logo





مشتی که نمونه خروار است

گفتگو با«پروانه» (از همسران جانباخته)

يکشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۹ - ۳۰ مه ۲۰۱۰

مجید خوشدل

dry.jpg
مام کسانی که دور هم جمع شدیم، ده نفر نمی شدند. بی سرو صدا نشستیم و اشک ریختیم. خیلی از اقوام نزدیک نیامدند و هر کس بهانه ای آورد. بعد از اعدام «علی» اغلب از ما فاصله گرفته بودند. از همه بدتر محله ای بود که در آن زندگی می کردیم. اهالی محل ما را جوری نگاه می کردند که انگار جنایتکاریم؛ انگار آدم کشتیم. و این هم فشارها را زیادتر می کرد. نگاه همسایه ها به ما سنگین بود. فقط یک زن و مرد فرهنگی [معلم یا دبیر] بودند که هر بار ما را می دیدند، لبخند مهربانانه ای می زدند و به این صورت با ما همدردی می کردند. بقیه ما را از خودشان نمی دیدند و بایکوت مان کرده بودند.
. ... تو و دوستان ات از بچگی زن پا به سن گذاشته ای؟! را در محله تان می دیدی که مثل کوه ساکت است و مثل ابر پاییزی، غمگین و سیاهپوش. اما او هیچگاه نبارید تا تو داستان ِ راستان اش را بدانی.
«پروانه» را بارها دیده ای و از کنارش گذشته ای؛ مثل ِ یک غریبه. کاری که پدران و مادران ات کردند و با این کارشان او را آتش زدند.
تو با پروانه بزرگ شدی؛ تو جوان می شدی و او پیر و شکسته تر. شاید در دنیای پاکِ کودکی ات از او تصویر مادربزرگی ساخته باشی که چه همه دختر و پسر و نوه و نتیجه دورادورش حلقه زده اند. اما نازنین من، پروانه از مادر تو جوان تر است. این جماعت از او فرصت زن بودن؛ مادر شدن و مادر بزرگ شدن؛ از او فرصت زنده بودن و زندگی کردن را گرفتند. چون عزیز او را؛ جگر گوشه اش را در سالهای دشنه و دشنام و تیر خلاص سینه ی دیوار گذاشتند و تخم نفرت پاشیدند. و پدر و مادر تو، عموها و دایی و خاله هایت بر این جنایت مهر تأئید زدند. آنها وقتی پروانه به دست و دوست و غمخوار احتیاج داشت؛ به مهربانی مادر و مادر بزرگ ات، نامهربانانه از وی روی برگرداندند و زن جوانی را در جنگلی وحشی تنهای تنها گذاشتند.
«علی ِ» پروانه؛ علی ِ من، سهرابِ تو بود. علی بر دار رفت تا سهراب زنده بماند. اما مادران و پدران تو از جنایتها روی برگرداندند و بی آنکه بخواهند بر آن مهر تأئید زدند. و حالا این توئی که داری تقاص آن را در شهر و کشور ات پس می دهی.

دوستِ جوان من، دهه شصت را به خاطر آزادی و انسانیت، به خاطر شادی و شادمانی که دیربازی است از آن دیار طاعون زده رخت بربسته؛ به خاطر شادی فرزندان ات فراموش مکن. «علی» ها را به خاطر بسپار و «پروانه» ها را دریاب؛ اگربه آزادی می اندیشی.
«پروانه» ها مشتی هستند نمونه خروار، اما آنها آرام و بی قرارند.
در گفتگو با«پروانه» او را به تو معرفی می کنم. و تو خواهی دید بر او چه رفته است. پس از این، تویی و دوستان ات؛ این گوی و این میدان.
* «پروانه» جان، واقعاً از شرکت ات در این گفتگو خوشحال ام.
- ممنون ام از شما.
* در ابتدا این توضیح را به خوانندگان گفتگو بدهم که به دلایل قابل فهم (چون در ایران زندگی می کنید) نه نام شما واقعی ست و نه مشخصات و اسامی دیگری که در این گفتگو قید می شود. اما سرگذشت شما واقعی ست...
- بله!
* و نامی که مورد استفاده قرار می دهید به انتخاب خودتان بوده. من را اصلاح کنید.
- درست است.
* همسرتان در دهه شصت [شمسی] در ایران اعدام شد ( که خواسته اید تاریخ آن قید نشود). بسیار خوب پروانه عزیز، بگذار با این پرسش باسمه ای شروع کنیم: چرا بعد از سالها تصمیم گرفتی سکوت را بشکنی؟
- راست اش نمی دانم. شاید به خاطر وقایع اخیر در ایران احتیاج داشتم با کسی حرف بزنم. و حس کردم می توانم با شما درددل کنم.
* این حس تان برای من غریب است. چون معمولاً در نوشتن، خصوصاً در حرف زدن، شما را خیلی محتاط دیده ام.
- ببینید! وقتی دیدیم بچه های مردم در زندان [کهریزک] به شان تجاوز شده؛ جوانها را به قصد کشتن در خیابانها می زنند و بعضی ها را به طرز فجیعی کشته اند، یاد وضع خودمان در آن دوران افتادم. یاد خانواده هایی افتادم که بستگان شان اعدام شده بودند. یاد خودم افتادم...
* اما در آن دوران [دهه شصت] ما تنهای تنها بودیم. امروز خوشبختانه خیلی ها راجع به این جنایت ها دارند صحبت می کنند.
- آه درست می گویید. آن وقت ما حتا نمی توانستیم به همسایه دیوار به دیوارمان اعتماد کنیم. عین آدمهای بی کسی بودیم که اصلاً پشتیبان نداشتیم؛ به قول شما تنهای تنها بودیم. من بعد از این همه سال وقتی به یاد آن وقتها می افتم، اشک از چشمان ام سرازیر می شود...
* به هر حال پروانه جان، باید باهم به آن دوران سیاه سفر کنیم و از این بابت از شما پوزش می خواهم. ولی این وظیفه به دوش ماست؛ به دوش من ِ گفتگوگر است که خاطرات گذشته را از زیر خاکها بیرون بکشم، نه فقط برای مبارزه بر علیه فراموشی؛ که این حرفی کلی و تفسیربردار است. بلکه برای آشنا شدن بی واسطه با تجربه ی عزیزانی مثل شما.
در این گفتگو می خواهم با قسمتی از درونی ترین تجربه های «پروانه» آشنا شوم؛ از دوران سیاهی که از زمین و آسمان برای آدمهایی مثل او بلا می بارید.
باری پروانه عزیز، در دهه شصت هستیم. از اعدام همسرتان باخبر شدی. البته من به حد و مرزهایی که قبل از گفتگو برای ام تعیین کردی، پای بند می مانم و آنها را محترم می شمرم؛ چون شرایط زیست ات را درک می کنم. بنابراین پرسش های من؛ از جمله این پرسش در حوزه سیاست نیست و به جنبه های اجتماعی ِ قضیه توجه دارد. همسرتان اعدام شده. بر پروانه در آن دوران چه گذشت؟ لطفاً از همان آغاز شروع کن.
- (مکث طولانی)... دنیا بر سرم خراب شده بود. دچار شوک شده بودم و داشتم منفجر می شدم. همَش دل ام می خواست با صدای بلند گریه کنم و اطرافیان از من نخواهند آرام اشک بریزم. دل ام می خواست تمام آنهایی که وقت خوشی پیش مان بودند، به دیدن مان می آمدند؛ در و همسایه ها به دیدن مان بیایند، اما کسی نیامد. ما حتا اجازه برگزاری مراسم نداشتیم. خیلی به ما سخت می گذشت و من داشتم دیوانه می شدم. فکر کنم چند روز بعد به خاطر فشار هایی که روی ام بود، رفتم طرف بیابانهای کرج و آنجا شروع کردم به هوار زدن. آنقدر با صدای بلند گریه کردم که از حال رفتم. بعدازظهر که به خانه برگشتم کمی سبک شده بودم...
* همین یکبار این کار را کردی؟
- نه، بارها این کار را کردم. منتها هر بار جای جدیدی می رفتم. و هر بار حس می کردم دنبال ام هستند. آنها هیچوقت ما را به حال خودمان نگذاشتند.
* از «مراسم» برای ام بگوئید.
- تمام کسانی که دور هم جمع شدیم، ده نفر نمی شدند. بی سرو صدا نشستیم و اشک ریختیم. خیلی از اقوام نزدیک نیامدند و هر کس بهانه ای آورد. بعد از اعدام «علی» اغلب از ما فاصله گرفته بودند. از همه بدتر محله ای بود که در آن زندگی می کردیم. اهالی محل ما را جوری نگاه می کردند که انگار جنایتکاریم؛ انگار آدم کشتیم. و این هم فشارها را زیادتر می کرد. نگاه همسایه ها به ما سنگین بود. فقط یک زن و مرد فرهنگی [معلم یا دبیر] بودند که هر بار ما را می دیدند، لبخند مهربانانه ای می زدند و به این صورت با ما همدردی می کردند. بقیه ما را از خودشان نمی دیدند و بایکوت مان کرده بودند.
* پروانه جان، لطفاً از زبان اول شخص مفرد حرف بزن. از خودت بگو تا دیگران؛ احساس خودت را با من تقسیم کن.
- چشم.
* لطفاً ادامه بده. از مراسم می گفتی و از اینکه فامیل ها غیب شان زده بود.
- حتا نزدیکترین آدمها از ما فاصله گرفتند. چیز دیگری که عذاب مان را زیادتر می کرد، تلفن هایی بود که به ما می شد و تهدیدهایی که می کردند.
* لطفاً به نمونه ای اشاره کن.
- (مکث)... یکبار مردی که پشت خط بود، بعد از آنکه اسم همه شرکت کنندگان در مراسم را گفت، اضافه کرد: قدرت نظام را می بینی؟ و بعد ریل عوض کرد و مهربانانه به من گفت که زن جوانی هستی و باید به فکر جوانی ات باشی. گذشته گذشته است و به فکر خود و خانواده ات باش. این تلفن زدنها و همه چیزیهایی که دور و بر ما می گذشت، من را به مرز جنون کشانده بود. هر روز مقدار زیادی قرص آرامبخش می خوردم.
* چطور این خاطرات را بعد از این همه سال در جزئیات به خاطر داری؟
- برای اینکه با آنها زندگی کردم. این چیزها که هیچوقت برای ما تمامی نداشته.
* در همان دوره بود که پیش دکتر [روانپزشک] رفتی؟
- بله، همین وقتها بود. به توصیه دوستی رفتم از دکتری وقت گرفتم. او بعد از چند دقیقه یک عالمه دارو برای ام نوشت و گفت که باید آنها را مرتب مصرف کنی. نمی دانم چطور شد که او سوألی از من کرد که من به او گفتم، شوهرم را تازگی اعدام کرده اند. آن دکتر که تا آن موقع با ابهت با من حرف می زد، مکثی کرد و بعد نشست با من همدردی کردن. هر دومان برای مدتی گریه کردیم. و این همراهی او خیلی بیشتر از داروهایی که نوشته بود، به من کمک کرد. و این به مقدار زیادی به من آرامش می داد.
* چون می دیدی بالاخره کسی هست که اهمیت می دهد؛ تخم انسانیت را در آن مملکت به طور کامل ملخ نخورده؟
- بله، و این برای ما خیلی مهم بود. چون کمتر از یک ماه دیده بودیم، دور و برمان خالی شده. این تنهایی خیلی آزار دهنده بود و رنج مان می داد؛ ما که کار خلافی نکرده بودیم!
* داروها را مصرف می کردی؟
- فکر کنم نزدیک به یک سال و نیم داروهای مختلف می خوردم. این داروها مرا تا حد زیادی گوشه گیر و آرام کرده بود و قدرت فکر کردن را از من گرفته بود. خیلی آرام شده بودم و انرژی زیادی برای کارهای روزمره نداشتم. و چون اغلب می خوابیدم، اضافه وزن پیدا کرده بودم؛ باد کرده بودم (مکث)...
* پیش همان دکتر می رفتی؟
- پیش همان دکتر می رفتم. شما اولین کسی هستی این را می دانی: او هیچوقت از من ویزیت نگرفت و اغلب داروهایی که برای ام می نوشت را خودش تهیه می کرد. تا اینکه یکروز با اندوه به من گفت، با او تماس گرفته اند و ازش خواسته اند تا من را دیگر نبیند. که این ضربه بزرگی به من بود. چون به او و همدردی هایش عادت کرده بودم و به اش احتیاج داشتم. او از این بابت از من عذرخواهی کرد و آدرس دیگری داد و به من گفت: پیش او برو؛ آدم خوبی ست و به تو کمک می کند. بعد بسته ای به من داد و گفت مقداری از داروهای مصرفی ات داخل اش است. آنروز با گریه از مطب بیرون آمدم و همین طور در خیابان اشک می ریختم. وقتی به خانه رسیدم، بسته را باز کردم و دیدم مقداری دارو در آن است و یک بسته اسکناس. و یک نامه کوتاه از طرف کسی که خودش را برادرم معرفی کرده بود. در آن نامه از من خواسته بود که دیگر تحت هیچ شرایطی به دیدن اش نروم، چون در آنجا شنود گذاشته اند و او تحت نظر است. و من دیگر آن انسان را هیچوقت ندیدم.
* هیچوقت؟
- هیچوقت.
* پیش دکتر جدید رفتی؟
- نه، نرفتم. شاید فکر می کردم رفتن ام ممکن است او را هم به دردسر بیاندازد. شاید نمی توانستم به آدم دیگری اعتماد کنم...
* یا شرایط مشابهی بوجود بیاورند و باعث آزار بیشتر ات شود.
- بله، چون اینها هیچوقت ما را به حال خودمان نگذاشتند.
* پس با فشارها و بحران چه کردی؟
- تا مدتی تشنج داشتم که پدرم می گفت برای قطع کردن داروهاست. چند بار که حال ام بهم خورد و بی هوش شدم، مرا به اورژانس بیمارستان بردند و آنجا بِهم داروهای آرامش بخش زدند. و چون قادر به غذا خوردن نبودم و فشار خون ام پایین بود، داروهای ویتامین و تقویتی برای ام می نوشتند که آنها را به اصرار پدر مصرف می کردم.
* در این بیمارستان رفتن ها آیا هیچوقت به دلیل بهم ریختگی ات اشاره کردی؟
- هیچوقت چیزی نگفتم. چون جوّ آنقدر سنگین بود که نمی توانستیم به کسی اعتماد کنیم.
* بعد چه شد؟
- به پیشنهاد پدرم از آن محله اسباب کشی کردیم و به جای جدیدی رفتیم. در جای جدید تا چند ماه رفتار محله با ما عادی بود، تا اینکه چو انداختند که شوهر فلانی قاچاق چی مواد مخدر بوده و اعدام شده. اگر بدانید با این شایعه چه بر ما گذشت... «علی» و قاچاق مواد مخدر؟ او برای آزادی و رفاه مردمی که دوست شان داشت، اعدام شده بود، حالا همان مردم به او برچسب قاچاق چی می زدند...
* چشمه از جای دیگری گل آلود نبود؟
- درست است که اینها شایعه را پخش کرده بودند، اما این مردم چرا چشم بسته آنرا قبول کرده بودند و برای دیگران تکرارش می کردند؟
* با تو موافق ام. لطفاً در همین دوره باش و حرفهایت را ادامه بده.
- جوّ محله دوباره برای ما سنگین شد. چون پدرم آب رفتن من را می دید، برای چند ماهی ما را به یکی از شهرهای شمالی برد... این موضوع را اولین بار است برای کسی تعریف می کنم. حتا به پدرم تا وقتی زنده بود، نگفتم اش. چند روز بعد از رفتن مان بود که زن و مرد جوانی را دیدم که دست هم را گرفته بودند و شانه به شانه هم می رفتند. دختر کوچولویی هم دنبال شان می دوید. وقتی این صحنه را دیدم، بی اختیار یاد علی افتادم و خودم. یاد خوبی ها و مهربانی هایش افتادم. در یک لحظه مثل این بود که تازه فهمیده باشم او دیگر نیست، فکر خودکشی کردم. برای مدتی گریه می کردم و بعد رفتم بالای یک بلندی. در آن لحظه مرگ برای من از عسل شیرین تر بود. فکر می کردم با مردن ام هم از آن زندگی راحت می شوم و هم به علی می پیوندم. اما نمی دانم چطور شد که برای لحظه ای صورت آن دختر کوچک جلو چشم ام آمد که در حال خندیدن است. باور کنید هر چه سعی می کردم، نمی توانستم صورت خندان او را از مقابل چشم ام پاک کنم. بعد صورت علی را دیدم که مثل آن دختر کوچک دارد می خندند. در هر حالی که گریه می کردم بی اختیار شروع کردم به خندیدن. سه تایی نشسته بودیم و می خندیدم... یک قدرت جادویی مرا از مرگ نجات داد.
* در مجموع این مسافرت برای تو مفید بود؛ اینطور نیست.
- بله، همه فکر می کردند مسافرت به من ساخته. اما کسی نمی دانست چرا. چون از این موضوع کسی خبر نداشت و نمی دانست چرا روحیه من تغییر کرده. حالا که شما می دانی.
* (با خنده) خب، بعد از این سفر به تهران برگشتی. بعد چی شد؟
- بعد از مدتی خودم را با رفتن به کلاس زبان مشغول کردم. یکبار که با اتوبوس داشتم می رفتم، روی صندلی کتاب رمانی دیدم که کسی جا گذاشته بود. به خانه که برگشتم، شروع به خواندن کتاب کردم و بعد از چند روز تمام اش کردم. از آن به بعد مشغولیت دیگری پیدا کرده بودم که آن، خواندن کتاب داستان بود. کتاب را با کتاب عوض می کردم و خودم را در آن دنیا غرق کرده بودم.
* و آنطور که قبلاً برای ام گفتی، این آرامش هم دیری نپایید.
- بله، همین طور است. با شروع جدید اعدامها دوباره جامعه امنیتی شده بود و مدام ما را می پاییدند. دوباره حال ام بد شده بود و تشنج داشتم...
* منظورت کشتار سال ۶۷ است؟
- بله، ما این سنگینی فضا را از مدتی قبل حس می کردیم. جایی نبود که من بروم و آنها دنبال ام نباشند...
* با پوزش برای طرح این سوأل: آیا آنها همه جا دنبال ات بودند، یا این مسئله بخشی از ذهنیت شما بود؟
- می فهمم چه می گوئید. درست است که من در آن دوران حالت روحی خوبی نداشتم. ولی اینها از توهم من نبودند. اصلاً آنها جوری دنبال ام می آمدند که من متوجه شان بشوم. مثلاً یک روز رفتم به مغازه ای برای خوردن بستنی، یکی از آنها آمد و نشست در مقابل من و با بی ادبی گفت: حاج آقا حال شان چطوره؛ اِ شما که هنوز از سیاه در نیامدید. اینها را گفت و رفت.
* شما گفتی، کشتار بزرگ در زندانها را زودتر حس کردی. لطفاً از تجربه ات توضیح بیشتری در این باره بده.
- فضای جامعه امنیتی شده بود. ما با تعداد کمی از خانواده ها ارتباط داشتم؛ یعنی آنها گاهی به ما سر می زدند. در آن دید و بازدیدها آنها هم تجربه مشابهی داشتند و می گفتند هر روز دنبال شان هستند؛ تماس می گیرند و اذیت شان می کنند. اگر درست در خاطرم باشد، تعدادی از آنها کارشان را در آن دوره از دست دادند. حتا شنیدم یکی از اقوام ما را که قبلاً آزاد کرده بودند، دوباره دستگیرش کردند. با این کارها حتماً برای مردم خوابی دیده بودند.
* آن فرد مگر فعالیت سیاسی داشت؟
- ما با آنها ارتباط زیادی نداشتیم و نمی دانم فعالیت می کرد یا نه. ولی مگر در آن دوره کسی می توانست فعالیت کند. حتماً فضای جامعه باید دست تان باشد؛ بعد از آن سرکوب و کشتار کسی فعالیت [سیاسی] نمی کرد.
* شما کی از کشتار ۶۷ باخبر شدی؟
- اگر یادم مانده باشد، آبان یا آذر ماه بود که از طریق تعدادی از خانواده ها فهمیدیم تعدادی را اعدام کرده اند. تازه یکی دو ماه بعد بود (درست یادم نیست) که فهمیدیم چه فاجعه ای رخ داده. از اینجا دوباره وضعیت روحی ام بد شد و به داروهای آرامبخش پناه بردم. چند بار می خواستند مرا بستری کنند که هم من و هم پدر مخالفت کردیم.
* آنطور که پیشتر به من گفتی، این بار داروها اثرات جنبی زیادی روی شما گذاشته بود.
- اول از همه دوباره اضافه وزن پیدا کردم؛ باد کرده بودم. بعد موی سرم شروع به ریختن کرد و تقریباً وسط سَرم خالی شده بود. مدتی بعد معده ام شروع کرد به خونریزی و رنگ ام زرد شده بود. بعد از هر آزمایشی می گفتند، مشکل تان عصبی ست. تا اینکه نزدیک به یک سال بعد شروع کردم به وزن کم کردن. آنقدر ضعیف شده بودم که به توصیه چند دکتر در بیمارستان بستری شدم. بعد از مدتی که فهمیدند بیماری جدی ای ندارم، از پدرم خواستند مرا به جای خوش آب و هوایی ببرد تا محیط ام عوض شود. که ما برای مدتی از تهران دور شدیم و به یکی از شهرهای شمالی رفتیم.
* دکترهای بیمارستان از اعدام «علی» خبر داشتند؟
- ما هیچ به کس چیزی نمی گفتیم. اما حدس می زنم یکی از دکترها می دانست. چون او گاهی چند بار در روز برای معاینه می آمد و خیلی مهربانی می کرد. آن دکتر صورت مهربانی داشت و با دیگران فرق داشت.
* زمان را سالها جلو می آورم؛ همین حالا، همین امروز: آیا در طول این سالها هیچوقت از شرّ افسردگی راحت شدید؟
- فکر می کنم افسردگی همیشه با من خواهد ماند؛ منتهی درجه اش کم و زیاد می شود...
* چرا اینطور با قاطعیت می گویی؟
- کشتن «علی» برای من هیچوقت شامل مرور زمان نشده و هنوز مثل روز اول تازه است. روزی نیست که به او فکر نکنم. و هر بار وقتی به خودم می آیم و می بینم نیست، دل ام آشوب می شود و مضطرب می شوم. دستِ خودم نیست.
* من اجازه دارم پرسش هایم را به عمق ببرم؟
- حتماً می توانید.
* هنوز دوست اش داری و عاشق اش هستی؟
- بیشتر از وقتی که بود و با هم زندگی می کردیم. تمام سرگرمی من یادآوری خاطراتی است که با هم بودیم. تمام خاطرات مشترک مان را هر روز مرور می کنم. بله هنوز عاشق اش هستم؛ بیشتر از گذشته.
* هیچوقت به فرد دیگری علاقمند نشدی؟
- هیچوقت. اصلاً فکر اش را نکردم.
* اگر فکر اش را می کردی، احتمال داشت زندگی جدیدی تشکیل بدهی.
- منظورم را متوجه نشدید؛ اصلاً این فکر مرا آزار می دهد.
* پس حتماً این موضوع پیش زمینه ای برای شما داشته که اینطور می گوئید.
- اوایل تعدادی از نزدیکان پیشنهاد شما را با گوشه و کنایه مطرح می کردند و هر بار با واکنش من روبرو می شدند. سالها بود کسی این موضوع را با من در میان نگذاشته بود.
* پروانه جان، از من دور باشد که بخواهم پیشنهادی به شما بدهم. من پرسش طرح می کنم تا به کنه احساس شما وارد شوم.
- می دانم، من بد گفتم. اصلاً نمی دانم چرا طرح این موضوع هنوز مرا به واکنش می اندازد. شما نگران نباشید و از من دلخور نشوید، منظوری نداشتم.
* شما عزیز من هستی و کام ام تلخ اگر از شما و حرف تان ناراحت شوم. چون من عمیقاً اعتقاد دارم، غیر از مسئولین اصلی جنایتها در سی سال گذشته که باید پاسخگوی جنایتها باشند، من و نسل من هم به عزیزانی مثل شما باید پاسخگو باشند...
- شما چرا [باید پاسخگو باشید]؟
* ما در خارج کشور «علی» ها را بارها قربانی منافع گروهی- فرقه ای مان کردیم. ما سالی یکبار بچه ها را به خاطر آوردیم؛ به یاد شما ها افتادیم و بعد فراموش تان کردیم. هنوز هم از خر شیطان پیاده نمی شویم و همین کارها را هر ساله تکرار می کنیم.
بگذریم. امیدوارم دوباره بدفهمی نشود پروانه جان: بیش از دو دهه هنوز سیاهپوش هستی و سالها به سختی بر شما می گذرد. آیا در این دوران از چیزی پشیمان نیستی؟ مثلاً کاری می کردی که نکردی؛ یا برعکس؟
- (مکث)... طبیعی ست که آرزو می کردم سختی هایم کمتر بود؛ سختی نداشتم؛ می توانستم مثل گذشته تحرک داشته باشم و درس بخوانم؛ کار کنم و از خیلی چیزها لذت ببرم. شما می توانی مرا درک کنی: اگر می خواستم خودم باشم، کار دیگری نمی توانستم بکنم و راه دیگری نمی توانستم بروم. اتفاقاً این حرفی بود که همیشه پدرم می زد و می گفت: کاری بکن که انتخاب توست. البته من این نوع زندگی را انتخاب نکردم. وقتی علی را از من گرفتند، خوشی های من باهاش رفت. از آن به بعد هر چی می کردم و می کنم، خنده به لبان ام نمی آید...
* پس سعی می کردی شاد باشی.
- حداقل برای پدر، چرا! او دومین مرد زندگی من بود که عاشقانه دوست اش داشتم. برای او بارها سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدهم؛ خوشحال باشم، اما نمی توانستم. برای همین حالتها بود که پدر می گفت: همیشه خودت باش و سعی نکن با نارحت کردن خودت، دیگران را راضی کنی.
* می توانم از بزرگترین آرزوی پروانه بپرسم؟
- نمی توانم به این پرسش تان جواب بدهم. اما یکی از آرزوهایم را برای تان می گویم: در شرایطی زندگی کنیم که آدم دیگری تجربه من را نداشته باشد.
* پروانه جان، دست و صورت ات را می بوسم؛ همین.
- برادر من اید شما. ممنون تان هستم.
* * *
این گفتگو مدتی قبل انجام شده و همانطور که در متن مصاحبه آمده، اسامی و پاره ای از داده ها به درخواست مصاحبه شونده حذف یا تغییر کرده است.
افزون بر این، گفتگو خلاصه است.
تاریخ انتشار مصاحبه: ۲۹ می ۲۰۱۰


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

یادشان گرامی باد
سیما
2010-05-31 08:02:39
دوست عزیز نادیده
من هم سرنوشتی مثل تو دارم حرفها و احساساتت عمیق و درد آشنایی را که بیان کردی با همه وجود حس می کنم. زخمی که التیامی ندارد. جایشان برای ما و فرزندانشان خالیست.
برایت آرزوی صبر و شادی دارم

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد