قلو سنگی
بی دست
بی حضورِ سرو دندان و دهن
یاکه پایی، که با آن بدود
هرگوشه ی
این جنگلِ پیر.
قلو سنگی
که دهانش بسته ست
و زبانی به سخن باز نکردست
هرگز.
قلو سنگی
که به تن بالش نیست
و توانی دارد، بپریدن
گر که پرتاب شود با دستی.
قلو سنگی که پرید
بی دلیلی از خود
یا که اندیشه ای، محکم، سست
یا که حتا فکری، کم ترش حسِ حیات.
قلو سنگ،
با آینه هم صحبت شد
و به آینه یک بوسه سپرد.
مرگ را
با آینه هم بستر کرد.
و از آن آینه ی خرد و خراب
روی هر قطعه ی از اصل جدا
نفسِ گرمِ لبخندی خوش ،
داردش عشق حضور
و نگاهی پر ازفکر سوال.
سنگ را، گر که شرمی می بود
یا که اشکی از بابت درد
یا کمی عاطفه، از ارث پدر
بایدش ، سرفرو می افکند.
و در این فاصله
از دست گنه کرده
خبری بر جا نیست
و سوالی باقی ست،
ما چرا آینه را می شکنیم؟
المان / هشت نوامبر 2010-11-08
رضا بایگان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد