دستانش را به درخت وام داد
درخت گردویِ پیرِ تنها
تنها
مانده درمیان دشت
و دشت
پراز علف های هرز و شیرین و سبز .
و سبزی سبزه ها،
بی هیچ اندیشه ای بودند برای بودن .
و بودن را اما
با هیچ اندیشه ای ،
برای پیوند،
تیغی زده نشده بود .
دستانش را به درخت وام داده بود
و جوراب های کهنه اش را،
که خاک عبور از هزاران جاده را در خود
به ثبت رسانده بودند .
کلاغان پیر به نیش کشیده بودند .
و کلاغان را هرگز توان آن نبود
که فاصله میان خاکریز و پشته را
و معنای درخت
و یا هرزگی گیاهان بی مزه ی را
دریابند .
کلاغ
تنها کلاغ بود با تنها مشخصه ی بودن خود
« پرهای مشکی درخشان »
که خورشید را هیچوقت مهمان نبودست ،
بدلخواه .
دستانش را به درخت وام داده بود
و جورابهایش را کلاغ ها به نیش داشتند
و کفش هایش را روباهی ضعیف به پا
و روباه فراموشش شده بود
که بایدش به حقه هایش دلخوش دارد .
و کس نمی دانست که
حقه های روباه را دزدان شب روان
دزدیده بودند
بی هیچ صدا و تکان مشخص
در بی خبری کامل روبای پیر .
دستانش را به درخت وام داده بود
و جورابهایش را کلاغان به نیش داشتند
و کفشش را روبائی پیر داشت .
پس روانش را بر تک پَری از بال سفید کبوتری نهاد
و با خروج هوائی گرم از دهان
روانه ی راهی ساختش ، بی هدف
و پَر، رفت و رفت
و هرگز به برگشت رو نکرد .
و حال که نه کفش بود و جوراب
و دستانش به درخت وام داده شده
و تنها جانی مانده بود، بی جانان
به حراج خود در بازار مکاره می اندیشید
و بهائی که باید دریافت دارد
از بابت فروشِ خویش .
رضا بایگان
اول مهر ماه سال ۸۹
المان ـ هاین اشتات
reza@baygan.net