شنبه ۱۵ شهريور ۱۳۸۲ - ۶ سپتامبر ۲۰۰۳

به ياد پيام دادخواه ، دانشجويی که خودکشی کرد

( پيام دادخواه در زندان هم اطاق من بود )

کيانوش سنجری

kianooshsanjari@yahoo.com

 

ديروز که طبق عادت هميشگی برای خواندن اخبار سری به تارنمای خبری امروز زدم با خواندن خبر کوتاه خودکشی پيام دادخواه ، دانشجويی که در حوادث اخير در تهران بازداشت و چند ماهی در زندان بود خشکم زد ، باورم نشد.

آشنايی من با پيام دادخواه بازمی گردد به زندان اوين ، اندرزگاه شماره ۷ ، سالن ۱ و ۳ .

يادم ميايد آن روزی که پيام را به سالن ما آوردند به خاطر چهره خاصش، اکثر زندانيان کم تجربه تر به او به ديده شک نگريستند ، البته اين حدس و گمانه زنی ها در سالن زندانيان سياسی و امنيتی امری غير طبيعی و دور از ذهن به حساب نمی آيد.

در آن روزها اکبر محمدی و حجت بختياری و کاکو که بچه شيراز بود و جرمش هم جاسوسی به همراه يکی دو نفر ديگر در اتاق شماره ۷۰ زندگی می کردند که پيام دادخواه هم به جمعشان اضافه شد. من هم در اتاق شماره ۶۲ در کنار احمد باطبی و ... بسر می بردم.

در دومين روز ورود پيام از بچه های اتاق ۷۰ در مورد چگونگی دستگيری پيام پرسيدم که می گفتند پيام فقط به آنها گفته که او را به جرم نوشتن شعار به روی ديوار بازداشت کرده بودند.

پيام آنطور که در سايت امروز معرفی شده بود دانشجو نبود ، جوان ساده ای بود که از پس از ورود به تهران در رستوران پلنگ دره در بلندی های ناحيه کوهستانی درکه تهران مشغول به کار شده بود.

جسه کوچکی داشت و بسيار توو دار و غير قابل نفوذ . با همه انزواطلبی اش اما انگار که هزار سال در يک رستوران گارسنی کرده بود ، چرا که با وجود ناراحتی ما از بابت زحماتی که در اتاق می کشيد باز هم با سربزيری خاصی فلاکس ها را پر از چای ميکرد ، زمين را جارو می کشيد ، ضرف ها را می شست و با احترام خاصی هر چند ساعت يکبار ليوانهای پر از چای تازه دم کشيده را به ميان بچه ها می آورد.

هر وقت وارد اتاقشان می شدم از صندلی بلند می شد و دستم را می فشرد و ليوان مخصوص مهمان اتاق را می شست ودر داخلش چای برايم می ريخت.

اين حرکاتش همه را شوکه کرده بود. حتی يکبار به اکبر محمدی که مسئول اتاق هم بود اعتراض کردم و گفتم : بابا اين پسره تازه وارد اتاق شده ، چرا ميزاريد اينهمه زحمت بکشه ، تازه مگه شما شهردار نداريد ( رسم زندان بود که يک نفر از بين بچه ها که ملاقات هم نداشت به عنوان شهردار ، عهده دار مسئوليت نظافت و ... اتاق می شد و هر هفته شنبه ها مبلغی از بچه ها ميگرفت ) ولی بر طبق گفته اکبر او خود مشتاقانه اين کار ها را انجام می داد.

خيلی دلم می خواست که پای صحبتهايش بنشينم و از او در مورد چگونگی روی آوردن به شعار نويسی روی ديوارها و نحوه دستگيری و ... بپرسم اما به دليل توو دار بودنش ، فرصتی پيش نمی آمد.

چند روز گذشت...

عصر روزی که استثناعا همه بچه های اتاق ۷۰ برای هواخوری به حياط رفته بودند ، پيام دادخواه را در اتاق تنها يافتم . فرصت خوبی بود برای گفتگو ، نشستم و برايم چای آورد . هر جور که شد سر صحبت را باز کردم . حرفهای زيادی در دل داشت . می گفت هفت ، هشت سال پيش برای کار از شيراز به تهران آمد و در ابتدا برای گذراندن زندگی روزمره دست به هر کار ( البته شرافتمندانه ای ) زده بود و قبل از دستگيری هم در رستورانی به نام پلنگ دره در منطقه کوهستانی درکه در شمال تهران مشغول به کار شده بود و سر هر ماه مبلغی را برای مادر پيرش به شيراز می فرستاد.

يکی از روزهای سرد زمستان ( ۱۳۸۱ ) با قلبی آکنده از آلام زندگی ، از رستوران به بيرون می زند و با اسپره رنگ پاشی خودش ، تمامی عقده های مانده در ته دلش را از حکومت ، از بی عدالتی ها ، از نامردی ها ، از حق کشی ها و ... به روی ديوار های خيابانهای منطقه پارک وی در شمال تهران می نگارد. خيابانها را يکی يکی طی می کند و روی زيبا ترين ديوارهای خيابانهای شکيل تهران هر آنچه را می نويسد که در روزها و شبهای بی روحش ، همچون غدد سياه و ملال آوری عذابش می دادند. . در يکی از همين خيابانها توسط چند مامور لباس شخصی که شاهد اين شعار نويسی های علنی و آشکار شده بودند دستگير و پس از ضرب و شتم شديد ( آنطور که خود تعريف می کرد و همه دوستان باقی مانده در اتاق شماره ۷۰ شاهد کلامش بودند ) روانه بازداشتگاهی می شود که وقتی از او در مورد آن مکان سوال کردم هرگز نمی دانست کجا بود. فقط می گفت يک سلول انفرادی ساده و کوچک و کم نور که چند نفری می ريختند و کتکم می زدند.

در بين صحبتهايش برايم ماجرای مادر پير و دختری را تعريف کرد که زير آوار خانه ای که شهرداری می خواست به زور از آنها بگيرد ماندند و جان باختند ، داستان مفصلی دارد که حال جای بازگو کردنش نيست ، اما همين را بگويم که پيام دادخواه به خاطر پيگيری و اعتراض به اين قتل عمد قبلا نيز چند روزی را در زندان گذرانده بود.

پسر جالبی بود ، جالب که چه عرض کنم ، بلکه بسيار مرموز ، روی ديوار های کناری تختش که در طبقه وسط قرار داشت با ماژيک مشکی قطعه شعرهای بسيار با روح و معنی داری نوشته بود که فقط پس از آزاديش از زندان ما توانستيم آنها را ديده و بخوانيم.

تقريبا در طی اين چند ماه حبس سه چهار باری به دادگاه انقلاب منتقل شد و هر بار هم نااميدانه تر از قبل برای خود روزهای بيشمار ديگری را در زندان متصور می شد.

روز آزاد شدنش هم مرموزانه بود.

بدون اطلاع قبلی ، از زير هشت (محلی که افسر نگهبان زندان در آنجاست ) صدايش کردند برای آزادی. لباسهايش را پوشيد ، وسايلش را به پير مردی که تازه به جمعمان اضافه شده بود بخشيد و در هنگام خروج از سالن مرا بوسيد و از من خواست وقتی آزاد شدم حتما به او سر بزنم ؛

رستوران پلنگ دره ، درکه

کاش قبل از خودکشی ! ؟ به او سری می زدم.