خورشید،
خاموش و تلخ و خونین
چون جام تفته ای
استاده در میانه ی میدان آسمان
و ساقه ی کبود اقاقی
در رهگذار آتش
آرام می گدازد و
می سوزد.
***
جنگل،
دریای آتش است!
این آتش کبود
روان را
می سوزاند.
و بند بند جان را
می سوزاند.
پ نهان و آشکار،
تا مغز استخوان را می سوزاند،
اما از آن؛
خاکستری به جای نمی ماند.
اینجا جهنم است!
***
آه ای زلالواره ی باران ،
طلوع کن!
فردای سبز باغ
در حسرت ترنم باران
فریاد می کشد،
آری.
این باغ با نوازش باران، زیباست
این خانه با صدای قناری!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد