دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۲ - ۱ سپتامبر ۲۰۰۳
از عشق

از عشق

و از اميد

نامههای زندان (۱۳۶۷ - ۱۳۶۱)

نوشابه اميری

 

 

از عشق و از اميد

نوشابه اميری

انتشارات خاوران

طرح روی جلد : مهران

چاپ اول، پاريس، زمستان ۱۳۸۱ (۲۰۰۳)

شمارگان : ۵۰۰ نسخه

حروفچينی، چاپ و صحافی: خاوران

بها : در اروپا ۹، در آمريکا $ ۱۰

 

Khavaran
49 rue Defrance- 94300 Vincennes –
France
Tél: 01 43 98 99 19 - Fax : 01 43 98 99 17
E.mail :
khavaran@wanadoo.fr
ISBN 2-912490-47-2

 

اين کتاب را میتوانيد از کتابفروشیهای ايرانی تهيه کنيد

 

سخن ناشر

در چند سال اخير، نقد و بررسی جامعه ايران در پرتو حوادث شگرف اجتماعی در دستور کار قرار گرفته است. نقد و بررسی گذشته، ابتدا نياز به شناخت دارد تا روشن شود بر خوب و بد، کارساز و مخرب چه گذشته است.

در حالی که توفان حادثههای اجتماعی، ايران را درمینورديده است، تاريخ، ادبيات و خاطرهنويسی که عهدهدار اين بازشناسیاند تاکنون به دليلهای مختلف خاموش بودهاند. در اين توفان، رويدادها بیشمار بودهاند. در زندانها، در جبههها، در اجتماع چه گذشته است؟ در آينه بازنگری اين حادثهها است که جامعه ايران میتواند خود را بهتر بشناسد، بر توانايیها و ناتوانیهايش آگاه شود و از تجربه گرانسنگ تاريخی برای پیريزی آيندهای استوار سود جويد.

نامههايی که اين کتاب را تشکيل دادهاند گام کوچکی در اين راستا است. نامهها که عاشقانه و عاطفیاند، هرگز به حادثهها نمیپردازند، اما عمق آنها را نشان میدهند.

شرايطی است که دو همسر، تنها ماهی يکبار مجال نوشتن برای هم را دارند، آن هم در شش خط. در آغاز نگارش نامهها، برای مرد که نزديک به چهار سال است در پشت ميلهها در انتظار محاکمه به سر میبرد، تقاضای اعدام شده است. درخواستی که قاضی آن را نمیپذيرد و به پانزده سال زندان بسنده میکند. اکنون، در دو سوی ميلهها، بايد پانزده سال انتظار کشيد و اين جز با عشق و با اميد ممکن نيست.

پسينتر، رويدادهای اجتماعی، پانزده سال را در شش سال و دو هفته تمام میکند. اما تا روز قبل از آزادی، حکم همان پانزده سال است که میبايد در آستانهی قرن بيست و يکم پايان پذيرد. نامهها میکوشند دوری را از ميان بردارند و برای اين کار دشوار، هيچ سلاحی جز عشق نيست که همان اميد است.

نامهها روی يک برگ نوشته شدهاند که دو قسمت دارد. در قسمت بالا، زندانی نامه را مینوشته که پس از بازخوانی و کنترل برای مخاطب نامه فرستاده میشده است و او (همسر، مادر، برادر، خواهر و ...) بايد قسمت زير را پرمیکرده و بازپس میفرستاده تا پس از بازخوانی به زندانی برسد.

زن وقتی اولين جواب را مینوشته فکر کرده خوب است از آن نسخهای کپی بگيرد. آن روز گمان چاپ نامهها را نمیبرده و میخواسته است يادگاری باشد از همسرش. سالها بعد است که بر حسب اتفاق، وقتی دارد کشويی را زير و رو میکند، نامهها را میيابد و فکر میکند خوب است آنها را به چاپ بسپارد.

دو نامهی روی يک برگ در واقع يک نامهاند. پاسخ هر نامه جزيی از آن است. يکی بی ديگری بیمعناست.

برخی نامهها که از اوين آمدهاند کوتاهترند، در همان شش خط فضايی که داشتهاند، و نامههايی که از قزلحصار و رجايیشهر رسيدهاند، در فضايی بيشتر.

در صفحهبندی تلاش شده است هر نامه و پاسخ آن رو بهروی هم چاپ شوند. اين ضرورت، گاه به خاطر حفظ زيبايی و يگانگی صفحهآرايی، ممکن نشده است. اميدواريم خواننده گرامی ببخشد.

نکتهی آخر اين​​که کتاب از رسمالخط يگانهای برخوردار نيست. طبيعی است وقتی دو نفر نامه بنويسند، خط و رسم يگانهای را رعايت نکنند.

 

* * *

 

مقدمه کتاب، تاريخ بهمن ۱۳۷۸ را دارد. گويا در آن تاريخ، کتاب برای دريافت مجوز به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی داده شده است. کتاب ابتدا مجوز میگيرد و آگهی انتشار آن هم چاپ میشود. ولی بیدرنگ مجوز آن را لغو میکنند.

نسخهای از اين کتاب توسط دوستی به دست ما رسيد. اميدواريم انتشار آن، بدون اجازه نويسنده، مشکلی بهوجود نياورد.

دو نامه از نامهها را در اينجا میآوريم :

 

* * *

 

نامه ششم (از زندان)

تاريخ: ۲۷/۱۱/۱۳۶۴

بانوی بزرگ عشق من! از دل سلامت میکنم.

تا اين نامه به تو برسد، بهار در شهر نفس زده است. تو که میدانی هيچکس نمیتواند آمدن بهار را عقب بياندازد. پس در اين بهار که میرسد، در اين سال که در جدايی نو میشود، به آفتاب نگاهت سلامی دوباره میدهم. همه گلهای بهار را به نام تو صدا میزنم و با همه پرندگان نام تو را میخوانم. خجسته باد عيدت، مبارک باد بهارت. به اين اميد زندهام که بهار با تو بودن بيايد و باهم و همراه درختان خانه کوچکمان روييدن گلها را از دل سياه خاک جشن بگيريم. به اين اميد که از دامان عشق نجيب تو خانهمان پر گل شود. در لحظه تحويل سال، به يادت، به بهار سلام خواهم داد و هفتسين اميد در گذر باد خواهم نهاد. گفتی: نامههايت غمگين است. مینويسم : هر واژه نامههايم از قلبی خزانی فرياد ميزند، از غمی به ژرفای چشمان بارانیات.

غير از اين اگر بود بايد میپرسيدی چرا؟ آخر وقتی تو نيستی، وقتی آواز عاشقانهات نيست، وقتی بوی عطر نازک مهربانيت در لحظههايم جاری نيست، وقتی شب چشم بر غريبهها می بندم و صبح بر غريبهها میگشايم، وقتی جهان و هر چه در آن است غريب است، بايد از تبار جنون باشم که غم بر دلم چنگ نزند. شادیي همهی اين جهان يعنی تو، و تو که نباشی مگر مثل دلقک احمقی ماسک شادی به چهره بزنم. با اين همه، معبودم، اين دلتنگی خزانی، اين غم کويری، به معنای نااميدی نيست. تو نيستی، اما من توام. پس تو هستی مثل هستی. در نبودنت هستی. پس دلم گرم و اميدوار است. در فاصله دو ديدار، در اين پيچ و خم سرما، قلبم را با گرمای عشقت که از ديوار و شيشه میگذرد فروزان میدارم. میدانم که در پايان اين روزها - که آغاز من است - تو ايستادهای.

پس، تو را صدا میزنم، آهای ... خاتون مهربان من، دستان نجيبات را به من بده. به اندازه همه شکوفه​​های بهار دوستت دارم. مامانی را غرق بوسه کن.

از خانه

هوشنگ من، آقای خانهام، از دل پاسخت میگويم.

آری، بهار در شهر نفس میزند. و در هر دم و بازدم، عطر اميد را بر همه جا و بر خانه کوچکمان نيز، میپراکند. تو را میبينم که رويش نيلوفرها را در باغچههای خانهمان دنبال میکنی و صدايت را میشنوم، هر صبحگاه، که مژده شکفتن نيلوفر ديگری را فرياد میکنی. و چنين است که زندگی راز خود را آشکار میکند. راز کشاکش تخم گل نيلوفر با خاک سياه و پيروزی گلهای نيلوفر. برای من، تو و زندگی مشترک ما، تبلور اين پيروزی است. از اين روست که توانايی دوست داشتن را يافتهام. و مگر نه آنکه مشگ و عشق را نتوان نهفتن؟ عزيزم، اندوهت را با همه وجود درک میکنم و در تک تک لحظات غمگينانهات با تو سهيمام، اما بهار را میبينم که بر قلب خزانیات، تلنگر میزند. خوب گوش کن! میشنوی؟ زود است، بسيار زود لحظه ورود بهار، و ما چه جشنی خواهيم گرفت در خلوت خانهمان آمدن بهار را.

عزيزم، در سالی که میآيد و در هر لحظهاش، آزادی به تو نزديکتر خواهد بود، پس، لحظه لحظه سال نو مبارک است. پيچ و خم سرما به پايان خواهد رسيد و ما روزی با لبخند، خاطراتمان را مرور خواهيم کرد. و من از امروز تا آن روز، در اينجا که تو ايستادهای و در آنجا که ما ايستادهايم، گفتهام و خواهم گفت: دوستت دارم. مامانی تو را میبوسد و برايت آرزوهای بسيار دارد. ما به آرزوهایمان خواهيم رسيد. من میدانم.

نوشابه اميری در يکی از يادداشتهای پايانی کتاب مینويسد :

اگر بگويم روزهای قطع ملاقات وحشتناک بود، محکی برای تشخيص وحشتناکی به دست ندادهام ، جز آنکه ندانی نفسی که فرو میدهی، کی بيرون می شود تا ممد حيات باشد. و آن تابستان وحشتناک تر از هميشه بود. آن سال، سال عمليات مرصاد بود. پيش از قطع شدن ملاقاتها در ديدار با يکی از مسئولين زندان، قصهی بارها گفتهام را بازهم گفتم. او فقط نگاهم کرد و به نظرم رسيد آنچه میگويم به گوش او نمیرسد و فکر کردم آنچه به گوشش میرسد، شنيده نمیشود. يا آنچه شنيده میشود، درک نمیشود و ...

اما او همه چيز را شنيده بود و فقط يک جمله گفت: «به زودی تکليف همه روشن میشود. آنها که بايد بروند میروند و آنها که نبايد، آزاد خواهند شد.»

دلم هری ريخت. بر چه اساسی؟ کدام قضاوت؟ کدام دادگاه؟ کدام قانون؟

سئوالهايم را نگفتم. او حرفش را زده بود.

هفته بعد ملاقاتها قطع شد. حدود سه ماه. نه ديداری، نه تلفنی و نه خبری. شايعه، طاعون خانواده های زندانيان شده بود.

راستی ظرفيت انسان چه حدی است؟

و عاقبت يک روز زنگ تلفن و يک صدای خاکستری.

- فردا بياييد لونا پارک!

همين ؟! حتی فرصت آهی را هم نداد.

گفتن ندارد که تا فردا نخوابيدم. گفتن ندارد که هزار بار عرض و طول خانه کوچک مان را پيمودم. خود و خانه را بدون او تصور کردم. فکر کردم خودم را آتش میزنم . جلو لونا پارک، جلو مجلس شورا. میديدم که آتش گرفتهام، اما نمیسوزم. میديدم که میسوزم اما نمیسوزانم. میديدم که میميرم.

صبح زود، پيچيده در چادر سياه، در لونا پارک بودم. صدها نفر ديگر هم.

لونا پارک کنار شهر بازی بود.

يکی گريه میکرد، يکی داد میزد و همه میترسيدند. لرزان به اتاقکی رفتم که پاسخ در آنجا بود. در آن اتاق نمرهای میدادند. نمره را میبردی به اتاق کناری. آنجا نمره را میگرفتند. يا میگفتند، برو وسائل را بگير (به همين سادگی) يا شماره بند جديد زندانی را میدادند. کدام نويسنده می تواند آنچه را در فاصله اين دو اتاق میگذشت بر کاغذ بياورد. از عمر من به اندازه فاصله اين دو اتاق باقی بود. زانوانم نيرو نداشت. شماره را دادم. گفت: بند ...

مرده بدم، زنده شدم.

ملاقات داشتم. تازه شروع کردم به گريستن