به مرگ
دست می زنی
شاید مرگ
به تو
چشمکی زند
دوست داری
از این اجبار بگذری
و حیوان بیخیالی باشی
که از مرگ نمی هراسد
هم او
دوست داشت
گریه کنم
ستاره را از آسمان گرفت
و در چشمانم کاشت
و تا آخرین لحظه
انتظار کشید
دوست نداشت
چشمان من
یاس نم داری باشد
که آسمان را
عقب می زند
و به صبح می رسد
دوست نداشت
جهان را بر چشم بریزم
دوست داشت
که نباشم
دوست نداشت
زندگی کنم
که یاس کوچک حیاط باشم
گفت
چشمش را ببندید
چشمم را بستند
و او
بر رویش دیوار کشید
تا جهان بر من نریزد
...از لایه های دو چشم
گوش را وابنهادم
...که زندگی را حس کنم
بگذار زندگی کنم
بگذار این یاس کوچک را
با نم نم های صبح
آشتی دهم
چه امیدی ست که من
در پس کوچه های درد
گم شوم
بگذار زندگی کنم
گر تو
تو در توی کوچه های درد
خوشدل به گذاشتن انسان
به دیواری
04 10 2010
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد