آهای مردمان جهان،
ای شمايی كه مرا از درياها گرفته¬ايد و شیشه¬ی روی آبم را شكسته¬ايد.
اينجا، با اين سوگنامه¬ای¬ که در بطر¬ي مدتها موج سوار بود
میخواهم شهادت دهم از سياهيها
از خودم
و از آنچه روزگاري بر من رفته است.
آري، من سنگ بودم، يك پاره سنگ!
سنگي محكوم به بودن در فلات ايران
و حضوري به وقت غرقه¬ي يك ملت در جشن اضمحلال بي انتهای حاكمان!
من آنجا موجودي بي حق و بي افتخار بودم.
آري فقط سنگي پيش دست و پاي اين و آن / و هيچ كسي به من فكر نميكرد يا به حرمتم.
آري من فقط يك سنگ بودم با حق و حقوقي كمتر از سگ يا ملخ.
هيچ ديار و آدمي به من، به تبار و به سرنوشتم نميانديشيد. نه آني كه مرا پرتاب ميکرد و نه ايني كه از دست من ِ بي تقصير ميمُرد.
در جشن اضمحلال، كسي را با كسي كار نيست تا چه رسد به سنگ.
و من / مثل همه چيز و همه كس / سقوط ميكردم و ساقط ميشدم.
آنجا پاره سنگي بودم تيپا خورده
دلخراش¬تر از این، پرتاب شده بودم
و با شرمندگي آب ميشدم كنار جسد و جاني باز ايستاده از تپش.
آري من آب ميشدم و از تبار و اجدادم جدا.
اجدادم را از دل طبيعت
از تن زمين ِ مادر
و از سر و سينه¬ي كوهها كنده¬اند.
گاهي با تيشه¬ي عاشقان سرگشته و گاه با انفجار ديناميت دشمنانان.
آري! با تاريخ غلت خورده¬ايم تا سنگ و پاره سنگ گشته¬ايم.
سقوطها به خود ديده¬ايم مهيب و درهها حقير.
اما هرگز آب نميشديم از خجلت، از احساس ننگ.
پس چرا عاقبت من اين چنين شد؟
وقتي در هوا چرخ ميخوردم به سوي هدف¬،
به سوي سينه¬اي كه جان داشت،
چقدر دلم ميخواست كه سنگ نباشم، كه اصلا چيزي نباشم.
وقتي بودن و هستی، اين چنين ذليل گشته است.
آه كه چقدر دلم ميخواست سنگ نباشم،
همرديف اين همه سنگ پست
كه به زشتي مينشينند بر پرتاب و چرخ خوردنشان به قصد انهدام ميرود.
واي كه چقدر خوب ميشد اگر سنگي نبود در اين گرد و خاك
در اين ظهر داغ
و زير اين آفتاب سوزان و اين تشنگي.
باري. سرنوشتم در يك لحظه رقم خورد.
لحظه¬اي پر از ترس و لرز و اشمئزاز كه به حس و تجربه¬ي عبث رسيد.
آنهم عبثي عظيم كه بر كل تاريخ آن آدميان سايه داشته است.
اوباشي مرا از زمين برداشت
و لحظه¬ي سرنوشتم با حس چرك دست او آلوده و شروع گشت.
از آن گرفتاري،
از آن اسارت كه به پرتاب و چرخ خوردن وصل ميشد
تا آن برخورد، نمي¬دانم چرا منقلب بودم
و مضطرب
و از كدام گور و گورستاني صداي سخن عشق مي¬آمد.
از دست چنين سرنوشتي پريشان ميشدم
ناخشنود بودم از دست هستي¬ام
كه چرا بايد در اين زندان،
در اين باغ بي برگ و بی درخت
در اين فلات پُر كوير،
یك سنگ باشم، يك پاره سنگ؟
آنهم سنگي كه وسيله قتاله و ابزار كشتار ميشود؟
*
مرا چه به شرکت در مراسم سنگسار
و افتادني اين چنين ذلت بار در کنار جان آدمی جسد شده.
اين ديگر چه عاقبت شومي بود؟
عاقبتی بر سر راه مني که سنگ بودم،
سنگي بي آزار و با سلوکی در زندگاني بي غل و غش،
بدور از هر توطئه و دسيسه اين جانور دو پا
که مرا به مسلخ کُشتن ميبُرد
تا موجودي دنبال عشق رفته را از نفس کشیدن و همه چيز محروم کند.
وای از سنگ بودن در این روزگار...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد