شاملو سراینده هجده مجموعه شهر، مترجم بیست ویک داستان، پنج نمایشنامه و هشت مجموعه شعر، نویسنده هشت مجموعه شعر کودکان، تهیه کننده و منتشر کننده پنج شماره "سخن نو" هفت شماره "روزنه"، بیست و پنج شماره "کتاب هفته" سه شماره "خوشه" ، پانزده شماره "ایرانشهر"، سی و شش شماره "کتاب جمعه"، هفت مجموعه مقاله و یادداست و سخنرانی، نویسنده صدها مقاله سیاسی، ادبی، اجتماعی، مصحح متون کهن(دیوان حافظ، هفت گنبد نظامی، ترانه های ابوسعید ابوالخیر)، گرد آورنده فرهنگ کوچه و ....
این ها بخشی از کارنامه شاملو است. امااین بار سخن از او، از جنبه دیگری است. از "بامدادی که بر سر ما خیمه گسترد". از فریادگر "درد مشترک" از وجدان بیدار جامعه، از "شاعری گردنکش" از "بامداد طلیعه ی آفتاب".
خود در "درجدال با خاموشی" می گوید:
"من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط
نسب ام با یک حلقه به آوارگان کابل می پیوندد.
نام کوچکم عربی است.
نام قبیله ای ام ترکی
کنیت ام پارسی
نام قبیله ای ام شرمسار تاریخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم
(تنها هنگامی که توام آواز می دهی
این نام زیباترین کلام جهان است
وآن صدا غمناک ترین آواز استمداد)
او آوردن تشیع به ایران را سبب شرمساری نام قبیله ای اش می دانست و عنوان می کرد.
نخستین بار، از نزدیک، در نیمه سال پنجاه و هشت دیدمش. همراه سعید سلطانپور و محسن یلفانی. آمده بودند با تحصن دعوت شده از سوی سازمان دانشجویان پیشگام در دادگستری تهران برای اعتراض به سرکوبگری های عوامل حزب الهی، اعلام همبستگی کنند.
حیرت زده به چهره اش خیره شدم و او حیران از حیرت من. معنی اش را می دانست.
شنیده بودم با مراجعه به "ستاد" برای همکاری و کمک به انتشار نشریه کار ابراز آمادگی کرده بود. ومن مسرور و مغرور از اقبال و رویکرد بخشی از فرهیختگان و نخبگان جامعه و درچنین سطحی. دریغا، دریغا که این گرانبهاترین گوهر ارج گذارده نشد وبا رویکرد دیگری تاخت زده شد.
هشدارهای این وجدان بیدار جامعه اما، در کار بود:
"آنک، قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساطوری خونالود
روزگار غریبی است، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد"(1)
بار دیگر یک دهه بعد بود که دیدمش
همچنان که خود گفته بود:
"مرا منیتی در کار نیست
نه من ام من
به زبان تو سخن می گویم
و در تو می گذرم"(2)
با حنجره عمومی، ندای مشترک را فریاد می کرد:
"چنان زیبای ام من
که الله اکبر
وصفی است ناگزیر
که از من می کنی
زهری بی پاد زهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست
مجیز مرا می گوید
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام"(3)
در سالن کوچک کتابخانه ای در شهر ارلانگن آلمان، او با آن صدای گرم و جاودانه سروده هایش را می خواند و من مجذوب آن "قامت بلند حماسه و عشق"، شیفته اینکه:
این "کبک را
هراسناکی سرب
از خرام باز نمی دارد"(4)
عجبا باز هم همان نگاه اما خالی از حیرت و همراه با نوعی از آشنایی و ملاطفت در آن سالن کوچک. به هنگام خواندن سروده هایش ، تمام مدت مرا نگاه می کرد. مخاطبی دیر آشنا را یافته بود و یا حداقل من این چنین می پداشتم.
در دیداری نگاه ها به کلام مبدل شد. گفتیم که "عمر جهان بر ما گذشت" و اینکه:
"گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خون آبه روان است"(5)
او نیز با کلام شعری اش سخن ها گفت:
"غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر"(6)
از نور و شب کور گفت و از آفتاب و ظلمت و این که:
"چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجال درنگ نیست
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی"(7)
دیگر آن نگاه را ندیدم. اما کلام نگاهش و نگاه کلامش همه جا بود، همه جا هست. او یک نماد است. نمادفرهیختگی، نماد ایستادگی، نماد پاسداری ارزش های خوب انسانی و هماره ستایشگر انسان چندان که ندا داد:
"در غیاب انسان
جهان را هویتی نیست"(8)
شاملو تمدن ساز بود نه از آن گونه که به کار"گفتگوی تمدن ها" آید.
شاملو در جامعه ای بیگانه با خرد انتقادی و فرهنگ پرسشگر می کوشید چرایی و چرا نشاندن بر سر هر حکم و عبارت قطعی تلقی شده و علامت سوال گذاشتن در برابر هر قضاوت تاریخی را به هنجار و روالی معمول تبدیل کند. او با ساده اندیشی، راحت طلبی و تنبلی ذهنی، انتظار یافتن و دریافتن بدون تلاش و رنج و با اظهار نظرهای بی پایه جدالی دیرینه داشت.
"آن که دانست، زبان بست
و آن که می گفت، ندانست ..."
شاملو در ذهن ها پرسش می کاشت و به کاوش پاسخ وامی داشت. او ستایشگرانسان پرسشگر و جستجو کننده بود. او بحث می آفرید، به گونه ای که امکان گریز و مسکوت گذاشتن باقی نمی گذاشت. می توانستی با سخنش موافق و یا مخالف باشی اما نمی توانستی آن را دور بزنی. بحث "موسیقی سنتی این حرفه سیاه"، بحث پیرامون اساطیر ایرانی، ...
شاملو در تمام زندگی پربارش، آزاد اندیش و آزاد منش، عدالت خواه و دوست مردم و "هم دست توده" اما در برابر تباه اندیشی بود.
"من هم دست توده ام
تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجیر را
تا آن دم که زیر لب می خندد
دل اش غنچ می زند
و به ریش جادوگر آب دهان پرتاب می کند
اما برادری ندارم
هیچ گاه برادری از آن دست نداشته ام که بگوید "آری"
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نان آلوده اش را بپذیرد"(9)
شاملو در اوج در کاربودن کنده و ساطور قصابان و در "بن بست و پیچ سرما"، عشق و نور و تبسم و ترانه و شوق و شادمانی و امید و خدا را در پستوی خانه ها پاس داشت و نگهبانی کرد.
او "عشق را سرودی کرد
پر طبل تر ز مرگ"
شاملو کوهوار در برابر سیاه اندیشان و تباه کاران جمهوری اسلامی ایستاد. اعتبار و ایستادگی پهلوانانه او پناه و مأمنی بود برای همه دیگر هنرمندان و نویسندگان آزادی خواه کشور.
شاملو سنگر ما و پرچم ما بود. شاملو پرچم ما هست.
"اگر چه پنجه پائیز بر گلوی گلش
هزار دشته، فرود آورد
و شادمانی ی آواز ارغوانش را
به غم نشاند و به شیون کشاند و پرپر کرد
دل از سپیده و آئینه بر نمی گیرد
هنوز بوسه به خورشید می زند دهنش" (*)
------
(1) از شعر "در این بن بست" از مجموعه "ترانه های کوچک غربت"
(2) از مجموعه "مدایح بی صله"
(3) و(4) شعر "نمی توانم زیبا نباشم..."
(5) شعر "جخ امروز از مادر نزاده ام"
(6) شعر "همیشه همان..."
(7) شعر "بهتان مگوی..."
(8) شعر"ترجمان فاجعه"
(9) شعر "من هم دست توده ام..."
(*) تکه ای از شعر "بوسه به خورشید" سروده رضا مقصدی در ستایش شاملو
----
نوشته "و من هنوز در حیرت آن نگاهم" بازنویسی مطلبی است با همین نام که به هنگام مرگ شاملو نگاشته شد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد