نسيم خاكسار
همين سيب كه مي تابد
آري مي بينم. و مي بينم كه تو را دارند مي برند كه در خرابه اي بيندازند محمد. و اين بار اين ماشين نيست كه ديگر مي چرخد، يا تاب ميخورد. اين منم كه تاب مي خورم ميان سطر سطر شعر تو. كلمات تو. تو از من دور مي شوي با سرعت. غايب مي شوي، تا ما چند روزي دنبال جنازه ات بگرديم در اين سرد خانه و آن سردخانه. وقتي تو در پاركي نشسته اي با قلم و دفترت و داري مي نويسي: آن يك عصا كشان خود را كنار نيمكت مي رساند/ آن يك نگاه رهگذري را مي جويد/ كه گام هاي لرزان اش را همراهي كند/ تا سايه دراز بيد مجنون/ اين رو به باد روسري اش را مي گشايد/ آن رو به آفتاب كلاهش را بر مي دارد/ در خاطرات رفته هنوز جائي هست/