logo





دوزخیان

سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ - ۲۸ دسامبر ۲۰۱۰

کریم بهجت‌پور

karim-behjatpour.jpg
مَه گرفته شبی بود
دوزخیانی،
با صورتک‌های درهم و موهن
بُرده بودند،
مردی که به دل،
مهر بود و به جان سر
زیرین سرسرایِ بنایی
که از کف و بالا،
خونابه بود
که به خون نشسته بود؛
گرسنه لاشخورانی
چنگ برتنِ نیمه جان،
ذره، ذره به دندان گرفته می‌‌خوردند؛
تکه‌های به خون نشسته‌ی او.
آن روز،
که شب بود.
مَه گرفته شبی بود
دوزخیانی، با صورتک‌های درهم و موهن
مردی که به خون نشسته بود،
به بیابان فکنده رفتند.
لرزان و پر صدا
در میانه‌یِ طوفان و سیل
که می‌خروشید و ره می‌جست،
به ویرانه می‌کشید؛
هر چه بود
هر چه هنور نبود
آن روز،
که شب بود.
مَه گرفته شبی بود
فرسوده تن‌ِ بی‌رمق
جان گرفت و به سختی به پا شد و آرام،
ایستاد، ایستاد، ایستاد.
ایستاده بود،
ایستاده بود و سراپا مهر که پگاه،
در یک قدمی،
از پلک هم، نزدیکتر است.
ایستاده بود.
ایستاده بود و شادان و غزل خوان،
در سرسرایِ رویین بنایی
جان و تنش،
درون من،
آویخته شد به صلیب.
آن روز،
که شب بود.
شبی پر ستاره، بی‌سحر.
مَه گرفته شبی بود که مرد،
آویخته در صلیب
اندک اندک،
لهیده پیر می‌شد.
ذره ذره می‌رفت، جان زِ کف؛
در درون من.
آن روز،
که شب بود.
شبی پر ستاره، بی‌سحر.
مَه گرفته شبی است که ما،
در من
نوفه میزنم از درون
پازاج این قبیله کجاست؟
که شب،
آبستن است به شب،
لیک، در باورم هنوز
که پگاه،
در یک قدمی‌است.!

کریم بهجت پور - هانوفر آلمان- 22/12/2010
k.behdjatpour@gmail.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد