
خبر متأثرکننده است .از خود می پرسم با توجه به اخباری که اکنو ن در ایران و در خارج از کشورکه حکایت از گسترش خودکشی می کنند ( امری که قابل تأمل جدی است) ، چه چیز عجیبی در این امر باعث ِ این همه انعکاسات ِ گسترده در اخبار شده است؟
این که او در حالت تبعیدی ناخواسته دست به چنین کاری زده است؟ ( موضوعی که در اپوزیسیون خارج از کشور بخصوص واکنش های ِ مختلفی را باعث شده است ) ، چیزی که با روحیات هر تبعیدی دیگر وجه مشترکی پیدا می کند؟
یا این که چون او در سنین به نسبت جوان همراه باتحصیلات عالیه و در کنار برخورداری از همۀ امکانات دست به چنین کاری زده است باعث حیرت بسیاری گشته است؟
در هر حال "مرگ" در چنین سنی و آن هم به صورت خودخواسته متأثر کننده است.
با خود می اندیشم، وقتی که با وجود تمام امکانات ِ دور و بر خود چنان به درک "عبث " بودن زندگی می رسی ودر زندگی جز "زجر" بیهوده چیزی نمی یابی ، آن گاه آن را دیگر نه شایستۀ ادامه دادن میابی نه واجد هرگونه ارج و ارزشی. پروسۀ جانگدازی که رفته رفته تمامی وجود تو را تسخیر می کند و جایی برای امیدواری و لذت از زندگی را برای تو وا نمی گذارد، به طوری که در نهایت تنها چهرۀ این "سگ سیاه" را می بینی که همه جا در کمال ِ" وفاداری" تو را تعقیب می کند و هرگاه که پرتوی از نوری نمایان شود تا جلوه ای از سویۀ زیباترِ زندگی به تو رخ بنماید هم "پارس" کردن سگ شرع می شود تا تو را از "خطر" زندگی آگاه کند.
تصور من از زندگی ِ خانوادۀ شاه در تبعید آن است که آن ها زندگی خود را علی رغم تألمات روحی ناشی از از دست دادن سلطنت و تبعات سیاسی آن ؛ هم چنان به لحاظ ابعاد مادی آن و برخورداری از امکانات زندگی ، به گونه ای "اشرافی"
ادامه می دهند ( چیزی که در هر حال متناسب با عرف این جهان و خانواده های "اریستوکرات" است) آنان حتی وقتی که در تبعید هستند می توانند تا چندین نسل بعد از انقراض در شرایط نسبتاً مرفهی زندگی کنند.
اما "مرگ" بدین گونه ، وقتی در چنین قشری از جامعه روی می دهد و یکی از اعضای چنین خانواده ای را به کام میکشد ؛ تأثیر به جا مانده از آن چند برابر است. مثلاً وقتی که خبری مشابه آن را در روزنامه می خوانیم که شخصی با خوردن کپسول یا بریدن رگ دست و... دست به خودکشی زده است، شاید ما را به این شدت متأثر نکند. به این دلیل که فکر می کنیم "چنین افرادی توانایی تحقق خوشبختی و هر آرزویی را در زندگی دارا می باشند". یا این که "با توجه به پیشینۀ سیاسی موجود در فامیل و وابستگی های اشرافی، آنان را فاقد ِ استعداد ِ درگیر شدن با فلسفۀ زندگی بیابیم"از خود می پرسیم "آخر او چرا؟" و در نمی یابیم که رویکرد به فکرِ "چرایی" زندگی الزاماً ربطی به نوع زندگی ندارد. چرا که این توانایی ذاتی انسان از سویی و نیاز او به طرح چنین سوالاتی از این دست از سوی دیگر برای ایجاد هویت و بازیابی ِ "خود"ضروری است. نمونۀ آن بازتاب ِ این معضل ِ فلسفی در ادبیات قرن هجدهم و نوزدهم در جوامع اشرافی در اروپا است .
مثلاً آنا کارنینا، زنی در نهایت زیبایی (به گونه ای که تولستوی تصویر می کند ) و برخوردار از امکانات اشرافی در زندگی، بنا به در گیری های اخلاقی- فلسفی که از "انتخاب "ِ او در زندگی نشأت می گیرد، در نهایت دست به خودکشی میزند مرگ او خواننده را اندوهگین می سازد. شاید به دلیل همراهی طولانی خواننده با او و شناخت از خصوصیات انسانی و خُلقیات اوست اما از طرفی دیگر تصویر ایده آلی است که در مواجه با مرگ افرادی در چنین موقعیت اجتماعی در افراد نقش می بندد. تصویر سازان عامیانه ای از این دست، با پرداخت ِ چنین تصویری از ابعاد مادی زندگی چنین افرادی در ذهن خود گمان می کنند به حقیقت زندگی آنان دست یافته اند. چنین افرادی اندیشیدن و درگیر شدن با هستی را تنها در یَد توانای خود می دانند. پیوند امر ِ"اندیشیدن" به موقعیت های اجتماعی ویا تمایلات سیاسی، مذهبی و... تقلیل دادن ساحت ِ انسان و توانایی های او مثل طراحی ِ یک "پُرترۀ" ساده از انسان با یک زاویۀ مشخص و محدود است.
هم بر اساس همین گونه از دید ِ تقلیل گرایانه است که "افرادی" توان ِ اندیشیدن را از حداقل بخش ِ بزرگی از جامعۀ کنونی ایران سلب می کنند و آنان را به دلیل تمایلات دینی ویا پیشینۀ سیاسی فاقد پیش زمینۀ لازم برای امر اصلاحگری و اعتلای جامعۀ ایران دانسته و آنان را از صف آینده سازان ِایران جدا می کنند.
از خلال ِ توصیف ِ تولستوی از زندگی ِ " آنا کارنینا" در می یابیم که " می توان در کاخی مزیّن زیست اما خوشبخت نبود "، "می توان زندگی خود را با دست های ِ خود ساخت و هدایت کرد اما در نهایت یا در "بُرهه ای" از آن از روند ِ آن و یا از نتیجه اش ناراضی بود .کیرکه گارد می گفت : "چه راست گفته اند این فلاسفه که زندگی را باید در نگاه به پشت سر شناخت اما آن ها حکمی دیگر را، یکسر، از یاد برده اند که زندگی باید رو به پیش انجام گیرد. دقت به این نکته هر دم روشن می کند که زندگی در کمال خود، هرگز، در زمان شناخته شدنی نیست. به این دلیل ساده که هیچ لحظۀ خاصی در میان نیست تا بتوانیم در آن راحتگاهی ضروری بیابیم، و به پشت سر بنگریم و زندگی را بشناسیم." [۱ ]
چنین اتفاقاتی (مرگ ِ خودخواسته یا اساساً "مرگ") ارزش اندیشیدن و کنجکاو شدن را دارد تا پس از آن به بسیاری از تصاویر ساخته شده در ذهن خود در رابطه با زندگی، آینده، گذشته، خوشبختی و... دوباره نظری بیندازیم و باز هم بدانیم که "مرگ" اصیل ترین حقیقتی است که در جهان وجود دارد. تنها با اندیشیدن به آن و حضورِ هموارۀ آن در زندگی بسیاری از موضوعات ارزش می یابند و یا فاقد ارزش گذاری می گردند. با طرح چنین اندیشه ای درک ما از "زمان" تغییر می کند و درکِ ما از خاطرات (زمان گذشته ) دچار دگرگونی می گردد.
"برای درک زندگی باید به امروز پشت کرد وبه گذشته نگریست، در حالی که زندگی ما را ناگزیر می کند که به گذشته پشت کنیم وبه آینده بنگریم. هر نگاه به گذشته استوار به زندگی امروز ما است، و انتظاری که اکنون از زمان آینده داریم، بدون شک حاکم بر خاطرۀ ما است" [۲]
از این منظر، برخورد ما با پدیدۀ مرگ ِ (دیگری ) ساحت ِ اخلاقی ِ جدیدی می یابد. امری که از عرصۀ سیاست و دایرۀ قدرت جدا می شود. گرچه چنین کاری مشکل می نماید، اما آن جا که مرگ به حریم زندگی راه می یابد، انتخابی "فردی"صورت می گیرد که معیارهای ِ اخلاقی ِ دیگری می طلبد. به اتمام رسیدن یا (رساندن) زندگی ایجاب می کند تا به گونۀ فردی و بی ارتباط با گذشته و تنها با اتکاء به ساحت انسان و ناتوانی اش در آن لحضه به او نگریسته شود. از این رو "همدردی" یگانه احساس ِ انسانی تلقی می شود.
با چنین پیش داشتی، ناخودآگاه تصاویر فیلم (Dead Man Walking) در ذهن تداعی می شود. برخورد ِ کشیشی و احساس همدردی او با قاتلی که به دختر جوانی تجاوز کرده وسپس او را کشته است و اکنون در برابر قانون محکوم به مرگ و روزهای پایانی عمر خود ا سپری می کند. این زن ِ کشیش تا لحضۀ آخر قاتل را همراهی می کند و با درد ِ قاتل در مواحه با مرگ به شدت احساس همدردی کرده و تلاش می کند تا قاتل از مرگ نجات یابد. تلاش هایی که حس تنفر را در خانوادۀ مقتول باعث می گردند. از سویی "قاتل" همدستی و قتل دختررا انکار می کند گرچه همه چیز نشان می دهد که او قاتل است. اما او اکنون خود "ناتوان" در برابر "مرگ"قرار گرفته است. در چنین شرایطی یعنی واپسین روزهای ِ زندگی و در مواجه با "مرگ" به عنوان عظیم ترین
درد انسان، ایجاب می کند تا به دور از هرگونه داوری و پیش فرضی حتی با یک قاتل احساس همدردی و نزدیکی کرد.[۳]
از آنجایی که بر اساس این حکمِ انسانی که انتقال هرگونه "درد "به هر نحو به انسان، بعنوان یک شرط اخلاقی نفی گشته وغیر قابل دفاع میباشد حتی زمانی که به لحاظ حقوقی ودر قالب قانون موجود(در اینجا حکم اعدام برای یک قاتل ) نتوان از او دفاع کرد . بر این اساس دفاع ازهستی انسان در برابر "مرگ" واحساس همدردی با
هر کس نشان از اخلاقی برتر وانسانی تر دارد.
امری که مفهوم ِ مدنی ِ"مبارزۀ ضد ِ خشونت" و "مبارزه بدون خشونت " را با خود همراه دارد.
یادداشت
[۱] به نقل از کتاب"تارکفسکی"نوشته بابک احمدی/ چاپ دوم ۱۳۶۸ /انتشارات فیلم ص ۱۲۲
[۲] همانجا
[۳] فیلم "مرده راه میرود " برنده جایزه اسکار ۱۹۹۶ و به کارگردانی Tim Robbins
بعنوان فیلمی علیه قانون "مجازات مرگ" معرفی شده است ، فیلمی که این قانون را بخصوص در امریکا به چالش میکشد.برای اطلاع بیشتربه لینک زیر مراجعه کنید: