http://rahetohid.wordpress.com
ahmad.alehossein @ gmail.com
ما ايرانيان از زماني که تشخيص داده ايم از غافله ی به سرعت در حال گذار تمدن بشري عقب مانده ايم، راههاي متعددي را جهت نجات جامعه خويش از پسروي و عقب ماندگي آزموده ايم. اما هر بار به دلايل متفاوتي ناکامي هايي را تجربه کرده، با پشيماني و سرخوردگي به گذشته نگريسته ايم. با اين حال، بسيار اندک بوده اند کساني که خواسته اند تا با کنار هم گذاشتن تجربه ها به راه حل بديلی بر پایه ی نقد همه جانبه ی گذشته دست يابند. ابتدا سعي کرديم قدرت سلطنت را مشروط کنيم، مجلسي از خوانين و روحانيون تشکيل داده کارمان به استبداد صغير و سپس دخالت قدرت هاي بزرگ انجاميد. تلاش کرديم از هرج و مرج پس از اشغال کشور و تضعيف نهاد سلطنت قاجار با اتکا به دولت مدرن مقتدر رضا خاني بيرون آييم به استبداد کبير و در نهايت اشغال نظامي ميهن دچار گشتيم. با ملي کردن نفت، مبارزه کرديم تا سلطه بيگانه بر منابع کشور را قطع کرده استقلال کشور را بدست آوريم، کارمان به بازگشت سرکوب و وابستگي و خالي شدن از هويت و اخلاق انجاميد. جهاد کرديم تا استقلال و آزادي را در پناه جمهوريتي مبتني بربازگشت به ارزشهاي اسلامي و فرهنگيمان احياء کنيم اما به استبداد ديني مبتلا گشتيم. هنگامي که سي-چهل سال پيش، تز بازگشت به خويش همچون ساعقه اي آسماني تنها راه رهايي شمرده مي شد، اندک بودند کساني که پرسيدند بازگشت به کدام اسلام و تشيع، با کدام تعريف و براساس کدام تجربه تاريخي (شريعتي را بايد استثنائي دانست که تلاش کرد به اين سوال در تز مذهب عليه مذهبش پاسخ دهد). و آخرین گواه تاریخی این سرگردانی ها هم شاید همین ناکامی اصلاحاتی باشد که نه تعریف واضح و نه عملی از جامعه مدنی داشت در نهایت جامعه مدینه النبی در التقاط با رویای مردم سالاری دینی خاتمی به دیکتاتوری راست رادیکال انجامید. امروز نیز در پاسخ به
ناکامی ها، اجماعي در بين روشنفکران ما در حال شکل گيري است که علاج استبداد ديني را پناه بردن (بخوانيد بازگشت) به تجدد و سکولاريسم يا همان تز جدايي دين از سياست تجويز مي کنند. اما امروز هم مانند ديروز، کمتر کسي مي پرسد کدامين سکولاريسم با کدامين تعريف و برمبناي کدامين تجربه و مدل.
از جمله مضحک ترين و درعين حال دردآورترين واقعياتي که ما ايرانيان با آن روبروشده ايم اين است که: پس از 50 سال حاکميت سکولار نظام فاسد شاهنشاهي و 30 سال استبداد ديني، درست در زمانه اي که دولت هاي سکولار غربي در مواجهه با نيروي تجديد حيات يافته مذهب دچار لرزش و بحران شده اند، عقلاي قوم، سکولاريسم را به عنوان داروي دردمان تجويز مي کنند. اما براستي آيا چنين تجويزي از شفافيت در تعريف و امکان پذيري در عمل و مطلوب بودن در نظر بر خوردار است؟
در اين نوشته چند نکته را در مورد سکولاريسم بيان مي کنم که نياز به بحث و مطالعه بيشتر دارند. بنابراين اصرار ندارم کسي اينجا طي چند خط نوشته بدون ارجاع به منابع معتبر به باور کردن اين نکات قانع شود. اما به شدت معتقدم که اين نکات بايد در سطح عمومي مطرح شده و مورد بحث و مداقه قرار گرفته و بازتدوين شوند وگرنه رابطه ما با موجود عجيبي بنام سکولاريسم به رابطه ی بين قديمي ترهاي ما با اسلام و تشيع تبديل خواهد شد (همانطور که تاکنون هم شده است). در بخش پاياني اين نوشته، براي فرا تر رفتن از چنين رابطه اي و خلاص شدن از بن بستي که در آن هستيم، و به خصوص براي پايان بخشيدن به اين همه جنگهاي زرگري بي حاصل بر سر جايگاه مذهب در ايرانِ سکولارِ فردا، چهارچوب کلي يک راه حل بنيادين را پيشنهاد خواهم داد.
1. آنچه بيشتر ما ايراني ها از سکولاريسم مي دانيم به شدت دچار ابهام و اغتشاش است؛ به سه دليل عمده:
۱. ۱. مفهوم سکولاريسم که مفهومي پرورش يافته در غرب است خود به معاني مختلف بکار برده شده و در واقعيت به اشکال مختلفي در جهان غرب تجربه شده است. بنابراين در اصل، مانند بسياري مفاهيم ديگر مانند دموکراسي يا عدالت، دچار ابهاماتي اساسي است مگر اينکه منابعي که آنرا بکارمي برند سعي در واضح کردن معناي آن داشته باشند. متأسفانه در خود غرب چنين منابعي اندک اند و عمدتا در سطح فلسفي و انتزاعي به چنين کاري اقدام مي کنند. از جمله مهم ترين تجربه هاي سکولاريسم عبارتند از:
۱.۱.۱. سکولاريسم به مثابه جهان بینی و معرفت شناسی: عبارت است از جانشين کردن مفاهيم و نظرات الهياتي با مفاهيم و نظرات زميني در توصيف و تبيين پديده هاي زميني - مثلا بجاي اينکه بگوييم خدا مارا شفا داد بايد بگوييم اين دارو بود که ما را شفا داد – و جانشين کردن نهادهاي علمي مستقل از نهاد هاي مذهبي در روند توليد دانش. اين مفهوم سکولاريزه کردن دانش در اروپا بطور خاص اتفاق افتاد چون نهاد کليسا بر روند توليد دانش زميني سيطره قرون وسطايي داشت. داستان گاليله را همه مي دانيم. اما در تمدنهاي ديگر بخصوص تمدن اسلامي - ايراني اين گونه سيطره اي بر علم از جانب هيچ نهاد ديني وجود نداشت. بنابراين علوم مختلف در دنياي اسلام به رشدي چشم گير رسيده بودند و تبيين زميني پديده هاي زميني با در نظر گرفتن خدا به منزله شعورمندي هستي هيچ تناقضي نداشت. هم تعريف از خدا تعريفي منعطف بود و هم دين خود تشويق کننده ی درک اسباب و علل پديده هاي زميني جهت درک بهتر ذات خدا بود. به عنوان مثال، انسان شناسي اسلامي بر خلاف يوناني بر پايه تخاصم بين خدا و انسان نبوده بلکه برپايه تخاصم بين آدم و ابليس بنا شده بود. بر خلاف اسطوره هاي يوناني، خدا خواهان بازگشت بشر به بهشتي است که ابليس عامل بيرون راندن آدم ازآن بوده است. محمد پيروانش را به تحصيل علم حتي در چين تشويق مي کرد (قطعا در چين علوم اسلامي تدريس نمي شد!)، نداشتن معاش را معادل نداشتن معاد دانسته، تفکر در پديده هاي طبيعي را بهترين راه براي درک شعورمندي و هدفمندي هستي مطرح کرده، روش تجربي بررسي عاقبت اقوام گذشته و درس عبرت گرفتن از آنان را در کتاب آسماني اش ترغيب نموده (اولين مردم شناسان علمي مسلمان بودند – ابن خلدون و فارابي و ابن بطوطه)، حقوق حيوانات را حتي دراولين تعاليمش محترم شمرده و کتاب آسماني اش قديمي ترين کتاب روي کره خاکي است که يکي از فصولش را به نام زن اختصاص داده است. شرقيان و به خصوص مسلمانان پيشرفته ترين فنون نظامي، دريانوردي، اخترشناسي، تجارت بين الملل مبتني بر قوانين نسبتا منصفانه، شيوه هاي آبياري هماهنگ با محيط زيست را ابداع نمودند.
همه اين دست آوردها محصول روند های متنوع و بومي سکولار شدن اين تمدنها در راستاي نيازهاي دروني بود و غرب مسیحی اما ديرتر از بقيه و آنهم در تجربه اي بشدت خاص و درد آور ناشي از مقابله ی مستقيم نهاد فاسد دين و نهاد نوپای دانشی که به منزله اولین ابزار طبقه نو ظهور بورژوا ظهور کرده بود به کاروان درحال تکامل سکولار شدن تمدن هاي بشري پيوست. آنچه سکولاريسم (هاي) نوع غربي را بر ساير تجدد ها و سکولار شدنهاي معتدل شرقي سيطره جهاني بخشيد، تفوق نظامي و استعمارگري دولت هاي مدرن شده غربي بود وبس. اين تفوق در روند تجدد تمدنهاي شرقي که در تعادل با محيط زيست و فرهنگهايشان صورت مي گرفت ايجاد اختلال نمود به گونه اي که بسياري از روشنفکران جهان سومي بیگانه شده از تاریخ بر اين باور شدند که تجربه سکولاريسم و تجدد غربي تنها نوع موفق کسب پيشرفت و توسعه است.
۱.۱.۲ سکولاريسم در سياست به معني جدايي "نهاد" دين از نهاد "حکومت": توجه شود به واژه هاي "نهاد" و حکومت. اين به معناي جدايي کليت دين از دنياي سياست نيست. دين مي تواند سر مشق هاي اخلاقي حقوقي براي تدوين قوانين و حقوق را بطور مستقيم و غير مستقيم به مثابه يک نيروي عظيم در جامعه مدني ارائه دهد. اين سکولاريسم محصول دو پديده تاريخي بود. يکي جنگهاي ديني در اروپا که به شدت خونين و طولاني شده، کار را به جايي کشيد که در راستاي برقراري صلح و مهار خشونت هاي ديني دخالت هر نهاد ديني خاصي بطور مستقيم در نهاد حکومت به شکل رسمي به حد اقل سانده شد. اينجا بايد بين بريتانيا و فرانسه تمايز گذاشت. فرانسه نوع راديکالتري از سکولاريسم را که بعداً توضيح مي دهم انتخاب کرد. اما کساني که باني سکولاريسم در بريتانيا شدند عمدتا خود مذهبي بوده جهت کسب صلح و در ضمن حفظ شأن مذهب بدين نوع از سکولاريسم رسيدند. دوم در ايالات متحده بلافاصله پس از کسب استقلال، کليساهاي مختلف سعي در نفوذ در نهاد دولت داشتند. قوانين اساسي ايالات متحده که تحت نفوذ پدران بنيانگذار جمهوري با گرایش های مذهبی قوی نوشته شدند، جهت جلوگيري از تصاحب نهاد حکومت توسط يک کليساي خاص به ضرر کليساهاي ديگر چنين معنايي از سکولاريسم را مبنا قرار داد. نه در نوع امريکايي نه در نوع بريتانيايي نفوذ کليسا و افکار ديني از عرصه ی عمومي سياست قطع نشده بلکه در دهه هاي اخير به نوعي حتی شاهد تقويت اين امر هم بوده ايم. جان اف کندي در مصاحبه اي، خود را کاتوليک معرفي مي کند و با قوت و افتخار، مذهبی بودن خود را نسبت به نقشش به عنوان رئيس جمهور بي ارتباط می داند. اما تنها سه دهه بعد، بوش و اوباما هردو از نفوذ نهادهاي مذهبي (يکي محافظه کار و ديگری ليبرال) نهايت استفاده را در مبارزات انتخاباتي مي کنند. بنابراين به لحاظ تاريخي، اصلاح مذهبي در اروپا (بخصوص تفاسير مترقي تر از دين) نه در تضاد با سکولاريسم بوده بلکه خود از عمده نقش آفرينان شکل گیری یسکولاريسم در بيشتر جوامع غربي بوده است. آن مذهبي که در عصر روشنگري به مقابله با سکولاريسم و تجدد در غرب سر بر داشت مذهبي بود که خواهان تسلط بر نهاد حکومت با کنار نهادن ساير تفاسير مذهبي بود و در نهايت در اقليت واقع شد. همزمان اما در شرق اسلامي، نهادهاي مرتجع مذهبي که ساخته پرداخته امپراطوري هاي فاسد اسلامي بودند توانستند در زمان متجدد سازي اين جوامع به همزيستي با دولت هاي سکولار فاسد حمايت شده ازطرف غرب ادامه دهند تا بتوانند نيروهاي مذهبي مترقي آزادي خواه را از صحنه بيرون کنند (داستان کاشاني وشاه و مصدق يک نمونه است)
۱.۱.۳ سکولاريسم بنياد گراي نوع فرانسوي و تا حدودي ترکيه آتاتورکي: معروف به لائيسيته که نوع بنيادگراي سکولاريسم است، نه تنها خواهان جدايي عميق تر نهاد دين از نهاد حکومت است بلکه حتي رادیکالیسم را بدانجا می کشاند که خواهان حذف سمبولهاي ديني در آن فضاهاي عمومي می شود که متوليشان دولت سکولار است. دين ذاتاً و در مطلوبترين شکل ظهورش به عنوان امري خصوصي محسوب شده و نهاد هاي ديني به مثابه ارائه کنندگان سرويس در بازار دين، جهت ارضاي اين امر خصوصي تلقی می شوند. اين سکولاريسم محصول شرايط خاص تاريخي فرانسه و جنگهاي به شدت خونين ديني در اين کشور بود. جالب آنکه هم بنيادگراهاي ديني (چه اسلامي چه يهودي يا مسيحي) و هم بنيادگراهاي سکولار (چه جمهوري خواه ،چه مشروطه طلب) چنين تعريفي را مبناي کشمکش هاي بينشان قرار مي دهند.
۱.۲ سکولاريزم به مثابه پروژه اي جهت متمدن سازي: اين مفهوم در زمان پيدايش نوع خاصي از فلسفه سياسي همزمان با پيدايش دولتهاي قدرتمند و استعمار گر در غرب متولد شده و علي رغم تنوع در معاني و تجارب داراي يک بار سياسي خاصي است. اين بار سياسي مبتني بر اين ايده است که چون مفهوم سکولاريسم در غرب پديدار شده است پديده اي ذاتا در آميخته با تکامل مدرنيته ی غربي است و در ساير فرهنگها و تمدنها تجربه نشده است. بنابراين سکولاريسم با هر معنايي که بکار رود پديده ای مترقي است که توسط غربيان در زمان تکاملشان به مرحله برتر مدرن شدن ابداع شده است و جوامع ديگر اگر خواهان پيشرفتند "بايد" بدين جريان سکولاريزه شدن بپيوندند. اين مفهوم از همان ابتدا با اين تناقض روبرو مي شود که چگونه امري که خاص اروپاييان است، مي تواند همزمان جهان شمول هم باشد و چگونه مي توان آنرا به ديگر فرهنگهايي که خود پرورنده آن نبوده اند منتقل کرد بدون دريافت واکنش هاي مخرب و منفي.
۱.۳ با توجه به موارد فوق براي بسياري جوامع غير غربي اين مفهوم يک مفهوم وارداتي است که تجربه غرب را دردل خود حمل مي کند و بنابراين هنگام اجرا در شرق، بخصوص شرق اسلامي بر ابهامات آن افزوده شده تبديل به ابزار و گفتماني سياسي مي شود؛ در دست بنياد گراها براي مقصر دانستن دولت هاي سکولار فاسد حمايت شده توسط غرب بخاطر بدبختي هاي جامعه و در دست سکولارها براي مقصر دانستن مذهب به خاطر عقب ماندگي ها؛ در دست غربي هاي براي اعمال نفوذ جهت ايجاد توسعه در جوامع اسلامي و در دست راديکالهاي مذهبي براي شوراندان توده هاي مذهبي عليه چنين تهاجم فرهنگي-سياسي از جانب غرب. بيشتر روشنفکران و سياستمداران و فعالان سياسي که در ايران و ساير کشورهاي اسلامي سکولاريسم را بکار ميبرند (چه له يا عليه آن ) نسبت به تاريخ اين مفهوم و تنوع تجارب آن يا نا آگاهند يا لزومي به واضح سازي معني سکولاريسمي که بکار مي برند نمي بينند. عدم شفافيت گاهي بطور عَمدي از جانب اين افراد صورت مي گيرد، چرا که شفاف سازي معني که ايشان از اين مفهوم دارند به سرعت تناقضات ايشان را بر ملا مي سازد. (ترجمه هاي پرغلط و بد فهمي ها و بد آموزش دادن هاي اين گفتمان بماند به کنار). بنابراين گفتمان و انديشه سکولاريسم خود در اين کشورها به پروژه اي سياسي جهت کسب قدرت تبديل شده است.
2- تعميم و صدور سکولاريسم آنگونه که توسط غرب تجربه شده است به جوامع غير غربي با پيشينه هاي تاريخي متفاوت و با اهداف سياسي سيطره طلبي، پديده اي را که در زادگاهش به صد مشکل دچار بوده است در بيرون از زادگاهش به هزار معضل و بحران دچار نموده است. عدم درک مشکلات سکولاريسم در زادگاهش يا ناچيز دانستن آنها توسط روشنفکران تجدد طلب جهان سومي، باعث شده تا ايشان در حل مشکلات سکولاريسم (اگر در کشورشان جاري است) يا حل مشکلات رسيدن به سکولاريسم (اگر جاري نيست) به شدت در مانند. ايران نمونه بسيار زيبايي از اين درماندگي است که نشان داده چگونه دو تعبير بنيادگراي مذهبي و بنياد گراي سکولار اين کشور را بين دو مرحله ی تاريخي متضاد اما به يک اندازه فاسد و ضد مردمي، چون آونگي حرکت داده است: يکي سکولاريسم فاسد شاهنشاهي و ديگري حکومت استبداد ديني. در شرايط کنوني در حاليکه بنيادگرايي مذهبي در رأس کار است، زبان بنيادگراهاي سکولار دراز بوده با حمله به کليت مذهب بدون توجه به تاريخ رابطه بين مذهب و سکولاريسم در غرب، عقل خويش را به دوران فراغت از نقد تجربه ی مدرنيته و سکولاريسم در غرب و شرق فرستاده اند. اگر نقدي بر سکولاريسم باشد آنهم بايد اول توسط غربيان سرشناس از منظر منافع يک غربي مطرح شده باشد تا شايد يک روشنفکر جهان سومي آنها را براي ملت خويش بيان کند. نقد مستقل سکولاريسم از منظر يک شرقي نقدي در راستاي تقويت ارتجائ مذهبي قلمداد ميشود. نیروهای مذهبی که مدعي هستند مذهبشان ظرفيت تقويت و پذيرش دموکراسي را دارد توسط هم بنيادگراهاي ديني و هم بنیاد گرایان سکولار متهم به بي اعتباري مي شوند.
در ارتباط با دنیای اسلام به عنوان مثال، آنانکه با تمدن ايراني اسلامي و تاريخ آن آشنایي دارند مي دانند که مسئله اين نيست که آيا اسلام قابليت انطباق با تجدد و سکولاريسم و دموکراسي را دارد يا نه، بلکه مسئله اين است: چرا اسلام به عنوان يکي از بزرگترين نيروهاي پيشبرد تجددي در توازن با محيط زيست و سکولاريسمي در تعادل با معنويت و حقوق بشري مبتني بر عدالت، ظرفيت پيشرفت در مسيري که آغاز کرده بود را از دست داده است؟ چه عوامل داخلي و خارجي در افول تمدن اسلامي (وبالاخص نوع ايراني آن) دخيل بوده اند؟ قطعاً تمدن اسلامي در زمان حياتش بي مشکل نبود و هيچ عصر آنچنان طلايي را تجربه نمي کرد. اما واضح است که در مقامي به مراتب نزديک تر به تحقق جامعه ايده آل سالم و مترقي نسبت به تمدن مسيحي قرار داشت. پاسخ بنيادگراهاي اسلامي به این سوالات اين است که تمدن اسلامي زماني شروع به افول کرد که مسلمانان نسبت به تمدنها و انديشه و فرهنگهاي ديگر دچار تساهل و تسامح شدند و عناصر فرهنگي غير اسلامي را در فرهنگ خود جذب نموده و بجاي متمرکز شدن بر احکام عملي مطرح شده در قرآن آن هم به شکل مُلانقطي به دخالت عقل پر از اشتباه بشري در فهم متون ديني پرداختند. پاسخ تاريخ شناسان اما به اين سوال اين است که از جمله افول تمدن اسلامي همين از دست دادن روحيه تساهل و تفاهم و رشد قدرت طلبي و تعطيل کردن عقل و منطق بوده است. چرا که این تفسيرهاي ملانقطي از متون ديني هستند که توان سلب قدرت انتقادی اندیشیدن و عمل کردن را از دین باوران داشته، مشروعيت بخش قدرت خواهند بود. چرا که عقل پرسشگر، همواره مشروعيت قدرت را به زير سوال مي برد.
اگر به اين دو پاسخ نگاه کنيم، مشابهت زیادی بین پاسخ اول از جانب بنیاد گرای مذهبی و نگاه سکولاريسم بنيادگرا مي يابيم که دين را ذاتاً فاقد توان رهايي بخشي دانسته و در برخورد با اسلام همان تفاسیر متحجر تولید شده توسط متولیان رسمی دین را تنها تفاسیر معتبر می داند. حال آنکه یک سکولاريست منعطف و مترقي، چون یک مذهبي مترقي، روند سکولارشدن جهان را روندي ممتد و پيوسته (هرچند با پستي بلندي ها در اينجا و آنجاي دنيا) و در راستای تحقق آرمانهای اولیه پیدایش جنبش های دینی اولیه می بیند. چنین فردی به هر دو نقش اجتماعی سازنده و مخرب ادیان و ايدئولوژي هاي سکولار معترف خواهد بود.
3- يکي از مشکلات بنيادين بيشتر نظامهاي سکولار که اکنون اين پديده را در زادگاههاي خويش به حالت تدافعي انداخته و عالمان اجتماعي را وا داشته تا از عصر "پسا سکولار" صحبت برانند اين است:
تا کنون سکولاريسم چه برپایه ی "جدايي نهاد دين از نهاد حکومت" و يا "جدايي دنياي ديني از دنياي سياست" بوده، بر مبناي اصل "جدايي" بين دو بُعد جدا نشدني از زندگي اجتماعي بشر بناشده است بدون تلاش براي اصلاح بنيادين اين هر دو بُعد. حال آنکه در عمل حتي در غرب هم چنين پروژه ی جداسازي عملا ممکن نبوده است. لطفاً اشتباه نکنيد، اينجا قصد من توجيه ترکيب اين دو بعد به هيچ وجه نيست. چنين ترکيبي يعني همان طاعون استبداد ديني که اين روزها شاهدش هستيم و اروپايي هاي قرون وسطي به مدت 1000 سال دچارش بودند. اگر بدانيم که سکولاريسم فاسد غير دموکراتيک خود زاينده اين استبداد هاي ديني و جنبش هاي بنيادگراست، آنوقت خواهيم فهميد که راه حل، پناه بردن از يکي به ديگري نيست.
خواهيد گفت از بحث جدايي ناپذيري اين دو بعد، ضرورت ترکيب بر مي آيد. جواب اما اين است: اين دو بعد از هستي اجتماعي جوامع بشري همواره با يکديگر در ارتباط تنگاتنگي بوده اند و سکولاريسم هاي غربي تنها اين رابطه را در بهترين حالت از شکل مخرب مستقيم به شکل کمتر مخرب غير مستقيم تقليل داده اند. چون سکولاريسم نوع غربي به جوامع غير غربي صادرات شود، به علت بي ريشگي، پتانسيل بازگشت به نوع مخرب مستقيم را باز مي يابد.
اما دليل اينکه چرا دين و سياست جدايي ناپذيرند: سياست مبتني است بر سازمان دهي تصميم گيري ها در عرصه عمومي جامعه که زندگي ميليونها انسان را تحت تاثير قرار مي دهدند. بنابراين هر نظام سياسي و ايدئولوژيک مبتني بر نظامي از قوانين است که ريشه در اصول اخلاقي، ارزشهاي اخلاقي و جهان بيني هاي غالب آن جامعه دارند. مقبول بودن اصول اخلاقي و ارزشهاي فرهنگي خاص در يک جامعه بر شکل گيري قوانين و سياست هاي آن تاثير قوي داشته (حتي اگر نهاد دين از حکومت جدا باشد). مذهب همواره در طول تاريخ يکي از پر مدعا ترين نيروهاي شکل دهنده به اصول اخلاقي و جهان بيني ها و ارزشهاي اجتماعي بوده است. نفوذ کليساها در غرب به استثناء چند کشور اروپايي براي هرکس که در اين کشورها مدتي سپري کرده باشد هنوز پررنگ است و در دهه هاي اخير پررنگ تر هم شده است. بازگشت دين به عرصه سياست در اواخر قرن بيستم،خاص ايران نيست؛ هرچند ايران شديد ترين حالت اين پديده را تجربه کرده است.
اما چرا بازگشت مذهب به سياست در انتهاي قرني اتفاق افتاد که سکولارترين قرن تاريخ بود؟ نظامهاي سياسي سکولار در قرن بيستم با درگير شدن درجنگهاي جهاني وسپس شکل دهي به روند سرمايه گذاري ها در جهت تقويت بنيانهاي نظامي و دخالت هاي بي انتها در جنگهاي پروکسي (در جهان سوم در زمان جنگ سرد و تقويت خشونت هاي کلان) در نگاه بسياري از مردم عادي و روشنفکر و اخلاق مند دچار بحران مشروعيت اخلاقي شدند. در تمام اين مدت، دولت هاي سکولار (چه سرمايه داري چه سوسياليست)، سياستگذاري هاي خود را علمي دانسته و از علم در عمل به مانند يک ايدئولوژي جهت مشروعيت بخشي استفاده کرده اند (به خصوص علم سياست و علم اقتصاد). اما علم مولد اخلاق نيست. پاسخ علم به سوالات اخلاقي لاادري (نمي دانم) است. خود علم بايد توسط اخلاق محدود شود وگرنه به پديده اي فرنکشتايني تبديل مي شود. علمي بودن سياست و اقتصاد با شيوع بحرانهاي اقتصادي و سياسي در دهه هاي 60 و 70 ميلادي به زير سوال رفته مکاتب متکثري در هر يک از اين حوزه ها پديد آمد که مدعي علمي تر بودن شدند. بنيادگراهاي مذهبي از اين فرصت استفاده کرده خواهان امر تعهد بجاي تخصص شدند و ادعا کردند مذهب آنگونه که ايشان مي شناسند مي تواند بنيانهاي اخلاقي سياست و اقتصاد را فراهم کند و حتي مي تواند نوع نظام سياسي و اقتصادي خاص خود را توليد کند (مانند اقتصاد اسلامي، سياست ولايت فقيهي و غيره).
عامل دوم بازگشت دين به سياست، ظهور نوليبراليسم در غرب و سپس سرايتش به شرق است. نوليبراليسم مدعي است که دولت (حتي سکولار) بخشي از مشکل پيداييش کساد اقتصادي است و بايد کوچک شود اما نه به نفع بزرگ شدن يک جامعه با اقتصاد مدني دموکراتيک، بلکه به نفع يک بازار سرمايه سالار. اين بازار است که بايد نهايت آزادي را داشته باشد و با آزادسازي بازار از چنگ دولت و خصوصي سازي منابع عمومي و ملي، دموکراسي ليبرال خود به خود شيوع پيدا مي کند. دو کشور که داراي مک دونالد هستند بقول تامس فريدمن هرگز به جنگ به يک ديگر نخواهند رفت. ديکتاتوري به علت عدم پايداري، مانع جذب سرمايه هاي خارجي مي شود بنابراين به نفع کشورهاي درگير در تجارت آزاد است که اصول ليبرال دموکراسي و گردش نرم قدرت در بين نخبگان را بپذيرند. پس دولت ها بايد بودجه هاي عمومي و رفاهي را کوچک سازند و تا مي توانند يارانه ها را بکاهند و از استخدام افراد به شکل پايدار به پرهيزند. اما در عمل کوچک شدن حمايت هاي رفاهي دولت از جامعه، نه تنها به گسترش نابرابري در غرب و ساير کشورها انجاميد (آمار اخير کشورهاي OECD نشان مي دهد نابرابري در تمام اين کشورهاي پيشرفته در دهه اخير به شکل چشمگيري افزون شده است) بلکه طبقات متوسط به پايين را محتاج کمک هاي صدقه اي نهاد هاي غيردولتي (عمدتا مذهبي) نمود. رشد چشمگير بي ثباتي شغلي (به علت موقت و پاره وقت و قراردادي سازي اشتغال) با رشد اضطراب و استرس و افسردگي در ميان مردم همراه بوده که شانس پذيرش ايده هاي مذهبي (حتي خرافي) را تقويت نموده است. به عنوان مثال عدم توانايي بسياري از مردم جهت تامين هزينه هاي درماني و بهداشتي و تحصيلي (به علت خصوصي سازي که مدعي است کيفيت خدمات را با افزايش قيمت ها بالا مي برد) بسياري را وابسته تر به نهادهاي ديني کرده که عمدتا به انسان ها مي آموزند کمک طلبيدن از نيروهاي غيبي موثر است. اين خود نشان مي دهد چرا کليساهاي محافظه کار آمريکايي و ايراني (مهدوي کني، رفسنجاني، رهبر، توکلي، رضايي، سپاه و احمدي نژاد) علي رغم اختلافات، عاشقان آزادسازي اقتصادي هستند. اختلاف بر سر اين است که روند خصوصي سازي بايد به نفع تقويت نهادهاي حکومتي غير دولتي باشد، يا نهاد هاي نظامي، يا طبقه نوکيسه برج نشين و تکنوکراتهاي کارگزار و يا شرکتهاي خصوصي کلان فرا ملي شونده.
4. بيرون رفتن از بن بست سکولاريسم (آنگونه که در غرب تجربه شده است) و غلبه بر تناقضات آن مستلزم يک راه حل بنيادين است. اگر روشنفکران و فعالين مدني ايراني در راستاي اتخاذ و عملي سازي و دقيق سازي اين راه حل گام بردارند، مي توانند گوي رقابت را حتي از غرب هم در راه تحقق يک نظام واقعاً مردمي و سالم بردارند. اينکه ايرانيان در بحران يک استبداد ديني گرفتارند مصيبتي است، اما همزمان فرصتي نيز هست. زيرا ايرانيان تنها ملتي هستند که در فاصله اي نسبتا کوتاه سکولاريسم ناکارآمد و حکومت ديني ناکارآمد را تجربه کرده و مي توانند به راه بديلي بيانديشند. اما از آنجا که متاسفانه بسياري از روشنفکران ايراني مقلدين و مترجمين انديشه هاي توليد شده در غربند چنين انتظاري را بايد از نسلهاي جوان تر داشت. آفتهايي که در کمين نسلهاي جوان ما در راه تحقق اين پتانسيل نشسته اند عبارتند از: پان ايرانيسم و شووينسم، بنيادگرايي سکولار، انواع ايدئولوژي هاي نژاد پرستانه، لختي و بي تفاوتي سياسي، بي هويتي و بيگانه شدن از تاريخ، ذوب شدن در ولايت سکس و پورن و شبکه هاي توليد کننده لمپنيسم و مخدرهاي فکري-عاطفي و مصرف زدگي و...
در بخش دوم اين مقاله سعي در ترسيم مباني کلي راه نجات از بن بستهاي کنوني "يا اصلاح يا انقلاب"، "سکولار يا ديني"، "يا جمهوري يا مشروطه"، "يا ليبرال يا سوسيال"، "يا ايدئولوژي يا فربه تر از ايدئولوژي"، "يا بي بندوباري اقتصادي يا دولت مقتدر" خواهم داشت.
مباني اين راه بديل براي نجات از بن بست سياسي ايران امروز کدامند؟
آنچه از مخرج مشترک تجربه هاي سکولاريسم در غرب و در ايران برمي آيد اين است که: دو بعد مذهبي-اخلاقي و سياسي-اقتصادي جوامع بشري بايد در يک ارتباط سازنده و سالم با يکديگر قرار بگيرند بگونه اي که تاثير گذاري يکي بر ديگري (برخلاف آنچه در غرب شاهديم) به شکل مخفيانه تحت نام غلط انداز و مبهم "جدايي دين از سياست" صورت نگيرد، بلکه نهايت نظارت مردمي و دموکراتيک بر اين امر حاصل شود. اين رابطه بايد مبتني بر مقتضيات خاص هر جامعه بطور آزادانه تنظيم شود. اما چگونه چنين امري ممکن است؟
ادامه دارد....