logo





تو آمده بودی اینجا!

يکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷ - ۳۰ نوامبر ۲۰۰۸

نادره افشاری

n-afshari.jpg
دیشب آمده بودی اینجا. خودت نمیدانی، ولی اینجا بودی. با من بودی. آمده بودی مرا ببینی. از اتریش آمده بودی و خانه ی کوچک من میزبان تو بود. نمیدانم چرا مرد پیری، مردی با سبیلهای استالینی اینجا بود و مزاحم... تازه به نظرم حق هم داشت... هی میرفتم به او میگفتم که تو با من کار بخصوصی نداری. باور نمیکرد... تو هم باور نمیکردی... انگار کسی بود که مرا به گرو گرفته بود...عمر و زندگی ام را به گرو گرفته بود و تازه نمیدانم چرا هی باید میرفتم و به او توضیح میدادم که تو یک میهمان ساده ای و کار خاصی با من نداری... انگار از دریدگی و بیحیایی اش میترسیدم... انگار همان بود که سالها پیش که از خانه ام پرتش کردم بیرون، جایی نوشته بود که من خودم را در میخانه های مراکش به حراج گذاشته ام و در کافه های ساز و ضربی آنجا میرقصم. آخ... کاش بدن قشنگی میداشتم – هنوز میداشتم – و کاش میشد در کافه ای برقصم، یعنی میشد خودم را تکانی بدهم و تمام ترسم را با لرزش تنم بریزم دور... بدبختی این که همین یک قلم را هم بلد نبودم، بلد نیستم. میبینی؟ سالها گذشته است ولی ترس، ترس، ترس از این مرد کهنه و دریده، هنوز هم ته ته جانم همچین خیمه زده است که نمیتوانم تو را در خیالم هم با خیال راحت ببینم...
چهره ات در هم رفته بود... چیزی مثل بغض در گلوت پیچیده بود، و لب و دهانت دیگر آن همه خواستنی نبودند. من غصه ام گرفته بود. میخواستم تو را جایی تنها ببینم، نمیشد. هیچ جا نمیشد.
تو را منتظر گذاشتم و باز رفتم به آن پیرمرد بگویم که تو فقط میهمانی، کلی راه آمده ای که میهمانم باشی... لامصب... باید هی توضیح میدادم و هی آسمان/ریسمان میبافتم... نمیدانم چرا با این که ازش بدم میآمد، اما ازش میترسیدم... عرضه ی این را هم نداشتم که بیرونش کنم... ولش کنم... همه ی لحظات ِ بودنم را شکار کرده بود و حالا تو... تو آمده بودی اینجا و ما، حتا دوتایی هم زورمان به او نمیرسید.
تمام راه را به دیشب و به تو فکر کردم... تمام شب را با من بودی... کنار من بودی و من هی میرفتم و هی میآمدم و آرام نمیشدم... دستت را گرفتم و بردمت جایی که بتوانم با تو تنها باشم... نمیشد... باز پیرمرد میآمد... باز سرک میکشید... باز میترسیدم... باز میرفتم و توضیح میدادم و باز برمیگشتم... تو منتظرم بودی... روی زمین دراز کشیده بودی. موهای خوشفرم و ریش خوش ریختت رو به سقف بودند. تازه یکبار که توانستم لحظه ای کنارت باشم، دو نفر دیگر هم آنجا بودند. انگار پیرمرد آن دو نفر را زاپاس گذاشته بود که من و تو را بپایند. دستت را کشیدم و با خودم بردمت... جایی که انگار لبهات گرم و لغزنده بودند. تنت داغ بود و من تو را به حیاطی کشیدم که خیلی نقلی بود. آنجا کسی نبود. هیچکس نبود. فقط سکوت بود و سکوت و تنهایی... خانه سرد بود. راهرو دراز خانه سرد و خالی بود. تنها گرمای خانه تو بودی و من میخواستم همانجا، روی همان موزائیکها با تو بخوابم... تو را توی راه، توی راهرو میبوسیدم و نمیدانم چرا دلم میخواست همانجا روی زمین، روی همان زمین سرد و خالی با تو بخوابم... تنت خیلی گرم بود... ولی نمیشد... میترسیدم... میترسیدم... میترسیدم باز آن پیرمرد سر برسد و مزاحممان شود. نمیدانم چرا فکر اتاقی در هتلی، میهمانخانه ای یا جای دیگری نبودم. به این فکر نیفتاده بودم... انگار همه جا اشغال بود. انگار حمله ی نظامی شده بود و من نمیتوانستم کمی با تو، در کنار تو آرام باشم... و من همانگونه که داشتم لبهای لغزنده و خواهنده ی تو را میبوسیدم، بیدار شدم...
هنوز نیامده ای... هنوز تا اتریش کلی راه داری... ای داد بیداد، چرا اینقدر میترسم؟ چرا؟
ولی اگر بیایی اصلا نمیترسم... تو را با خودم میبرم و به همه نشانت میدهم... اصلا نمیترسم... ابدا نمیترسم... ترس ندارد...

17 نوامبر 2008 میلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد