برای مرضیه؛ که مادرم او را دیوانه وار دوست داشت و من نیز هر دو را، هر سه به هم نزدیک و دور بودیم و فرصت دیدار میسّر نشد، مادرم چند سالی پیش از او از این جهان گذشت ولی همیشه این زمزمه را بر لب داشت:
دو سه شبه که چشمام به دَره / خدا کنم که خوابم نبَره...
قاصد ز سفر آمد
با مژده ی او آمد
شد چشمِ شبم روشن
روشن شد از او رؤیا
شعریست درین شعله
در تاب وُ تبِ دفتر
دفتر به چه کار آید
تا گفتن از او باید...
لبخند به لب قاصد
با من نفسی بنشست
بنشست وُ از او گفتا
گفتا که:« بجو او را...»
پُل بست میانِ ما
تیراژه ی هر واژه
نامش که جهان سازد
چون عِطرِ گُلی ناگه
تابید به هر گوشه
هر گوشه گلستان شد
با پنجره یکسان شد
گفتی که بهار آمد
ر تلخی این سرما
سرماست همه تلخی
ماسیده زمان از آن
با پیک وُ پیامِ دوست
رفتم به در از خانه
در جامِ تنم مِی بود
با گرمیِ میخانه
میخانه ی تابنده
من راه نمی رفتم
پرواز مرا می بُرد
پوپک شده بودم من
در زیرِ پَرَم دنیا
دنیا، شده بودم تن
پیغامِ خوشش در سر
گویی شدم «آن» شیدا
شیدا شده ی این «آن»
دلداده ی او بودم
پژواکِ پیامش شد
تکرار به هر برزن
سرریز ز جانِ من
جانانه ی من بو د او
او بود مرا پرواز
پرواز شدم بی پَر
هر سو نظر افکندم
دیدم که تویی آنجا
فریاد زدم:« ای یار!
من از تو جوانم باز
ای یادِ توام مانا
مانا تو بمان جانا
دست از تو نمی دارم
دارم چو تویی دمساز»
گفتی که:« بیا با ما
با ما تو نِه ای تنها»
نزدیکِ تو بنشستم
دیدم که فلک نقطه ست
بی تو نشود معنا
عشقی تو وُ مهری تو
من با تو شَوَم پیدا
ای فصلِ فریبنده!
سرمای مرا بر گیر
جانم دِه وُ آغازم
آغازم وُ پروازم
ای عشق پناهم دِه
ای عشق پناهم دِه...
http://rezabishetab.blogfa.com
2010-10-31
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد