logo





درد می داند

يکشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۹ - ۲۱ نوامبر ۲۰۱۰

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
« دیروز – 2010/11/20- کنارِ آرامگاهِ غلامحسین ساعدی، نهالِ کوچکی زیبا، بس شگفت وُ سخت رنگین، در خلوتِ رؤیای خود آرام می روئید وُ غوغا بود...

در ورق گردانِ آخِر بود
که ما در حیرتی
با گریه ی گُل آشنا گشتیم
ز اقصای اسارت بود
یا غربت
که ما در هیبتی
با چمبری چرک وُ چغر؛
سازِ حُزن انگیزِ زنجیری شنیدیم
سپس آوازهای زخم
از دهانِ غیبتِ غوغا
درد می داند
که ما بودیم وُ ما از ما
هراسان بود
درد می داند
دویدن از نفس افتادن وُ برخاستن
تا انتهای مارپیچِ پله هایش پوچ؛
رفتن چیست
در آن چرخش قمارِ هیچ
رها گشتن به دهلیز
به پژواکِ پلید آهنگ
در خود وُ از خود
شکستن چیست
سخت سنگین
حلقه ای در گردنِ ما بود
هنگامِ گریز
حلقه ای دیگر در اینجا نیز
- این ناکجا گاهِ گواهش آه –
بر پا وُ پایانِ نگاهِ ما؛
افزون شد
خلید و خست خاری
خواب وُ خیالِ رنگ
که پایاب وُ پریدن نیست، باری
در سوادِ هستیِ محو وُ مِه آلودی
چراغانی به غایت خُرد
که چون چشمانِ گرگان
در شبِ وحشت
نمایان بود وُ با ما
به افسونی اشارت داشت
میانِ گیسوانِ سبزِ سال وِ ماه
نسیمی ساز وُ سامان گم گذر داشت
نهالِ کوچکی در پویه ای رنگین
ما را به خوابِ خویش می خندید

http://rezabishetab.blogfa.com
2010-11-21

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد