logo





دو نسل در روشنايی نام فروغ

(با فروغ فرخزاد از بيرون و درون)

دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۰۳ ژانويه ۲۰۱۱

مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

pegah-s2.JPG
به خواب‌ام آمده بود، با سبدی از بته‌های آنسوی ديوار و تريشه‌ی يک عشق در دست‌اش. در لابه لای روياي‌ پيچيده در بيداری‌ام، گشتی زد، با سکوتی سنجيده و رنگين. انگار سکوت‌اش را برای دفاع از پنجره‌های بسته‌ی مقبره‌اش تعليم داده بود در برابر اين جهان شلخته‌ی فضول. سکوتِ من اما، ميهمان‌نوازانه بود، برای ايثار هرچه بيشتر آزادی، بر ميهمانی از عالم مثال، با چشمان‌اش که بسيار گريسته بود. نه از آن گريه‌های پيش‌ پا افتاده‌ی تکراری، گريه‌هايی پُر پرسش که دست‌اندرکاران آفرينش را در پاسخ، دستپاچه می‌کرد! سکوتِ پر حرکتِ ما شعری شد که هر دو آن را باهم خوانديم و زيراش را امضا کرديم چنان که تبسم، اندام‌مان را تسخير کرد. کنار پنجره رفت پرنده وار، تا پرواز را به خاطر بسپارد! و ديدم که در هوا، بال‌هايش از هم پاشيدند. اين نخستين ديدار جسمانی من و فروغ بود!
کمتر نامی اینهمه به کسی آمده است. فروغ، روشنایی، چه نام درست و دل‌انگیزی برای کسی به نام فروغ فرخزاد که جهان دو نسل پس از او همچنان در روشناییِ چراغِ هنر و اندیشه‌ی او حرکت می‌کنند. فروغی خاموش‌ناشدنی.
فروغ زير پرچم خود ايستاد. دلبستگی‌هايش حسابگرانه نبودند. صداقت، صراحت، و شناخت، به او اجازه‌ نداد که به هيچ دار و دسته‌ای بپيوندد. دری بود که از پذيرفتن قفل سر بازمی‌زد. ترکيبی بود از آفتاب و اندوه. باغی روئيده در جهنم. فروغی که از دل تيرگی‌ها می‌تابید:
من از نهايتِ شب حرف می‌زنم / و از نهايتِ تاريکی. ۱
شعر فروغ يکشبه نرویید و نبالید. هيچ نوزادی يکشبه قد نمی‌کشد و به بلوغ نمی‌رسد. صادقانه ازخود، از دل خود، آغازکرد و دراين سير گسترده‌ی درونی بود که به کشفِ هستی، انسان و زندگی رسيد و اين تحولاتِ پرفراز و نشيب را به شعرکشيد. هرموجی که اورا برد، شعر شد. هر واژه‌ای که دراين موج افتاد، شعرشد. تقلاهايش، زير رفتن‌ها و بالا آمدن‌هايش. به تخته‌پاره‌ای ‌آويزان ‌شدن‌هايش، عشق شد! وعشق، شعرشد. وهرگاه که ازشدتِ موج دست‌اش از آن تخته‌پاره رها می‌شد، به زيرمی‌رفت، گياهانِ دريايی به پايش می‌پيچيدند، کوسه‌ها بر او دندان تیزمی‌کردند، درهم کوبيده و زخمی به تهِ اقيانوس فرومی‌رفت:
من/ پری کوچکِ غمگينی را / می‌شناسم که در اقيانوسی مسکن دارد. ۲
دراين غيبتِ معصومانه‌ی پُرکشف وشهود چيزی ازدست نمی‌داد چرا که همزمان:
مردم /گروهِ ساقطِ مردم / دلمرده و تکيده ومبهوت/ در زير بار شوم جسدهاشان/ از غربتی به غربتِ ديگر می‌رفتند. ۳
همزمان با غيبتِ آگاهانه‌ی فروغ: خورشيد مرده بود/ خورشيد مرده بود و فردا / در ذهن کودکان / مفهوم گنگِ گمشده‌ای داشت. ۴
فروغ به کالبدِ «شعر زن» جان تازه‌ای دميد. شعر زن، که تا آن زمان غلام حلقه به گوشِ شعر مرد بود، و کورکورانه و طوطی‌صفت شعر مردانه را در تاريکی مردسالاری دنبال می‌کرد (هرچند پيش از فروغ، ژالهء قائم مقامی، مادر پژمان بختياری، آغازگر شکستن ديوار مردسالاری در شعر فارسی بود و پديدارکننده‌ی صدای شعر زن، اما او در نهايتِ دردمندی فرياد‌های زنانه و دادخواهانه‌‌ی بی‌شنونده‌ای را در چارديواری زندان خانه‌ی خود کشيده و از هوش رفته بود). با حضور فروغ و روشن شدن آسمانِ شعر زن، " زن" خود را ديد و شناخت و برخاست.
شعرهای خودجوش و بی‌اعتنای او به قواعدِ موجود، در زمانی که جَوٌ نفس گيرخفقان سياسی و عقب‌ماندگی اجتماعی در گلوی قلم‌ها لخته بسته بود و هوا پر از بوی ماندگی و تکرار بود و زنان همچنان در پستوی شعر مردانه چپیده بودند، بی پروايی نام گرفت. درحالی که فروغ خود اين بی‌پروایی را در چيز ديگری می‌دید و رندانه از آن می‌ترسید!
می‌ترسم ازاين نسيم بی‌ پروا / گر با تنم اينچنين درآويزد
ترسم که ز پيکرم ميان جمع/ عطرعلفِ فشرده برخيزد ! ۵
در اين وحشتِ صادقانه از برملا شدن راز اش در ميان جمع، می‌بينيم که چه حرف‌های تازه‌ای می‌زند. روح تخيلی شعر در آن می‌درخشد. وقتی می‌گويد می‌ترسم که در ميان جمع از تن‌ام عطر علفِ فشرده برخيزد، يک عشقبازی و همخوابگی بر روی علف‌ها را در ذهن تداعی می‌کند.
و در شعر" آبتنی" از مجموعه‌ی "ديوار" می‌بينيم که نوآوری‌اش ذاتی و طبيعی است:
روی دو ساق‌ام لبان مرتعش آب/ بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
ناگه درهم خزيد راضی و سرمست/ جسم من و روح چشمه‌سار گنه کار
فروغ چشمه را گناهکار می‌داند و نه خود را. چون آنچه خود می‌کند، به نظرش طبیعی است. حقيقت هم همين است که او کار بدی نکرده است. لخت شده است برای آبتنی و شتشوی پيکر خود. خود را به چشمه ‌سپرده است و می‌خواهد با استفاده از سکوت و تاريکی شب پنهانی با چشمه دردِ دل کند:
لخت شدم تا در آن هوای دل انگيز/ پيکر خود را به آبِ چشمه بشويم
وسوسه می‌ريخت بر دل‌ام شبِ خاموش/ تا غم دل را به گوش چشمه بگويم ۶
طبیعتِ فروغ معصوميت ژرفی دارد. نه تنها قصدِ بی‌پروايی ندارد، که بسيار هم محتاط است! اما اين طبيعتِ چشمه است که بی پرواست! اين چشمه است به ساق‌های او می‌پيچد و مرتکبِ گناه می‌شود!
اما در آن شعر معروف‌اش: «گنه کردم گناهی پر ز لذت/ در آغوشی که گرم و آتشين بود» آنجايی که خوداش را با تابوهای موجود گناهکار می‌داند، در نهايتِ صداقت آن "گناه" را برجسته می‌کند و با همان صداقت به حُسن‌اش نيز اشاره دارد. (عيبِ مِی جمله چو گفتی هنرش نيز بگو/ نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند- حافظ)
گنه کردم گناهی پر ز لذت/ در آغوشی که گرم و آتشين بود [...]
گنه کردم گناهی پر ز لذت/ کنار پيکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می‌دانم چه کردم/ در آن خلوتگه تاريک و خاموش
تمام آوازه‌ی اين شعر چارپاره، در اين مصرع است: «گنه کردم گناهی پر ز لذت» همين مصرع نخستين است که شهر را بهم زد و فضای شعر عاشقانه‌ی مردسالاری را درهم کوبيد! حرف‌هايی که شاعران مرد به شيوه‌های گوناگون در توصيفِ وصل و لذت آن بسيار گفته و تکرار کرده‌اند اما هيچ‌کدام به گناه بودن رابطه‌ی نامشروع، اعتراف نکرده‌اند! زيرا در جامعه‌ی مردسالاری، اين نه تنها برای مردان گناه نبوده و که شايد ثواب هم داشته‌ است! حالا شنيدن‌اش از زبان يک زن، (بدون حتا آوردن هيچ واژه‌ی سکسی)، جيغ جامعه را درآورده است در حالی که رکيک‌ترين سخنان پورنو را در رساله‌ها‌ی خودِ آخوند‌ها (حتا در همخوابگی با حيوانات هم) می‌توان به کرات ديد!
اما چون زبان حسيات و باورهاي فروغ آميختگی جدايی‌ناپذيری دارند، برای نخستين بار، زنی، با توجه به باورهای مذهبی و فرهنگی جامعه با صداقتی شاعرانه و معصومانه، هم به گناه و هم به لذت‌اش اعتراف می‌کند و در اين اعتراف به گناه، جانماز هم آب نمی‌کِشد، بلکه در نهايتِ سادگی و درستی اما با توجه به عواقبِ آن، می‌گويد که لذت هم برده است! اعتراف‌اش اما، برخلاف آنچه تا به حال برداشت کرده‌اند، از روی رضايت و سرمستی نيست. ترسان و لرزان است، رضايت‌اش خدا ترسانه و توأم با نگرانی است. از ترس تهديدهای نامريی اين لذتِ موقت است که در پايان شعر، تسليم باورهايش، به درگاهِ خدواند پناهنده می‌شود و در محضرخداوند است که نشان می‌دهد که اينکاره نيست و نگران است و با پريشانی می‌گويد: خداوندا چه می‌دانم چه کردم/ در آن خلوتگه تاريک و خاموش! يا به زبان ديگر می‌گويد: خدايا نفهميدم. مرا ببخش! و چون راست می‌گويد به دل می‌نشيند.
سه کتابِ " اسير"، "ديوار" و "عصيان" او، کلنجارهای و کشمکش‌های فروغ است با دل خود، با هوس‌های معصومانه‌ و بی‌تجربگی‌های خود. اين کتاب‌ها در واقع، مراحل دوران جنينی شعر فروغ‌اند. اشعاراين کتاب‌ها، در شکل‌های چهارپاره و گاهی مثنوی و گاه غزل و گاه نيز تلاش‌هايی به دنبال شعر نيمايی، نمایان می‌شوند. درهمه‌ی اين فرم‌های کلاسيک، فروغ، بی توجه به آنچه ديگران گفته‌اند، حرف‌های خودش را می‌زند. آرام و ساده تجربه‌های خود را برملا می‌کند غافل از اين که "خود بودن" و انعکاس دادن آن با زبان سرراست گويی کار پسندیده‌ای نیست.
از برخوردهای خشم‌آگين و واکنش‌‌های قهرآميز و بدگويی‌های مردم به اصطلاح روشنفکر است که تازه متوجه می‌شود حرف‌هايی که زده است سنت‌شکنی است. به سببِ ناتوانی در شناختِ او، او را متمرد و ننگين می‌خوانند. حتا زنان شاعر همدوره‌ی خودش نيز به خاطر این صراحت در بازتاباندن احساس‌ها و تجربه‌های پاکِ خود در شعر، از او فاصله می‌گيرند و ضمن اين که از او تقليد می‌کنند و خودی نشان می‌دهند، از بزم‌های خود او را می‌رانند!
آن داغ ننگ خورده که می‌خنديد/ برطعنه‌های بيهده من بودم
گفتم که بانگِ هستی خود باشم/ اما دريغ و درد که « زن» بودم ۷
در حالی که از ديدِ فروغ، آن‌ها دروغگوهای متظاهر، ننگین بودند:
اينجا نشسته‌ بر سر هر راهی/ ديو دروغ و ننگ و ريا کاری / در آسمان تيره نمی‌بينم / نوری ز صبح روشن بيداری ۸
فروغ با پشتِ سرگذاشتن دوران آشفتگی و شکست‌های پی ‌در پی، که دردناک‌ترين آن‌ها جدايی از تنها پسراش و محروم شدن از ديدار اوست، درمی‌يابد که او عاشق خودِ عشق است و نه رابطه‌های جسمانی. در اين نوع رابطه‌ها نمی‌توان به کمال رسيد و نيمه‌ی گمشده‌اش و جفتی که او را کامل کند در ميان آدم‌ها نيست :
اگر به سويت اينچنين دويده‌ام/ به عشق عاشق‌ام نه بر وصال تو
به ظلمتِ شبان بي‌فروغ من/ خيال عشق، خوشتر از خيال تو ۹
دانست که شهرت خوشبختی نمی‌آورد و فاصله‌ی بزرگی است ميان موفق بود و خوشبخت بودن:
به من چه داديد ای واژه‌های ساده فريب؟ / اگر گلی به گيسوی خود می‌زدم/ از اين تقلب/ از اين تاج کاغذين/ که بر فراز سرم بو گرفته است/ فريبنده‌تر نبود؟
و از ويران کردن زندگی زناشويی‌اش به دنبال اين توهماتِ پوچ به شدت پشيمان می‌شود:
بعد از او بر هرچه رو کردم/ ديدم افسون سرابی بود
آنچه می‌گشتم به دنبالش/ وای برمن، نقش خوابی بود ۱۰
و دل‌اش می‌خواهد به خانه برگردد. دژی محکم و امن که او را از عواقبِ همه‌ی تجربه‌های دردناک، پشيمانی‌ها و پريشانی‌ها در امان می‌دارد. بهشت راستينی که از روی بی‌تجربگی و نادانی از شناخت جامعه، گمان می‌کرد قفس اوست:
گفتم قفس ولی چه بگويم که پيش از اين/ آگاهی از دورويی مردم مرا نبود
دردا که اين جهان فريبای نقش باز/ با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون من ام که خسته ز دام فريب و مکر/ بار دگر به کنج قفس رو نموده‌ام
بگشای در که در همه دوران عمرخويش/ جز پشتِ ميله‌های قفس خوش نبوده‌ام ۱۱
و تا پايان زندگی پرتلاطم کوتاه‌اش، اين حسرت و ناکامی را حتا در اوج موفقيت و شهرت همچنان بردوش خسته‌ی خود کشيد:
کدام قله کدام اوج؟ / چگونه روح بيابان مرا گرفت / و سِحرماه ز ايمان گله دورم کرد!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد/ و هيچ نيمه‌ای اين نيمه را تمام نکرد!
چگونه ايستادم و ديدم/ که زمين به زير دوپايم از تکيه‌گاه تهی می‌شود
و گرمی تن جفتم / به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد! ۱۲
فروغ پس از تجربه‌های معصومانه‌ و دردناک‌اش درمی‌يابد که جفتی را که برای روح پاک و تابناک‌اش می‌طلبيده و در تمام اين جستجوها و گم شدن‌ها وغرق شدن‌ها و کشف‌ها، در پی آن بوده، جز "شعر"اش نيست! پس به پناهگاهِ مطمئن و صادق شعراش پناه می‌برد و می‌گويد:
« رابطه‌ی دوتا آدم هيچوقت نمی‌تواند کامل يا کامل کننده باشد به خصوص در اين دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او می‌رسم می‌توانم راحت با او دردِ دل کنم، يک جفتی است که کامل‌ام می‌کند[...] بعضی‌ها کمبودهای خودشان را با پناه بردن به آدم‌های ديگر جبران می‌کنند اما هيچوقت جبران نمی‌شود. اگر جبران می‌شد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستی نبود؟» ۱۳
و با اين کشفِ بزرگ و دريافتِ با شکوه است که با ميان بُری در خطِ زمان، سفری به آينه‌های شفاف و صادق پناهگاه‌اش، جفتِ کامل کننده‌اش،"شعر" می‌کند. در حضور آن آينه‌هاست که خود را در"تولدی ديگر" می‌بيند و درک می‌کند و مطمئن به جاودانگی خود می‌گويد:
سفر خطی در حجم زمان / و به حجمی خطِ خشکِ زمان را آبستن کردن
حجمی از تصويری آگاه/ که ز مهمانی يک آينه برمی‌گردد
و بدينسان است / که کسی می‌ميرد/ و کسی می‌ماند. ۱۴
از آن پس، از پنجره‌های باز و سخاوتمندِ پناهگاه‌اش، به خود و مردم، جهان هستی می‌نگرد در نهايتِ آگاهی و از اين که گهگاهی پيوند‌های اجباری‌اش را با دنيای پوچ بيرون از شعر خود، از ياد می‌برد، فروتنانه به عذرخواهی می‌نشيند:
بر او ببخشاييد/ بر او که گهگاه / پيوندِ دردناکِ وجودش را / با آب‌های راکد / و حفره‌های خالی از ياد می‌برد. ۱۵
فروغ با انتشار کتابِ " تولدی ديگر"، جهان تازه‌ی شعر زن را در جامعه‌ی خود آفريد. گرچه او اکنون آفريدگاری است که "زن" بودن خود را زندگی و تجربه می‌کند، اما انديشه و تخيلاتِ شاعرانه و نوین او همه‌ی هستی را در برمی‌گيرد که زن و مرد دو پاره‌‌ی به هم پیوسته‌ی آن‌اند.
در اين کتاب، فروغ برای نخستين بار دريافت‌های خود را در تصاويری نو و قابل پذيرش و درک، با زبانی نو و با شاعرانه ترين بيان منعکس می‌کند.
سلامت و تازگی و ديگرگونگی شعر فروغ، زنان شاعر را به اين فکر‌انداخت که به ابعادِ مختلفِ زندگی و رفتار و شعر او سر بکشند تا راز اين شکوفايی را دريابند و از جوهر اين کيميای حيات بهره جویند. اما بسياری از آن‌ها، از آن زمان تا هنوز، بدون درک و شناختِ درستِ شخصيت و شعر فروغ و بدون داشتن دانش تجربه‌های ويژه‌ی او، با بی‌پروايی ساختگی به دنباله‌روی از رفتار خودجوش او و تقليد از دوران جنينی شعر او و حتا گاه به رقابت با او پرداختند!
در رؤيای" فروغ دوم" شدن است که شعر بعد از فروغ به راه می‌افتد. غافل از اينکه فروغ برای "خود بودن" و"خود ماندن" می‌زيست و با قدرتِ يکتای شاعرانه‌ی خود ممنوع‌ترين واژه‌های زمان خود را که برای رساندن انديشه‌‌ی تکامل يافته‌اش در شعر ضرورتی حياتی داشتند، شاعرانه به کار می‌گرفت و به شعر تبديل می‌کرد:
نهايتِ تمامی نيروها پيوستن است، پيوستن/ به اصل روشن خورشيد/ و ريختن به شعور نور/ طبيعی است که آسياب‌های بادی می‌پوسند/ چرا توقف کنم؟/ من خوشه‌های نارس گندم را / زير پستان می‌گيرم/ و شير می‌دهم. ۱۶
او اکنون بار واژه‌ها را می‌شناسد. آوردن واژه‌ی"پستان"هرچند در آن زمان غيرمنتظره است اما برای بيان منظور او حياتی است. بدون اين واژه چگونه می‌توانست ميزان برتری باروری خود را، حتا بر زمين و آب و آفتاب، بیان کند؟ همين جا، با گفتن «طبيعی است که آسياب‌های بادی می‌پوسند»، تکليفِ مدعيان‌اش را هم روشن می‌کند! و هنگامی که درباره‌ی وضعيت شعر و ادبيات آن زمان از او می‌پرسند، می‌گويد: «اوضاع ادبيات همان است که بود مقدار زيادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار.» ۱۷
فروغ با تجاربی که به دست آورده بود و با دريافت‌های گرانبها‌يش، سرانجام آگاهانه، پنجره‌ای به فضای تازه‌ی آزادگی و آگاهی بازمی‌کند و در تولدی ديگر رشد چشمگير خود را نشان می‌دهد و بی‌نيازی خود را از آن بده بستان‌های حقيرانه‌‌ی مرسوم بازگو می‌کند:
يک پنجره برای من کافيست/ يک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو/ آنقدر قد کشيده که ديوار را برای برگ‌های جوانش/ معنی کند.
يکی از بارزترين نشانه‌های صداقتِ فروغ با شعر و مراحل تکامل حقيقی او، نام‌های کتاب‌‌های اوست: اسير، ديوار، عصيان، به ترتيب نشانه‌های روشن مراحل تجربه و تحول او را بيان می‌کنند. اين‌ کتاب‌ها در واقع مراحل دوران جنينی شعر‌ فروغ هستند تا مرحله‌ی تولد دوباره‌ی او! اما اين تولد، تولدی مانندِ تولدِ خوداش نيست که بی‌اراده و خواستِ او صورت گرفته باشد، بلکه تولدی ديگراست. تولدی از سر تجربه، اختيار و آگاهی!
می‌بینیم که آن زبان آشکارگوی «بی‌پروا» در نخستین دوره‌ی شعر او، رفته رفته چقدر پخته‌تر و نمادین‌ترمی‌شود و آن بیان پرشور احساس‌های یک زن نوجوان و جوان، جای خود را به زبان استعاری و سمبولیکی می‌دهد که بیان اندیشه‌مندانه‌ی تجربه‌های یک زن با زنانگی خود و اندیشیدن به عمق معنای وجودی آن‌هاست.
به وضوح می‌بينيم که شاعر زیباتر و نمادین‌تر از هستی کیهانی زنانگی سخن می‌گويد. یگانه دیدن خود با کل عالم کیهانی که در عین حال او را از درگیری با محیط کوچک پیرامون و پستی‌ها و تنگ نظری‌های آن آزاد می‌کند. فروغ از آن پس، شاعر متفکری است یگانه با هستی خود، نه تنها با زنانگی خود که با انسانیتِ خود. انسان یکپارچه‌ی کاملی است. می‌بينيم که در آخرين شعرهايش، زبان استعاری، سمبوليک و ورزيده‌ی او، ديگر از آن زبان «بی‌پروای» نخستین بسيار فراتر رفته و عمق و پیچیدگی یافته است به گونه‌ای که حتا رابطه‌های جنسی را نيز حيوانی می‌بيند و به تمسخر می‌گيرد:
مرا به زوزه‌ی دراز توحش/ در عضو جنسی حيوان چکار/ مرا به حرکتِ حقير کِرم در خلاء گوشتی چکار/ مرا تبار خونی گلها به زيستن متعهد کرده است / تبار خونی گلها می دانيد؟
با چنين پشتوانه و نيروی زبانی است که می‌توان با مهارت، اشارات را لا به لای واژه‌ها نشاند و منتقل کرد تا خواننده‌ی جستجوگر در هر بار خواندن به کشف تازه‌ای برسد.
شعر فروغ، شعر موضعی و مقطعی و زمان‌بندی شده نيست که در شرايطِ سياسی خاصی و به مناسبت‌های ويژه‌ای سروده شده و جنجالی موقتی آفريده باشد تا شامل مرور زمان نيز بشود. شعر فروغ، چاهِ بی تهِ "دل اي دل" کردن‌های تکراری نيست. شعر فروغ، شعر هستی، انسان، زندگی و درماندگی‌ها و معضلات بشری است که در اوج آگاهی و شاعرانگی سروده شده‌اند و مانندِ شعر حافظ بی‌زمان است.
فروغ زندگانی کوتاهی کرد و تمامی زندگانی شاعرانه‌‌ی او پانزده- شانزده سال بیشتر نبود. او در این مدت کوتاه از نوجوانی و احساس‌های آتشين و زودگذر، به این درجه از پختگی و اندیشه‌مندی رسید. این پرسش همیشه می‌تواند مطرح باشد که اگر او بیست یا سی سال دیگر هم زندگی می‌کرد، تا کجاها می‌توانست پیش برود؟ شاید او درست به موقع زندگی را وداع کرد و داوطلبانه به آغوش مرگ پناه برد. یا می‌شود تصور کرد که آن همه استعداد و شفافیت ذهن و جسارت و قدرت اندیشه تازه در آستانه‌ی جهش‌های بزرگتر بود. شاید؟


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

سپاسگزار ام
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)
2011-01-10 11:51:16
دوستان گرامی و عزيز. از مهرتان بسيار سپاسگزار ام و از اين که اين مطلب مورد توجه تان قرا گرفته است خوشحال ام. خواسته ايد که مطلبی در باره ی عالمتاج قائم مقامی معروف به ژاله قائمقامی نيز بنويسم. بايد بگويم که در باره ی اين بانوی شاعر سنت شکن در دعوت هايی که به برلين (آلمان)،پاريس،فلوريدا و همينجا در لندن داشته ام، سخن گفته ام. در اين نشت ها، در نگاهی به "جای پای زن در شعر فارسی"، شعر ژاله قافم مقامی را دقيق تر و وسيعتر برانداز و بررسی کرده ام که اميدوارم به زودی اين مطلب را آماده ی چاپ کنم.
به هر روی از تشويق و يادآوری شما عزيزان بسيار سپاسگزار ام.
با مهر
م. پگاه


بنياد ايرانی
2011-01-08 00:02:26
من خيلی بواقع تکشر می کنم از خانم پگاه که اين خانم فروغ خانم را به ما شناختند.

البته اشتباه نشود که اين خانم پگاه خودشان دست کمی از فروغ ندارند.

زنده باد که خيلی چيژهای خوب به ما ياد می دهی ای عزیز برادر.

پگاه گوهرتراش و گوهر شناس
کامران شفا
2011-01-05 19:12:42
درود بر تو پگاه که هرگز فروغ را به اين روشنی و بزرگی نديده بودم با اينهمه مطالبی که تا به حال درباره اش نوشته اند و خوانده ایم. پگاه عزيز از ژاله قائم مقامی به درستی ياد کرده بودی مطلبی هم در باره ی اين زن بزرگ گمشده بنوسيد.
«کارخانه ی دوران مباد بی قلمت»

درود بر پگاه
پروين فرين
2011-01-05 11:41:57
پگاه جان عزيز درود بر اشراف و قدرت قلمت. تا به حال خيلی در باره ی فروغ نوشته اند از بی پروايی او سوء استفاده کرده و به به و اه اه کرده اند ولی باورکن اولين بار است که از خواندن مطلبی اينچنين تنم لرزيد و شخصيت واقعی فروغ را ديدم. حیف که مردم ما اهل مطالعه کارهای جدی و روشنگرانه نيستند اگر بودند آخوند هابا استفاده از نادانی شان آنها را به اين روز سياه نمی انداختند.بزرگان ادبی ما همیشه در سختی گذرانده اند اما در آخر فقط انها مانده اند. وجود شاعری شعر دان و شعر شناسی چون شما مایه افتخار ماست. در ضمن از خانم ژاله قائم مقامی در اين مقاله یاد بجایی کرده ايی کاش مقاله ای هم در باره ی ایشان بنويسيد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد