شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵ - ۲۰ ژانويه ۲۰۰۷

< حیوان(گاو) نماد غریزه و ممنوعیت است. و انسان بدانخاطر انسان است که بر حیوانیت خویش چیره میشود (چیرگی به معنای روحمند سازی و تعالی سازی غرایز و اسیر آن نبودن  ونه به معنای سرکوب و قتل حیوان درون خویش. تاکید از من). راه حل وشیوه ای که در اسطوره گیلگمش توسط صرفه نظر کردن پهلوان از ایشتای  وحشت زا پایه ریزی میشود.  این چیرگی در فرهنگ میترایی  دیگر نه در شکل  چیرگی سرنمادی و اسطوره ای   بر مادر، بلکه  از طریق  صرفه نظر کردن از غرایز خویش و پارسایی صورت میگیرد. فکر اولیه تولد دوباره از طریق  بازگشت به درون  جسم مادر انقدر تغییر مسیر داده است و پهلوان انقدر در مسیر خویش کشی و رام شدن  پیش رفته است که بجای زنای با محارم  از طریق قربانی کردن امیال خویش سعی در رسیدن به کمال و جاودانگی  میکند. این تحول مهم تبلور کامل خویش را در سمبل خدای مصلوب شده مسیح باز مییابد.>

 

اینگونه انسان ایرانی برخلاف یونانی که به پرستش و تعالی بخشی <حیوان درون خویش> و پرستش این جسم در قالب خدایان مختلف می پردازد، به سرکوب جسم خویش و گاو نفس خویش در پای نگاه مادر و پدر خیالی دست می زند و خویش را اخته می کند. حاصل ،تکرار مداوم کشتار تن و جسم،تکرار کشتار باصطلاح سگ و گاو نفس در پای اخلاقیات و در پای میل یگانگی روحی با عشق مطلق مادرانه است. در کل فرهنگ ایران مانند کتاب بوف کور،تکرار این تراژدی و قتل اولیه و تکرار کشتار جسم  و بوی جسمهای سوخته مشاهده میشود و به مشام می خورد. از کشتن زن اثیری تا دست کشیدن قصاب به ران گوسفند و هراس راوی از احساسات اروتیکی خویش تا وحشت و مرگ مردانگی در پدر بعد از دیدار <مارناگ> یا این سمبل جسم و فالوس، همگی و همگی تکرار کشتن گاو و جسم بدست میتراست.فرهنگ میترایی با تمامی نکات سالم و زیبایش که قادر به بازآفرینی هستند، دچار این حالت خویش کشی و خویش اختگی خطرناک است که ردپایش را در روح و روان ایرانی می گذارد و در مسیر بعدی و در سیستم اوستایی و زردتشتی(جدا از نکات خوب فرهنگ اوستایی و یا هر مذهب دیگر ایرانی مانند اسلام و غیره)  به اوج خویش و به تفکر خیر و شر مطلق، به  روح اهورایی  و جسم اهریمنی تبدیل میشود و عشق دوپاره می شود. انسان دوپاره می شود و ایرانی به جنگ جاودانه خیر وشر،اخلاق و گناه و تکرار این تراژدی مبتلا میشود و اسیر نگاه این بازی و این پدر و مادر خیالی پژمرده می گردد.

نماد دیگر این کمپلکس ادیپ جنگ رستم و سهراب در فرهنگ ماست که به قتل سهراب و اسارت ایرانی در بند اخلاقیات پدر و عشق مطلق مادرانه و تلاش برای بدست آوردن حق مادر و ادامه جنگ جاودانه خیر و شری منتهی میشود. قتل سهراب بدست رستم نه تنها به معنای پیروزی سنت و اخلاق بر احساسات و تمایلات و سرکوب آنهاست بلکه  در واقع به معنای نفی <نام پدر> و اسارت در حالت نارسیستی نابالغانه و ناتوانی از دست یابی به گذار مثبت ادیپی و به جهان سمبلیک سوژه است. این اسارت در حالت ادیپالی چند سودایی از یکسو و از سوی دیگر این اسارت در نگاه پدر و مادر خیالی باعث آن شده است که هر تلاش برای تن دادن به تحول و جسم ، با حمله مداوم احساسات گناه از یکسو و احساس شرمندگی و از سوی دیگر نگاه سرزنش کننده مادر خیالی و سرکوب نهایی زنانگی و مردانگی همراه  شود که در تصویر بالای بوف کور و در زندگی فردی و جمعیمان شاهدش هستیم. حاصل یک ماتریکس سنتی و نارسیستی جنگ خیر و شر در درون و برون است که اشکال خیالی و کابوس وار این جنگ خیرو شر را  از سرکوب خواهشهای خویش تا قتلهای زنجیره ای و قتل دگراندیش در پای سنت و اخلاق پدری و نگاه مادر ایجاب می کند. اینگونه گذار ادیپی در فرهنگ ما به شکل منفی آن یعنی به شکل نفی فردیت و ایجاد یک ساختار کاهنانه/عارفانه در درون یکایک ما ایرانیها، بشکل  گرفتاری در  راوبط مثلثی ادیپالی و در نگاه شیفتگانه/متنفرانه پدر و مادر خیالی  و سرکوب جسم، خرد، فردیت، عشق زمینی و شور تحول و نوسازی صورت میگیرد. در میترایسم نطفه این سرکوب جسم نهاده میشود، در زردشت به اوج خویش دست می یابد و تا به امروز و  فرهنگ ایرانی/اسلامی امروز ادامه می یابد. جهان انسان ایرانی و حتی جسم و درونش به دو جهان اهریمنی و اهورایی و خیر وشر تقسیم میشود با خلایی میان انها که بهترین دلیل ان است،چرا در فرهنگ ما ،من، یا فردیت رشد نمیکند. اگر طبق  تفکر فرویدی اهریمن را  برابرنهاد با ضمیر ناخودآگاه و یا < آن> و اهورامزدا  را برابرنهاد  با< فرامن< بگذاریم، آنگاه خلاء میان آنها همان جای خالی <من> و فردیت است که باید  خواستهای فرامن و  ضمیر ناخوداگاه خویش را  با نیروی خرد  و قدرتش با واقعیت منطبق سازد و بقول فروید این <من> بسان درشکه سواری ماهر بایستی بر این اسبان ناخودآگاهی  خویش حکم براند و  گاه تن به قدرت آن دهد و با تعالی بخشی خواستهای آنها و تطبیق اش با خواستهای واقعیت خویش به سعادت فردی و جمعی خویش دست یابد. فرامن و اخلاق او نیز بایستی مشاورش در این مسیر باشد و نه حاکم بر او و جهانش. در فرهنگ ایرانی بخاطر رشد نیابی  این <من> قدرتمند فرویدی و یا در حالت بهتر بخاطر  رشد نیابی  <سوژه>  لکانی و یا جسم خندان ما جسم گرایان، روان ایرانی و من رشد نیافته او در خدمت این <فرامن> و یا <آن> قرار می گیرد و به سان سرباز اخلاق به جنگ وسوسه می رود و  یواشکی اسیر وسوسه های خویش است. روزها جانماز آب می کشد و شبها خاک توسری می کند. . حاصل این عدم رشد و قدرت گیری  من و فردیت همان اخلاقی شدن و کاهن شدن/عارف شدن ساختار روانی  انسان ایرانی  و تبدیل وجود و جهانش به جنگ  مداوم اخلاق و وسوسه است، تا آنگاه که معچزه گر و ناجی نهایی  بقول این روایت پس از نه هزارسال برسد و تیر خلاص را به سر  این معلول بزند.  ادامه این سرکوب جسم و تحقیر عشق زمینی و خرد را در عرفان و اسلام  باز مییابیم. نبود این حالت  تثلیثی سوژه و گرفتاری در نگاه مسحورانه/متنفرانه باعث آن شده است که ما نتوانیم  به حفظ نکات سالم سنتمان و پاکسازی آن از نکات منفی اش از طریق فاصله گیری و نقد سمبلیک فردی و جمعی دست یابیم و نه بتوانیم به جذب و تلفیق مدرنیت در جهان خویش دست یابیم. مشکل اساسی  ما ایرانیان در ناتوانی از این گذار ادیپالی و ناتوانی گذار از این حالت شیفتگانه/متنفرانه و ناتوانی از دست یابی به جهان تثلیثی و سمبلیک  زنان و مردان مدرن  ایرانیست وگرنه سنت و هر مذهب ایرانی بقول دکتر موللی خود نمادی از <نام پدر> و قانون است. این حالت تثلیثی و سمبلیک سوژه مدرن است که می تواند به ما امکان دهد، با فاصله گیری و با نقد، هم سنت و هم مدرنیت را به نقد کشیم،اسطوره زدایی کنیم و به بهترین تلفیق و جذب سمبلیک مدرنیت در جهان خویش دست یابیم. با این حالت سمبلیک و تثلیثی می توانیم هم به مذهب و سنتمان تن دهیم و هم  معیارهای مدرنیت و فردگرایی،گیتی گرایی ایرانی،عشق مدرن ایرانی و زنانگی و مردانگی چندلایه مدرن ایرانی  را بکمک تلفیق این مدرنیت و سنت بر بستر جسم و تن و هویت جنسیتی خویش بوجود آوریم و بر بحران هویت ایرانی و برزخ ایرانی چیره شویم و به سان عاشقان و عارفان زمینی به  رنسانس خویش دست یابیم و هم بکمک این ارتباط تثلیثی نکات منفی در سنتهایمان را پاکسازی و اسطوره زدایی کنیم و قادر به ایجاد تفاسیری مدرن از مذاهب و سنتهایمان باشیم.تفاسیری که قابل تحول و دگردگونی هستند. دکتر صنتعی می گوید که در ایران پدرکشی نیز بوده است(10). اشتباه دکتر صنتعی در این است که متوجه یگانگی درونی پدرکشی و پسر کشی به سان تبلوری از گذار منفی و اسارت در حالت نارسیستی خیالی نیست. پدر کشی و پسر کشی هر دو نفی <نام پدر> و میل بازگشت به جنین مادری و آغوش مادری و نفی فردیت و تحول و نفی حکومت قانون است. بدینخاطر نیز هرگاه در فرهنگ ما پدرکشی صورت می گیرد، این پدرکشی به شکل نارسیستی و نابالغانه صورت می گیرد و پدری که دیروز پرستیده می شد، امروز مورد تنفر قرار می گیرد و بایستی جایش را به پدری نو و بتی نو دهد. به این دلیل نیز،همانطور که خود دکتر صنتعی می گوید، در فرهنگ ما پسر پس از کشتن پدر، بجای ادامه دادن به ساختن، به خراب کردن یادگارهای پدر و  بیان تنفر می پردازد،بجای آنکه مانند جهان مدرن با نفی دیسکورس سابق، در عین حال به ساختن و ادامه تحول و تحکیم حکومت قانون و تحول دست زند. زیرا بخاطر عدم رشد فردیت و گرفتاری ادیپالی، قانون و رابطه تثلیثی رشد نمی کند و اینگونه هر طغیانی در فرهنگ ما،بطور عمده بشیوه شیفتگانه/متنفرانه قتل پسر و یا حتی قتل پدر در پای سنت صورت می گیرد.  یک نمونه جدید این پدر کشی تا حدود زیادی نابالغانه، نقد سیروس شاملو بر پدر خویش است(12). سیروس  شاملوچنان اسیر حالت شیفتگانه/متنفرانه به تصویر پدر خیالی خویش است که حتی نکات مثبت  و دقیقی که بر علیه بت پرستی و  شخصبت پرستی ایرانی می خواهد مطرح کند، بخاطر این امیال و اشتیاقات پدرکشی نابالغانه، به خشم و کینه کور و  خراب کردن شاملو و یا آیدا شاملو تبدیل می شود. گذار از پدر و مادر واقعی و فکری و دستیابی به راه و خواست خویش یک پیش شرط مهم تحول و فردیت است. از اینرو نیز عبور از گذشته و نیاکان ضرورت پیشرفت است. اما اگر این حرکت با نفی کامل گذشته و یا به شکل شیوه شیفتگانه/متنفرانه صورت گیرد،حاصل پدرکشی نابالغانه و بی ثمر سیروس شاملوست که در خشمش، در نهایت عشق دل آزرده اش به پدرش را نشان می دهد و با ناتوانیش از جذب کامل قدرت پدر و ناتوانیش از نقد مدرن  و  بیان قدرتها و نقاط ضعف پدر خویش، و عبور از خطاهایش و دست یابی به فردیت خویش، نمی تواند نقدش را به نقدی مدرن تبدیل کند و اسیر نگاه   وروابط بیمار شیفتگانه/متنتفرانه که در واقع می خواهد افشایش کند و نفی اش کند، بت شکنی میشود که در خفا بت برست است. نگاه سالم به گذشتگان و به پدر و مادر واقعی این است که شخص  با دیدن خطاهای آنها و عبور از این خطاها،همزمان قدرتهای آنها را در خویش جذب کند و بقول نیچه،با بالا کشیدن خویش آنها را نیزبالا کشد. از طرف دیگر این نگاه پراحترام و نقادانه به گذشته نشان می دهد که شخص به این حقیقت ساده از طریق تجارب زندگی خویش دست یافته که چگونه پدر و مادرش در حد خویش برای سعادت آنها تلاش کرده اند و در این مسیر خطاهایی نیز دچار شده اند. همانطور که خود ما با این همه امکانات مدرن و تجارب مدرن، مرتب اشتباهات عشقی و احساسی کرده و می کنیم. حاصل گذار مثبت، این دیالوگ  نقادانه و سازنده با گذشته و حال  و برای ساختن حال و آینده بر پایه تجارب فردی و گذشتگان است و حاصل عبور منفی همان پسرکشی،سهراب کشی و یا در مواردی پدرکشی فرهنگ ماست و پایداری حکومت مطلقه و نفی فردیت و قانون.

 

 

2/ گذار منفی نارسیستی در فرهنگ ایرانی: نارسیسم (خودشیفتگی) یا نارسیسیسم، گرفته شده از اسطوره نارسیس  مرد زیباروی یونانی است که عاشق عکس خویش در آب میشود و برای دست یابی به عشقش،سرانجام خودش را به آب می اندازد و غرق می شود. اینگونه نارسیسم  ابتدا توسط  آلفرد بینه به معنای یک انحراف جنسی که بشکل میل جنسی فرد نسبت به خویش بروز می کند،مطرح میشود(13). ابتدا فروید است که از این نگریستن به نارسیسم به سان یک بیماری و انحراف جنسی عبور می کند و در سال 1910 در مقاله معروفش در باب لئورنادو داوینچی و بعد نیز در مقاله دیگرش در باب <شربر> ،نارسیسم را مرحله ای عادی در رشد نفسانی آدمی تعریف می کند. اینگونه بقول فروید کودک و انسان از دو مرحله نارسیسم اولیه  و نارسیسم ثانویه عبور می کند (14) که در مرحله نارسیسم اولیه کودک همه دیگران را بخشی از خویش احساس می کند و تصویری بزرگنما از خویش دارد و کودک یا اقوام اولیه دارای  <تفکر جادویی>  هستند  و از طرف  دیگر احساس تسلط و کنترل خیالی بر آدم و عالم دارند. در مسیر گذار کودک و بلوغ رانشهایش این نارسیست اولیه به نارسیست ثانویه تبدیل میشود که اکنون در پی بدست آوردن عشق و محبت دیگران است، تا از طریق بدست آوردن عشق آنها به خویش نیز عشق بورزد. حاصل این گذار و نیز بلوغ، به شکل گذار از تصویر ایده الی از خویش و از <من مطلوب>  و  تلاش برای بدست آوردن عشق و حقیقت فردی خویش و ایده الهای فردی خویش یعنی به <کمال مطلوب من> صورت می گیرد.  بدون وجود این نارسیسم سالم و کمال مطلوب من، اعتماد بنفس درونی انسان، توانایی عشق به دیگری و نیز توانایی تشخیص ضعفهای خویش و تلاش برای بهبود خویش و رسیدن به کمال مطلوب و <ایده ال من> خویش بوجود نمی آید. شکست این تحول و ناتوانی به گذار مثبت نارسیستی و ماندن در نارسیسم اولیه میتواند در نگاه فروید به پسیکوز و غیره بیانجامد، زیرا در این مسیر تحول نارسیستی،هویت انسان از طریق انطباق خویش با دیگری و پدر و مادر و انطباق جنسیتی شکل می گیرد. در مرحله تحول بعدی روانکاوی و عبور از <رانش محوری> فروید و <روانشناسی من>آنا فروید و یارانش، ما شاهد تحولی نو در روانکاوی و ایجاد <روانشناسی خود یا سلف> کسانی مثل کوهوت،وینیکوت،ملانی کلاین و یا باصطلاح مکاتب مختلف تئوری ابژکت رلاسیون یا <تئوری ارتباط  با ابژه>  هستیم. کوهوت که پایه گذار نگاه کاملا جدیدی درباره نارسیسم بود، برخلاف فروید که به ساختار <من،فرامن، آن> باور داشت و بباورش لیبیدو یا شورجنسی انرژی سیالیست که می تواند به شکل خودشیفتگی بر انسان نیز متمرکز شود و فیکس ماندن در این حالت و عدم توانایی به رابطه سوژه/ابژه ای با هستی را و عدم  قبول کستراسیون و فانی بودن خویش را به سان علت نهایی همه حالات پسیکوز می دید و به این خاطر آنها را نیز <نوروزهای نارسیسک> می خواند، در کنار این تیپولوژی فروید به یک ساختار دیگر مهم در شخصیت یعنی <سلف یا خود> باور داشت که نیرویش را از شور نارسیستی می گیرد و بباور او عنصر مهمی در رشد و بلوغ انسانی است و از طرف دیگر این نارسیسم و <خود> بشری برخلاف تئوری رانش محوری فروید ویا روانشناسی من دخترش آنا فروید، تحت تاثیر ارتباط با محیط اطراف  و بویژه مادر و چگونگی این ارتباط و تحلیل آن در ذهن کودک به شکل بالغانه و یا بیمارگونه شکل می گیرد. اینگونه بباور کوهوت (15)در شرایط رشد درست این نارسیسم و <خود> انسان و بدون ضربات دردناک دوران کودکی و روابط غلط اولیاء/فرزندی، آنگاه شخص دارای یک ساختار نارسیستی و <خود> همگون و متجانس می شود و می تواند بر پایه شکل گیری درست < خود بزرگ> و <ایماژ درونی اولیاء> به یک اعتماد بنفس سالم درونی و  خویشتن دوستی سالم دست یابد و از طرف دیگر قادر به عشق به دیگری و ایجاد ارتباط گردد. در حالت بیمارگونه و منفی این گذار، آنگاه این <خود> درون و ساختار نارسیستی به گونه یک ساختار نامتجانس و تکه تکه تبدیل میشود و بدینخاطر چنین انسانهایی در سنین بلوغ نیز مرتب دچار مشکلات خود بزرگ بینی و خودشیفتگی غیرواقعی و بیمارگونه از یکسو و از سوی دیگر حالت پوچی درونی و تکه تکه بودن درونی و میل به اعتیاد و یا جستجوی یک بت نارسیستی برای پرستیدن در روابط عشقی و یا  اجتماعی می گردد.. اینگونه نارسیسم سالم < چیزی است که کوهوت یک <خود> سالم با پیوند مستحکم میان اجزایش و امیالش، همراه با یک احساس سالم اعتماد و عشق به خود می باشد. 16>، در حالیکه نارسیسم منفی  و اختلال نارسیستی یک شخصیت تکه تکه شده است که مرتب در حال جستجو است، تا به این حس یگانگی و وحدت نارسیستی  و بزرگی  شکوهمند نارسیستی (اکنون حتی در شکل  افراطی و غیرواقعی ان) بکمک یکی کردن خویش با نگاه  دیگران و سرباز جانباز و قهرمان  آرمانها شدن ، یا  با خودبزرگ بینی غلط یا نئشگی مواد مخدر  دست یابد و می تواند مبتلا به بیماریهای شخصیتی نارسیستی یا پسیکوز و عارضه بوردرلاین شود.. لکان با تئوری نوی خویش در واقع تئوریهای فروید را از جهتی زنده می کند و هم نکات ضعف آن را برطرف می کند و با عبور از <روانشناسی من> به تفکر <سوژه> و ارتباط تثلیثی و در واقع نگاهی نسبتا پسامدرنی می رسد. او،همانطور که قبلا بارها توضیح دادم، بر سه بخش خیالی،واقع و سمبلیک روح و روان آدمی و لزوم گذار از رابطه نارسیستی و ثنوی شیفتگانه/متنفرانه جهان خیال به سمت جهان سمبلیک و رابطه تثلیثی سوژه با هستی  تاکید می کند. حال با این توصیف نارسیسم  به حالات بیان شده راوی و پیرمرد و زن اثیری نگاه کنید(فیگورهای بخش دوم نیز همینطور) تا ببینید، که  روح تکه تکه شده راوی و میل او به  فراموشی در تریاک یا شراب و عشق افلاطونی و رمانتیک او به زن اثیری و میل یگانگی با او( با آنکه هم نوع سالم عشق رمانتیک و  هم نوع سالم و سمبلیک حالت اسطوره ای وجود دارد) به چه میزان حکایت از این شکست گذار مهم نارسیستی در یکایک ما و فرهنگ ما  و چندپارگی <خود> نارسیستی ما میکند. فرهنگی که از خویشتن دوستی و عشق به امیال و جسم خویش ما را بر حذر میدارد و تنها میخواهد از طریق نفی جسم و فردیت، در وحدت وجود عرفانی؛ ایمان مذهبی  و  قهرمان گرایی  به این خواست خویش دست یابد و  با هر مخالفی با دل ازردگی و خشم کور نارسیستی برخورد میکند. حاصل این گذار نارسیستی غلط و گذار منفی ادیپ یک فرهنگ پدر سالارانه و مادر محوریست که اساسش بر پایه این خوشیهای دردآور و تراژیک سنتی و اسارت در یک بازی سنتی کاهنانه/عارفانه  قرار دارد. بازی و ماتریکس سنتی که از یکطرف مرتب تولید فرهنگ خیر وشر و  جنگ خیرو شر می کند و از طرف دیگر بازیگرانش با تبدیل کردن خویش به سرباز این بازیها و آرمانها تلاش می کنند به یگانگی نارسیستی با مادر و پدر خیالی، به سان عارف و قهرمان و یا زاهد سرکوب گر تن و جسم دست یابند. حاصل دیگر این ماتریکس و بازی نارسیستی، از یکسو فرهنگ مظلوم نمایی، ظالم/مظلومی و از طرف دیگر فرهنگ حمله و توطئه و توهین به دگر اندیش و میل کشتار فیزیکی ویا روحی مخالف و رقیب در این بازی نارسیستی در پی وحدت و یگانگی با مادر و معشوق است. اینگونه نگاه و حالات یکایک بازیگران این فرهنگ مبتلا به این نگاه شیفتگانه به معشوق و متنفرانه از رقیب و یا گاه شیفتگانه به معشوق و لحظه ای دیگر متنفرانه و یا هراسمندانه از معشوق است. همه حالات فیگورهای بوف کور تبلور این حالات شیفتگانه/متنفرانه است و آنها در یک بازی جاودانه مرتب یکدیگر و این تراژدی نارسیستی را بازتولید می کنند،همانطور که در فرهنگ ما ،کشتن دگر اندیش و رقیب و تبدیل شدن بت شکن به بت نو،تبدیل شدن آزادی خواه به سرکوبگر آزادی بطور عمده مرتب تکرار میشود.( درباره اطلاع بیشتر به معضلات نارسیستی و ماتریکس نارسیستی به دو مقاله من در باب <معضلات نقد و نقادی در میان ایرانیان> مراجعه کنید).

 

3/ نتایج سرکوب جنسی در روان ایرانی: این ویلهلم رایش است که در کتبی مانند <روانشناسی توده ای فاشیسم> و یا <انقلاب جنسی> نشان می دهد که سرکوب جنسی و عشقی باعث ایجاد نوعی از شخصیت جمعی می شود که از یکسو طغیان گر است و از سوی دیگر صبور و مشتاق دیکتاتورها. زیرا درونش مالامال از اشتیاق و هراس است. اینگونه تحت تاثیر اشتیاقات تعالی نیافته اش طغیان می کند و ناگهان هراسش بروز می کند و در پی دیکتاتور و سرکوب گر جدیدی می گردد. چنین اجتماع و انسانی مرتب در یک چرخه طغیان و سکوت و قبول دیکتاتوری زندگی می کند و بت شکنی اش به بت سازی بعدی منتهی میشود. اگر به حوادث دو سده اخیر کشور خویش نگاه کنیم،براحتی می بینیم که این حالت شخصیتی ناشی از سرکوب جنسی و اسارت در اشتیاق و هراسهای جنسی خویش و اسارت در بحران جنسی و عشقی ایرانی باعث چه فاجعه هایی و عقب ماندگیهایی شده است و چگونه از یک تحول انقلابی  و طغیان در انتها تنها مبارزه با <بی حجابی> باقی می ماند. بنابراین بایستی  به معنای عمیق <میان تهی> هدایت در بوف کور و خنده خشک پیرمرد که ناشی از این هراسهای جنسی و تاثیر آن بر روند اجتماعی و فردی جامعه خویش  اندیشید، تا به عمق فاجعه پی برد و به ضرورت تحول و هم بهتر تکرار تراژیک بوف کور در این دو سده را و سترونی قرون متوالی فرهنگ ایرانی را درک کرد. ضرورت آری گویی به جسم و تن و عبور از بحران جنسی و عشقی جامعه و درون خویش یکی از ضرورتهای مهم تحول و رنسانس ایرانی و یک اصل و شیوه مهم عبور جامعه ایران از تکرار تراژیک بوف کور است. آنگاه بجای خنده خشک میان تهی این پیرمرد قوزی ، فضای درونی و برونی فیگورهای بوف کور و جامعه  و یکایک ما  را  خنده شرورانه و زیبا و هوس انگیز عاشقان زمینی  و زنان و مردان رقصان و خندان ایرانی پر می کند که در خویش و در جسم خویش به تلفیق اروتیسم بی پروای مدرن و اروتیسم پرشرم شرقی دست می یابند و اروتیسم خندان و پرشرم  جسمهای خندان عاشقان زمینی و عارفان زمینی را می آفرینند.

 

حال اگر با این سه  معیار  پیش شرطهای سلامت روحی و بلوغ  به سه سلوک مهم فرهنگی ما یعنی اخلاق گرایی، قهرمان گرایی ( از پهلوانان اسطوره ای تا فدایی خلق و قهرمانان میهنی امروز) و عرفان بنگریم، براحتی می بینیم که بخاطر همین گذار منفی اودیپی و نارسیستی و سرکوب جسم و تن و اروتیسم،  آنها مالامال از حس تحقیر و هراس از لذت جسم، خرد و زن و عشق زمینی هستند و در پی دستیابی نارسیستی به وحدت وجودی از طریق نفی جسم و فردیت(و نه به شکل سالم ان از راه خویشتن دوستی و فردیت)و فدای خویش در پای این یا ان ارمان و مام وطن بوده  و گاه هنوز  می باشند. همین اختلالات  و هراسهای روانی زیربنای آن هستند که عرفان ما با تمام نکات مثبت اش، ناتوان از عبور نهایی از اخلاق ضد جسم و نفی خرد می گردد و خود به تبلوری از این عناصر ضد جسم وفردیت و ضد خرد تبدیل میگردد،همانطور که نگاه کاهنانه  و اخلاقی اینکار را می کند و ناتوان به گذار به اخلاق مدرن می شود. این معضلات درونی باعث شد که قهرمانان ما بخاطر نشناختن این بیماری درونی خویش و عدم رهایی از آن حتی به خواستهای برحق سیاسی و اجتماعی خویش دست نیابند و بجای آن در نهایت در کنار سنت و دشمنش به سرکوب جسم، زن، دمکراسی و خردمندی بپردازند. اینگونه در برابر نسل نوی ما این وظیفه قرار دارد به این تکرار تاریخ پایان دهد و با شناخت بیماریهای خود و با گذار از این فرهنگ قهرمانه/عارفانه/کاهنانه ضد جسم و لذت و ضد فردیت،  بدون حس گناه دست به سالم سازی خویش و فرهنگ خویش زند، تا  بتواند به جامعه مدرن و نگاه مدرن سرانجام دست یابد.

 

سوال مهم برای ادامه نقد ما این است که آیا راوی با این ارثیه تاریخی/ فرهنگی/خانواده ای   میتواند تکرار تاریخ نکند و راهی نو برود؟ ایا میتواند به عشق زمینی دست یابد و  از سنت جسم  و خرد ستیزی پدرش و روح گرایی و اسطوره گرایی مادرش بگذرد و با حفظ این عشق مادرانه و تجربه پدرانه در خویش، پا به عرصه عشق فردی و حقیقت فردی خویش بگذارد و زندگی نو بسازد؟. اینجاست که هدایت برای پاسخ دادن به این سوال گویی راوی را با عشقش روبرو می کند و اکنون گویی راوی بزرگ شده در این فرهنگ، در دوران جوانی با عشق اولش روبرو میشود و اکنون زمان گذار از عشق اولیه و دست یابی به عشق زمینی و فردی خویش برای او فرارسیده است. آیا راوی می تواند تن به این عشق بدهد و یا بر نگاه مسحورانه/متنفرانه و عارفانه/کاهنانه خویش چیره شود و معشوقش را با تمامی ضعفها و تواناییهای زمینیش و در چندلایگی زنانه اش و بالعکس معشوق او را در چندلایگی مردانه اش و با تمامی ضعفها و قدرتهای فردیش بپذیرد و هردو  بر تصویر باشکوه عشق نارسیستی و خیالی و عشق ادیپالی به پدر و مادر چیره شوند و به جهان سمبلیک و زمینی خویش دست یابند؟

 

 راوی ابتدا مدتها مجنون وار و مسحور  بدنبال این زن اثیری و صحنه می گردد. این احساس رمانتیک او با حالت رمانتیک عشقهای اولیه کمی تفاوت دارد و این تفاوت در این است که او بخاطر اسارتش در نگاه ادیپالی و شیفتگانه/متنفرانه در معشوق،ناجی ایی می بیند که می تواند بکمک یکی شدن با او بر پوچی درونش چیره شود،بجای آنکه به سان یک فرد مستقل و با اعتماد بنفس،تن به عشق، به معشوق اولش و مسحوری عشقش دهد و حتی رمانتیک وار به معشوقش عشق ورزد. اینگونه نیز از یکسو در پی اش می جوید و از طرف دیگر برای تسکین پوچی درونی  و چشیدن حالت مسحوری به شکل خیالی و به شیوه مترادف و  بطور عمده همراه این حالت افسونگرانه خویش، به سراغ تریاک و شراب می رود. راوی بخوبی این حالاتش را بیان می کند و اگر صادق باشیم ، بویژه  این حالات میل یگانگی و رهایی از پوچی و چندپارگی درونی  را نیز خود در عشقهای اولیه بنوعی تجربه کرده ایم و یا هنوز می کنیم. بی دلیل نیست که عشق ایرانی به همان حالت وحدت عرفانی مولاناست که در وصف معشوق می گوید:< شور تویی،نور تویی،دولت منصور تویی> و در نمونه لوس آنجلسی و پاپ آن ، آنگاه به ترانه < تو،تو،همچیم تو> تبدیل میشود.

 

< از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک

بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم

برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی

که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا

ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود

که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او

دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.

از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای

اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه

فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،

صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.

چگونه می توانستم فراموش بکنم؟>

 

 تا آنکه سرانجام زن شبی به سراغ او می آید و مجنون به دیدن لیلی نائل میشود و راوی با زن و عشق اش روبرو میشود. معشوق اش به واقعیتش و خانه اش میاید. عشق زمینی/ اسطوره ایش، این دختر/مادر، این زن اثیری/مادر  وارد این خانه سنت پدری  و جهان  راوی میشود. زن اثیری و سیاه پوش بدرون خانه راوی می آید و خسته و با سکوت بر تخت راوی دراز می کشد. با اینکه بوف کور مانند یک ملودی موسیقی و با حساب و دقت تمام نوشته شده است و بنابراین می توان و تا حدودی بایستی کل کتاب را بدقت مثل یک ملودی چندلایه گوش کرد و بررسی روانکاوی کرد،اما بخاطر جلوگیری از طولانی شدن مطلب از این کار خودداری می کنم و فقط به مطالب اساسی می پردازم،تا خواننده به رمز درونی بوف کور پی ببرد و سپس بقیه نوشته را خود روانکاوی و رمز زدایی کند و بازآفریند. اما اکنون وارد یک صحنه مهم بوف کور را مطرح می کنم  که لحظه تلاقی دو عاشق و معشوق مبتلا به این ارثیه ادیپالی و خیالی است و نتیجه این برخورد را و ثمرات بعدی آنرا در فرهنگ ایرانی و در  ر وان فردی یکایک ما را می خواهم بکمک این تصویر بوف کور مطرح کنم. بدینخاطر برخی نکات اساسی را بدقت بیشتری به زیر ذره بین می برم.هدایت در این صحنه ها چنان بدقت فرهنگ ایرانی/اسلامی، کاهنانه/عارفانه و گذشته  وحال و ثمرات تکرار خویشتن کشی،جسم کشی و گرفتاری در عشقهای ممنوعه ادیپالی را به صحنه می کشد که هر جمله اش را بایستی چون شرابی ناب سر کشید و از آن لذت برد و از آن یاد گرفت.

 

< قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او

مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این

بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت

و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی

که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم

رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان

کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین

عرق روی پیشانیم را پاک کردم.>

 

راوی با عشق اش روبرو میشود، با کسی که مسحور چشمانش، مسحور چشمان دخترانه/مادرانه اش و تبلور عشق ادیپالیش است و اکنون دقیقا رفتارش و احساساتش،حالت این انسان عاشق و گرفتار در این عشق ادیپالی و با احساسات دوسودایی است. اینگونه هر لحظه اش مالامال از عشق و اشتیاق به دیگری و هراس و ترس از معشوق و جسم و هوس اروتیکی و عاشقانه خویش است. احساساتش تنها حالت رمانتیک میل و شرم یک مجنون عاشق نیست بلکه بیش از هرچیز حالت دو سودایی مسحورانه/متنفرانه، مسحورانه/هراسمندانه یک انسان گرفتار در عشق خیالی است. به این خاطر قلبش در اثر این اشتیاقات دوسودایی به ارث برده از فرهنگ ضد جسم و ضد جنسی خویش، از این شوق و هراس، از این حس محو شدن در افسون نگاه مسحورانه/زجردهنده دیگری در حال ایستادن است و او می خواهد با نفس نکشیدن گویی مانع سرباز شدن این احساسات خویش شود. همانطور که بطور معمول ایرانیها خشم و اشتیاق خویش را،درد خویش را می خورند و سرکوب می کنند و بدانخاطر به انواع بیماریهای افسردگی ،اعتیاد و روانی/جسمی مانند میگرن و زخم معده و غیره دچار می شوند،بجای اینکه با نفس کشیدن و بیان درد و خشمشان و تعالی بخشی درد و زخمشان به تمنای اعتراض و دفاع از خویش مدرن به تغییر و چیرگی بر موانع سعادتشان دست زنند. راوی رابطه اش با اشتیاقات و احساساتش مثل یک انسان وسواسی/اجباریست که هم این اشتیاقات جنسی و خشم گینانه خویش را در خویش بشدت احساس می کند و هم می خواهد آنها را بخاطر هراس اختگی و هراس جنسی اش سرکوب کند و ناخودآگاه  باور به ناممکن بودن تمناهایش دارد. ثمره شخصیتی  این حالتهای وسواسی/اجباری یا کاهنانه/عارفانه مردان سنتی ایرانی سه شکل عمده است. یک شکل آن کاهنان سرکوب گر جسم و شکل دوم آن،  این راوی است که در واقع بخاطرهراسهایش دچار یک ناتوانی جنسی و احساسیست و ناتوان از تن دادن به امیال و خواهشهای جنسی و خشم آلود خویش و ناتوان از تعالی بخشی این احساسات به اروتیسم و خشم مدرن است و نقطه مقابل و آن روی سکه این راوی، کاهن لجام گسیخته و یا دخترباز بزرگ سنتی است که می خواهد فقط بگاید،بکند و خشمش را به جسم و  به زندگی بدون تعالی بخشی و  به شکل نابالغانه بیان می کند و در نهایت هر سه، چه کاهن و یا راوی ناتوان و چه کاهن لجام گسیخته تکرار سنت و تکرار بازی جاودانه شیفتگانه/متنفرانه و تکرار قتل گاو جسم بدست میترا می کنند. نمونه زنانه این حالت در شکل افسردگی و سردمزاجی زنانه از یکسو ، عشق روحی  و در نهایت پرتوقع مادرانه و ضد جسم و از طرف دیگر حالت هیستریک و نیز خشم کور لکاته وار است که اکنون بقول راوی یک مرد را برای شنکنجه دادن،یکی را برای شهوت و دیگری را برای عشق می خواهد و اینگونه این سه نمونه زنانه نیز با نفی زنانگی از یکسو و از طرف دیگر با خشم کور و خشونت جنسی به خویش و به جسم و به معشوق تکرار سنت می کنند و در خدمت سنت عمل و رفتار می کنند. زن اثیری اینجا تبلور حالت اولیه زن ایرانی درگیر این حالت ادیپالیست که بر اساس افسردگی و کشتن زنانگی خویش در پای نگاه پدر سنت و نقش مادر،بخاطر نگرفتن جوابی برای عشق و جسم خویش، دچار حالت خستگی و افسردگیست. این تصویر را بایستی ادامه تصویر قبلی  دید که در آن دختر/مادر به پدر/معشوق دست دراز می کند و جوابش را با خنده خشک می گیرد. اکنون دختر/مادری  که جواب عشق اش به مرد/ پدر را نگرفته است و تمایلات زنانه اش با خنده خشک و سرکوب گرانه سنت روبرو شده است، خود این نگاه ضد جسم و ضد عشق را در خویش بنوعی جذب کرده است و اینگونه بناچار دچار سردمزاجی و افسردگی و خستگی می شود و در واقع در پی روح شدن و با نگاه پدر یکی شدن،مرگ جسم خویش را ناخودآگاه قبول می کند. هیستری  و افسردگی در همه جوامع شکل عمده بیمار روانی زنانه است،همانطور که بیماری وسواسی/اجباری و یا اعتیاد شکل عمده بیماریهای روانی مردانه است.هیستری به معنای تطبیق خویش با خواست و آرزوی دیگری،یعنی تن دادن به آرزوی پنهان پدر خیالی و مادر خیالیست و آرزوی پنهان این پدر و مادر خیالی چیست. از یکسو سرکوب جسم و سرکوب زنانگی بخاطر هراس از آنها و از طرف دیگر لذت بردن پنهان از خشم و شهوت نارسیستی نابالغ و  تن دادن به وسوسه های شهوانی و خشمگین خویش و این یعنی تولد لکاته. لکاته و زن اثیری، زن افسرده و زن خشمگین دو روی یک سکه هستند. زیرا افسردگی تنها شمشیر بسمت خویش نشانه رفته است. همانطور که خودکشی،یک دیگرکشی سمبلیک است. حالت هیستریک و تن دادن به خواست پدر خیالی و سرکوب جسم را این جا به شکل< هیستریک تبدیلی> ،یعنی به شکل قبول و اجرای اعمالی از پدر می بینیم  که سمبل سرکوب است . اینگونه زن اثیری خسته و افسرده و سراپا سیاه پوشیده،  مانند پدر یا پیرمرد قوزی  در حال جویدن انگشت سبابه دست چپش می شود و با مرگش به لکاته دگردیسی می یابد.

 

< صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود

که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت

سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه

نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش

پیدا بود.

برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده

بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور

است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم

و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.

خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که

باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من

متنفر بشود.>

 

حاصل چنین سیستمی سرکوب گر جسم و جنس و جنسیت در پای نگاه پدرسالارانه/مادر محورانه، در پای اخلاق مقدس پدری  و عشق مطلق مادرانه، انسانهایی گرفتار در فانتزیهای درونی ادیپالی و در احساسات دوسودایی ویا چندسودایی خویش و ناتوان از دیالوگ است. زیرا هر کس در دیگری فقط چشمان او و در چشمانش امیال مسحورانه/متنفرانه خویش و تصویر نارسیستی دلخواه خویش را می بیند و ناتوان از دیدن چندلایگی و چهره دیگریست. اساس، چشمها و لمس مسحوری و یا تنبیه و سرزنش در نگاه دیگریست. به این خاطر حرف راوی را باید درک کرد که می گوید < حس کردم که بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد>. زیرا ارتباط و دیالوگی نبوده است. همانطور که کل داستان یک مونولوگ و توصیف است و ما شاهد دیالوگهای بسیار اندکی هستیم. زن و مرد ایرانی، از آنرو که هویت جنسیتی و جنسیشان ، بخاطر گرفتاریشان در این حالت نارسیستی اولیه و ناتوانی از عبور از وحدت نارسیستی اولیه، بشکل سمبلیک رشد نکرده است و نتوانسته اند به شکل سمبلیک کامل به نیاز مردانه یا<فالوس داشتن> و ناز زنانه یا <فالوس بودن> دست یابند، از آنرو این حالات ناز و نیازشان بیشتر به شکل خیالی و نارسیستی و از اینرو نیز ساکن و غیرمتحول است. در حالیکه این دو حالت فالوس داشتن مردانه و فالوس بودن زنانه در شکل سمبلیکش و برپایه فردیت جنسیتیشان قابل تحول و دگرگونی است،همانطور که در جهان مدرن مرتب بر پایه این اشکال اساسی هویتی، حالات مختلف و تلفیقی آن بوجود می یابد و رشد می کند و زنان برپایه ناز مدرنشان به نیازهایشان نیز تن می دهند و مردان هرچه بیشتر به ناز و احساساتشان پی می برند و آن را در خویش جذب می کنند. در واقع حتی می توان از خطاهای مدرنیت و حتی هراسهای فروید و لکان در این زمینه عبور کرد و برخلاف نظر این دو که در نگاهشان در نهایت لیبید و فالوس یک عنصر مردانه است و بدینخاطر زن در این سیستم نمادی از یک کمبود است، میتوان به نگاهی نو و جسم گرایانه دست یافت و به سان جسم خندان  و برپایه همین حالات عمومی فالوس داشتن و فالوس بود،بر پایه ناز و نیاز مردانه، به جادوی مردانه و زنانه، به حالات تلفیقی بالاتر این حالات و جسم دست یافت و  به جهانی و جنسیتی مردانه و زنانه و چندلایه تاریخی،اسطوره ای و جادویی دست یافت. اما بحران جنسیتی جامعه ما و گرفتاری مرد و زن ایرانی در حالت خیالی جنسیتی باعث آن شده است که مرد سنتی ایرانی و اسیر و گرفتار جهان پدرسالار به خیال خویش با چهار زن داشتن و یا سرکوب جسم و سگ نفس خویش  به <فالوس داشتن> بیشتر می رسد و  زن ایرانی با سرکوب خویش و نماینده فالوس سنتی بودن و روح بودن،مادر بودن می خواهد به <فالوس بودن> و عزیز دردانه پدر خیالی بودن  دست یابد. بدینخاطر نیز عشق و  جسم و جنسیت دوپاره و چندپاره می شود و بدینخاطر ضروریست که نسل ما زنان و مردان مدرن به چندلایگی نوی خویش و فردیت جنسیتی و سمبلیک خویش دست یابد و اشکال مدرن این هویتها را بیافریند. اشکال و حالاتی که مرتب قابل تحول و دگردیسی اند و انسان را به سان سوژه و یا جسم خندان به یک کثرت در وحدت تبدیل می کند. حاصل سرکوب جسم و گرفتاری در این جهان خیالی، همان میل به عشق رمانتیک روحی و عاری از جسم راوی و حالت فرشته وار زن اثیری و گرفتاری در حالت ادیپالی است که همه فیگورهای هدایت از راوی تا داش آکل، از لکاته تا مادر،از پدر تا عمو بدان گرفتارند.بدینخاطر نیز مدرنیت در ایران نمی تواند رشد کند،زیرا عنصر اساسی مدرنیت کلاسیک یعنی نگاه و قدرت مردانه و ماجراجویی و لذت پرستی و خرد مردانه و رابطه سوژه/ابژه ای در ایران رشد نمی کند و در مسیر بعدی نیز طبیعتا عنصر دوم مدرنیت ویا مدرنیت زمان حال که تحت تاثیر فمینیسم و نگاه زنانه و برابری هرچه بیشتر حقوقی و فرهنگی زن و مرد بوجود می آید،در فرهنگ ما رشد نمی کند،زیرا زنانگی سرکوب می شود. اینگونه با سرکوب مردانگی، مانع رشد مارکوپولوها و دکارتها در فرهنگ ما می شوند و با نفی زنانگی مانع شکل گیری یک جامعه مدرن و برابر و قادر به تحول.  دیدن این نفی مردانگی و زنانگی به معنای نفی ستم مضاعف حقوقی و فرهنگی به زنان نیست بلکه هرچه بهتر آن را توضیح می دهد و نشان می دهد که چگونه در این فرهنگ این حالات مرتب یکدیگر را بازتولید کرده اند،همانطور که راوی و زن اثیری،راوی و لکاته مرتب یکدیگر را باز تولید می کنند. موضوع اما این است که قتل جسم و اروتیسم درون  زن اثیری تنها بدست اخلاق پدرانه و گرفتاری در نگاه پدر خیالی و همسو خواندن درونی و هیستریک زن ایرانی با نگاه پدر بدست نمی آید بلکه بخش دوم این قتل بدست عشق مطلق مادرانه و سرکوب زنانگی در برابر این نگاه مادر خیالی و عشق مطلق مادرانه صورت می گیرد و مامور این قتل مثل همیشه قهرمان و عارف و یا کودک/ مرد اسیر نگاه مادر خیالیست. اینگونه همانطور که مولانا در داستان اول مثنوی بنام <کنیز و پادشاه> کمر به قتل عشق زمینی و اروتیک در پای عشق مطلق مادری می پردازد و عشق زمینی را لحظه ای و خطرناک و ننگی  می خواند،اینجا نیز راوی در نهایت و در نام مادر، به قتل نهایی زنانگی و در نهایت قتل خویش تن می دهد. زیرا مرگ زنانگی بناچار مرگ حالت متقابل خویش یعنی مردانگی را بدنبال دارد و بالعکس. زیرا این حالات بقول دریدا در یک حالت دیفرانس دریدایی مرتب یکدیگر را بازتولید می کنند و در معنای لکانی که من همان دیگریست و مثل نوار مویبوس که در نقطه ای پشت و رویش به هم تبدیل میشوند،حالات انسانی زنانه و مردانه نیز به یکدیگر تبدیل میشوند و در واقع زنانگی،مردانگی به تعویق افتاده و متفاوت است و مردانگی،زنانگی تعویق افتاده و متفاوت و از اینرو مرگ یکی،بناچار مرگ دیگری را بدنبال دارد. بدینخاطر نیز ما در بوف کور نه با زن مدرن و یا با مرد مدرن روبرویم. راوی که از اشتیاقات هراس دارد و خواهان سکوت معشوق است و اسیر چشمان و روح معشوق و هراسان از تن زنانه او و تن مردانه خویش است، اکنون این کشتن زنانگی  که بخش اولش توسط زن و در اشتیاق یکی شدن با پدر سنتی صورت گرفته است،توسط قهرمان و  شاعر اسیر نگاه مادر خیالی و   برای دست یابی به افسون نگاه مادر خیالی   کامل میشود و قتل نهایی صورت می گیرد.

 

بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم

تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم

نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که

از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را

پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء

خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش

مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای

دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.>

 

در متن دوم در می یابیم که این شراب در واقع سمی است و یادگار مادر راوی و تبلور خشم اوست. آیا راوی هراسان از جسم و مبتلا به  نوعی ناتوانی جنسی،  ناخودآگاه از این جریان مطلع نیست. او بایستی مطلع باشد، زیرا همانطور که هدایت در شیوه نگارش کتاب نشان می دهد، در واقع متن دوم قبل از متن اول رخ می دهد و همه چیز در بوف کور تکرار میشود. اینگونه او ناخودآگاه و خودآگاه می داند که این شراب سمیست. ترس راوی از جسم و تن خویش و معشوق و اشتیاقات اروتیک جسم خویش و معشوق آنچنان زیاد است و او خود نیز آنچنان اسیر چشمان دیگری و رابطه روحی مسحورانه است که معشوقش را بدون جسم می خواهد. اینگونه جمله بعدیش و آرامش یافتنش بعد از خوراندن شراب به زن اثیری نشان می دهد که او ناخودآگاه می داند چه می کند. او خود یک روح مشتاق،یک کودک تشنه پستان مادر بیش نیست،که می خواهد در چشمان معشوق و مادرش غرق شود و با او یکی شود،پس مانع این یگانگی، یعنی جسم خویش و جسم معشوق را می خواهد از بین ببرد. همانطور که عارف و کاهن ما برای دستیابی به بیگناهی و  وحدت نارسیستی با عشق مادری به سرکوب نفس خویش می پردازد. راوی  در جمله بعدی می گوید:

 

< برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم

این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی

که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم

را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-

گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء

عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این

زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟

حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از

گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم

را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی

که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-

موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز

میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از

توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس

نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او

وجود نداشت...>

 

آری  جسم  و زنانگی  و مردانگی  در این فضای سنتی پدر سالاری/مادرمحوری محکوم به مرگ است و  راوی به سان فرزند این فرهنگ، با آنکه خواهان دستیابی به سعادت و عبور از این فرهنگ ضد جسم و ضد لذت است، نمیتواند راهی جز راه نیاکان خودش که همان هراس و سرکوب جسم و زن است برود، زیرا برای این عبور نقد گذشته، شناخت این ماتریکس و بحران درونی خویش از یکسو و از سوی دیگر تن دادن به فردیت جسمانی و جنسیتی خویش، آری گفتن به جسم و جنیست زنانه و مردانه و چندلایه خویش و عبور از وحدت نارسیستی با مادر و پدر خیالی و عبور از خوشیهای درد آور نارسیستی سنتی لازم است و نه راوی و نه زن اثیری و نه پیرمرد و یا مادر و یا لکاته و رجاله ها قادر بدانند. در آنها این هراس از جسم و لذت و هراس از عشق و خرد زمینی چنان قویست و گرفتاریشان در نگاه دیگری و در نگاه مسحورانه/متنفرانه به دیگری چنان عمیق است که هر چند ابتدا در پی رهاییند و مثل راوی شروع به شک کردن و سوال کردن و یا مثل لکاته شروع به طغیان و لمس جسم و اروتیسم می کنند،اما تحت تاثیر این گرفتاریهای درونی ، آخر ناتوانی راوی و خشم کور لکاته به تولید کننده جدید سنت تبدیل میشود و هر دو به پیرمرد و پیرزن خنزرپنزری تبدیل میشوند و یکدیگر را و زنانگی و مردانگی را می کشند. اینگونه متن اول و متن دوم با قتل زن بپایان میر سد و همزمان این قتل به معنای قتل مردانگی و تبدیل شدن راوی به پیرمرد خنزرپنزری و اسارت در نگاه و چشمان یک معشوق اثیری/مادرانه خیالیست.اسارتی که قرنها طول کشیده است و این زنان و مردان نابالغ و گرفتار نگاه پدر و مادر خیالی، قرنها چنان مسحور این نگاه و در حال سرکوب خویش برای دست یابی به یگانگی با او بوده اند که متوجه گذشت تاریخ و پیشرفت جهان نشده اند  و اکنون ما ، نسلهای معاصر کم کم چشم می گشایند  و متوجه یک تاخیر بزرگ تاریخی می شوند،متوجه بدهکاری بزرگ فردی و تاریخی خویش و می خواهند بر این تاخیر چیره شوند و بدنبال مقصر می گردند و ناخودآگاه دیگربار با این جستجوی مقصر به تکرار نگاه شیفتگانه/متنفرانه ادامه می دهند و از اینرو تکرار تراژدی می کنند وبه قتل مخالف و دگر اندیش و تبدیل خویش به پیرمرد خنزرپنزری ، به قتل دوباره سهراب بدست رستم،اسفندیار به دست رستم و سرانجام رستم و بناچار به دست شغاد دست می زنند و در آینه می نگرند و پیرمرد و پیرزن خنزر پنزری را و خنده خشک پیروزی سنت را بازمی یابند. اینگونه در بوف کور و در طول تاریخ معاصر، قتل گاو و تن بدست میترا و سرکوب جسم و دیگری بخاطر نگاه و آرمان خویش و تبدیل شدن به قهرمان و سرکوب دیگری صورت می گیرد و تکرار میشود. هدایت اما به بیان این سرکوب و تکرار قناعت نمی کند بلکه به بررسی نتایج و ثمرات دقیق این سرکوب جسم و سرکوب زنانگی و مردانگی در تاریخ و روان یکایک ما می پردازد. ثمرات  عمده این سرکوب و قتل جسم،قتل خرد و عشق زمینی، قتل زنانگی و مردانگی چیست؟. دو ثمر اساسی این سرکوب به شرح ذیل است.

 

1/ سرکوب تن و جسم در جامعه و فرهنگ و روان ایرانی برای دست یابی به یکی شدن روحی با نگاه پدر و مادر خیالی صورت می گیرد،زیرا انسان ایرانی گرفتار در چشمان این مادر و پدر خیالی،جسم خویش را و اشتیاقاتش را مانع یکی شدن و وحدت نارسیستی،مانع دستیابی به بهشت دوباره و مقصر رانده شدن از بهشت می داند. از اینرو به سرکوب جسم،سکس و زن و در نهایت شور مردانه می پردازد. بدینخاطر با این سرکوب هرچه بیشتر به اندیشه های روح شدن، فنا شدن، میل مرگ و رهایی روحی تن می دهد و خواهان این رهایی روحی از طریق هر چه بیشتر سرکوب کردن خویش است. اینگونه فرهنگ مرگ پرستی،درد پرستی و روح پرستی و تحقیر جسم  و هراس از سکس و اروتیسم در این رشد می کند. حاصل دیگرش دوپاره شدن عشق و تبدیل شدن به عشق افلاطونی خوب و سکس کثیف است. حاصل دیگر این سرکوب چرخه جاودانه احساس گناه/وسوسه در روح و روان ایرانی و مبتلا شدن ایرانی و روانش به این چرخه جهنمی و سترونی قرون متوالیست. او گرفتار در این جنگ درونی و برونی با جسم و رانشهای خویش می شود و مرتب خویش را برای روح شدن،یکی شدن روحی با معشوق اخته می کند.

 

2/  حاصل دیگر این سرکوب، اسارت پنهان در حالات نابالغانه خیالی و نیز کابوس وار اشتیاقات اروتیکی و خشم آلود خویش است. در نتیجه این سرکوب اخلاقی این احساسات هرچه بیشتر کور و خطرناک و یا اهریمنی می شوند و انسان ایرانی هرچه کمتر قادر می شود به تعالی بخشی و جذب این احساسات دست یابد و کمتر می تواند  احساسات نارسیستی، اروتیکی،پارانوییا و خشمالود خویش را به تمناهای مدرن نارسیستی،اروتیکی و غیره تبدیل کند. زیرا ابزار دست یابی به این تعالی بخشی یعنی جسم بودن و فردیت جسمی و جنسیتی اش را بشکل عمده سرکوب کرده است. اینگونه اکنون این اشتیاقات بشکل نابالغ و بشکل خوشی دردآور نارسیستی بر درون او در خفا حکومت می کنند و ایجاد گر انواع خشونتهای جنسی،هراسهای خشن جنسی و امیال خشن جنسی و یا عشقی از یکسو   و از سوی دیگر میل دائمی و پنهان به قتل پدر و کشتن قانون و بی قانون بودن و  کاهن لجام گسیخته بودن، لکاته بودن و خدای جبار بودن می شود. اینگونه این کاهن و عارف در خفا تبدیل به یک منحرف جنسی و یک خودمدار نارسیستی و سرکوب گر دیگری میشود که می خواهد خدا باشد و همه چیز را بدون مسئولیت در برابر خویش و دیگری و در برابر قانون یا <نام پدر> بچشد و مرتب  سادیسم وار طغیان می کند و از سوی دیگر برای تنبیه خویش به زجر مازوخیستی خویش تن می دهد. اینگونه حالات سادومازوخیستی ایرانی در عشق،اروتیک  و روابط خانوادگی بوجود می آید و نگاه خیرو شرانه،جستجوی مقصر و میل سرکوب و خشونت بر دیگری  از تختخواب تا سیاست را در بر می گیرد. بخش دیگر این سرکوب جستجوی ناخودآگاه میل به یگانگی و محو شدن با معشوق  در اعتیاد و در بیماریهای روانی و درد طلبی و تقدس درد و زجر است.

 

هدایت اکنون در ادامه متن اول و در متن دوم ما را با نتایج این سرکوب و تکرارتراژیک آن در تاریخ و نسلهای متفاوت روبرو می سازد. راوی پس از مطمئن شدن از مرگ زن و سکوت جسمش،اکنون دقیقا هرچه بیشتر از یکسو روح گرا میشود و می خواهد نارسیستی خویش را بزرگ و یکی شده با هستی به سان روحی احساس کند و  به نئشگی نارسیستی و  پی یکی شدن با چشمان معشوق دست یابد  و  از طرف دیگر با تن دادن به امیال ماقبل ادیپالی و اشتیاقات بیمارگونه جنسی و در عین حال کانیبالی خویش می خواهد به این خوشی دردآور نارسیستی و یکی شدن با معشوق دست یابد. اینگونه از یکطرف روح گرا می شود و از طرف دیگر  با جسم معشوق مرده اش می خوابد و سپس او را برای آنکه بدست فرد دیگری نیافتد،قطعه قطعه می کند. شیوه عمده عشقی/اروتیکی  حالت شیفتگانه/متنفرانه  به شکل بلعیدن و بلعیده شدن است. حالت کانیبالیستی نیز شکلی از این حالت است. کانیبالیسم در واقع عاشقی است که می خواهد با خوردن معشوق با او یکی شود و به وحدت نارسیستی دست یابد. راوی ما نیز اکنون می خواهد از یکسو سراپا روح شود،احساس بزرگی روحی کند و از سوی دیگر به تکه تکه کردن تن معشوق می پردازد، تا او فقط مال خودش باشد و در هر دو حالت به لذت ژوئیسانس نارسیستی و نالغانه خویش دست یابد. اما قبل از ورود به این عرصه و شناخت عمیق علل گرفتاری ایرانی در این حالات بخاطر ناتوانیش از عبور و چیرگی بر این لذایذ نابالغانه و  بیمارگونه و بخاطر ناتوانیش از دست یابی به تمناهای مدرن چندلایه،بایستی یکی دو نکته اساسی را مطرح کرد.

 

1/ از آنجا که زبان فارسی یک زبان شاعرانه/عارفانه است و هنوز این زبان مثل خود ما به یک زبان مدرن تبدیل نشده است، از اینرو نیز تفکیک حوزههای زبان و سنجش علمی و زبان محاوره و ارزش گذاریهای اخلاقی عمومی در آن خیلی کم صورت گرفته است. به خاطر حاکمیت این فضای اخلاقی بر زبان فارسی نیز تشریح علمی و سنجش علمی حوادث و بیماریها بدون ارزش گذاری اخلاقی منفی بسیار سخت است. از اینرو بایستی خواننده من بویژه به این موضوع، در حین خواندن مطالب پایین و مقالات بعدی و پرداختن هرچه بیشتر به بیماریهای روانی  و جنسی جامعه ایرانی و  فیگورهای کتاب، توجه داشته باشد که نویسنده و این مقالات هیچ نگاه منفی و اخلاقی به بیماریهای روانی ندارد بلکه این بیماریها را به سان پیش شرط روانی بلوغ روحی و به سان یک بحران بلوغ می بیند. بیماریهای روانی از انحرافات جنسی تا اعتیاد، از نویروزها تا پسیکوزها در نهایت بقول لکان اسامی دلالت هستند و حکایت از حقایق عمیق درونی ما و قدرتهای بزرگ درونی ما می کنند که چون در جهانمان و جسممان تعالی،زیبا و جذب نشده اند، ما را به پریشانی و تکرار بیماروار مبتلا می سازند. اینگونه نیز راه حل عبور از بحران اعتیاد،بحران جنسی ایرانی،بحران عشقی و بحران هویتی ایرانی، راه حل عبور از سادومازوخیسم جنسی و عشقی ایرانی و راه حل عبور از راوی و لکاته درون خویش، نه سرکوفت زدن،تنبیه و سرزنش خویش و دیگریست. این تنبیه و سرزنش تکرار همان حالت شیفتگانه/متنفرانه و باعث ماندگاری در بیماری میشود. همانطور که آدمهای معتاد ابتدا با سرکوفت خویش و دیگران باصطلاح ترک می کنند و دوباره مجبور به بازگشتند،زیرا هنوز آن قدرت خویش را که آنها را به سمت اعتیاد می کشاند و به مکیدن نارسیستی پستان مادر خیالی وامی دارد، در خویش به شکل یک تمنای مدرن و یک سبکبالی مدرن جذب نکرده اند. ابتدا با عبور از این خدای شرمگین و تنبیه گر درون خویش و دست یابی به قدرت سبکبالی جهان خویش توسط نگاه و تفسیر خویش می تواند بیمار مبتلا به اعتیاد، از اعتیاد بگذرد. زیرا اعتیاد و بیماریهای روانی یک مرحله گذار به بلوغی نو و دست یابی به قدرتی نو هستند. از اینرو نیز اولین گام مهم در آزادی عملی روان ایرانی از این حالت شیفتگانه/متنفرانه این است که به این سرکوفت و تنبیه خویش و دیگری پایان دهد و ضرورت بحران خویش را قبول کند و در آن باره با درون خویش و دیگری به گفتگو نشیند و در این مسیر گام بگام با رشد فردیت خویش و تعالی بخشی قدرت اهریمن اعتیاد خویش به فرشته سبکبالی خویش و جذب قدرتش در جهانش، به جسمی خندان و سبکبال تبدیل شود که اکنون می تواند با نگاهی،چشمکی، با شوخ چشمی و طنزی جهانی را سبکبال کند. زیرا می داند که نگاه کردن، آفریدن است. زیرا می داند نفس کشیدن، خلق کردن است. پس بجای سرکوب احساسات خویش و خوردن خشم و شورهای اروتیکی و سبکبالی خویش و مبتلا شدن به انواع بیماریهای روانی،این انسان ایرانی یاد می گیرد، خشمش و میلهای نارسیستی و سبکبالیش را به خدمت گیرد و همانگونه که با پکی به وافور جهانش را سبکبال می کرد، اکنون با خنده ای خردمندانه و شرورانه جان سنگینی و هر عنصر مخالف شادی و سلامتش را بکشد و جهانش را با نگاهش و تفسیرش و نفس اش سبکبال کند. همین مطلب درباره همه بیماریهای دیگرو  حالات دیگر نیز صدق می کند. ابتدا بایستی ضرورت راوی بودن، لکاته بودن، امیال جنسی کاهن لجام گسیخته داشتن را درک کرد و از آنها نترسید و بقول معروف بجای سرزنش خویش با شناخت این ضرورت  ابتدا به راوی خندان و لکاته خندان تبدیل شد و سپس با عبور از بیماری و تعالی بخشی خشم و هراس خویش به خشم و هراس مدرن به زن و مرد عاشق زمینی و خندان دگردیسی یافت و با عبور از بیماری و این حالات به مرگ سیستم کهن در خویش و در فرهنگ خویش و ایجاد رنسانس و خوشبختی خویش کمک رساند و جهانی نو آفرید.

 

2/ همانطور که بقول فوکو،دیسکورس با ایجاد مفهوم <سوژه> همزمان مفهوم <دیوانه> را می آفریند،همینطور نیز یک دیسکورس دقیقا  مخالف و مسیرهایی که یک مخالف بایستی برای دست یابی به تحولی نو از آن بگذرد می آفریند، تا بدینوسیله و در این مسیر  رقیب خویش را در نهایت به بازتولید دیسکورس کهن و سنت وادارد. ناخودآگاهی نیز بقول لکان ساختاری مانند زبان دارد و زبان ساختار دیسکورس را دارد و دیسکورس را بازمی آفریند. اینگونه نیز برای یکایک ما در حین عبور از بحران سنت/مدرنیت راهی جز آن باقی نمی ماند که از بکطرف بدرون خویش رویم و با همان اهریمنانی و معضلاتی درونی روبرو شویم که راوی و لکاته و دیگران روبرو میشوند و هم از طرف دیگر راهی جز آن نداریم که با گفتمان با این نیروهای خویش و جذب آنها و با گفتمان با افراد و رقیبان دیگر در عرصه سیاسی و اجتماعی و چالش مدرن به جذب نیروهای خویش و تلفیق مدرنیت و سنت دست یابیم. از اینرو نیز طبیعی است که یکایک ما در مسیر دست یابی به فردیت خویش دچار انواع و اشکال بحرانهای روانی و فردی شود و مسیرهای کوتاه مدت و درازمدتی از انواع بحرانهای بلوغ و بیماریهای روانی از پریشانی و چندپارگی روانی تا اعتیاد و یا افسردگی و زخمهای عشقی و روحی را بچشد و طی کند. موضوع درک سرنوشت و ضرورت خویش و آری گفتن به خویش و بپایان بردن بحران خویش و دست یابی به سعادت فردی و جمعی خویش است و از اینرو بقول نیچه آنکه می خواهد به بهشتی دست یابد،بایستی ابتدا از جهنم خویش عبور کند و ثانیا نمی تواند پرواز را با پرواز آغاز کند و ابتدا بایستی راه رفتن و جهیدن را یاد بگیرد. عبور از نگاه اخلاقی و درک ضرورتهای بحران خویش و جامعه خویش به ما کمک می کند که به یک شفای فردی و جمعی و سبکبالی دست یابیم و برپایه این این شفای فردی و جمعی و سبکبالی می توانیم با یکدیگر به گفتمان نشینیم و از بحرانهایمان مشترکا و یا جداگانه عبور کنیم و تجاربمان را به یکدیگر انتقال دهیم. تنها این عبور از اندیشه جستجوی مقصر و سرکوب اخلاقی خویش و دیگریست که می تواند به جامعه بحران زده ما کمک کند، از طریق گفتمان و شناخت بیماری و سنجش علمی به جهان نوی خویش دست یابد. زیرا هیچکس نیست که نخواهد خوشبخت شود و یا بخواهد بیمار،معتاد، بحران زده باقی بماند. قبول این ضرورت بحران و عبور از جستجوی مقصر به معنای آن نیست که برای مثال در عرصه سیاسی قربانیان شکنجه خواست دادگرانه خویش را نطلبند. قاطی کردن این دو عرصه ناشی از نشناختن اصل مهم مدرنیت یعنی تفکیک حوزههاست. همانطور که بحث علمی در باب دزدی و جستجوی راه حل علمی برای کم کردن یا پایان دهی به دزدی مانع آن نمیشود که دزدی را که به خانه مان می زند،تحول پلیس بدهیم. موضوع اما این است که جستجوی مقصر و حاکمیت نگاه اخلاقی بر عرصه علمی مانع درک عمیق بحران و ضرورت گذار یکایک ما از این بحران  و مانع از دیدن تراژدی مشترک ما که اسارت در این نگاه شیفتگانه/متنفرانه،خیر وشرانه و نافی فردیت است. ابتدا دیدن این درد مشترک و بیماری مشترک  و قبول آن به سان پیش شرط رنسانس و بلوغ خویش باعث می شود که در نهایت چپ و راست،شکنجه گر و شکنجه شده، تواب و قهرمان  با یکدیگر به گفتمان برخیزند و به شناخت و وسایل رهایی از این ساختار کاهنانه/عارفانه و شیوه تثبیت حقوقی یک ساختار نو و مدرن دست یابند و در کنار این گفتمان، به دادخواستهای حقوقی و برحق خویش نیز تن دهند. ابتدا دیدن این تراژدی مشترک و مرتب تکرار شونده است و رهایی از جستجوی مقصر و تنبیه اخلاقی خویش و دیگریست که زمینه ساز عبور از این جهان خیر و شر و ایجاد حکومت قانون و زمینه ساز دادخواهی قانونی می شود. با این نگریستن علمی به بحران فردی و جمعی خویش، ما به ضرورت خندان و به سرنوشت خندان  تبدیل میشویم و به نسل نخستزادگان و برگزیدگان و کار خویش به پایان می رسانیم و  بیماری خویش و نیاکانمان را شفا می بخشیم.

 

 

 

حال با این نگاه مدرن و سنجش علمی  و با حس هم تباری درونی با راوی و دیگر فیگورهای بوف کور می توانیم بی پروا به بیماری او و خویش و فرهنگمان بپردازیم و با این شناخت به رنسانس و تحول نهایی و بلوغ نهایی دست یابیم.  راوی می گوید:

 

 

< خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم

و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در

کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل

نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه

بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را

داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل

تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این

سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت

پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در

تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!

تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار

چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های

بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!

این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا

زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود

زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش

را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان

نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان

جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا

سایهء مرا هم با خودش برد.>                                            

 

راوی با بیان حالات درونیش و میل یکی شدنش با معشوق،هم هراس خویش از جسم و هم گرفتاریش در عشق مادرانه و نگاه مادر خیالی و میل وحدت نارسیستی با او را بیان می کند. اینگونه همه احساسات او از میل <حرارت بخشیدن به تن سرد معشوق>،<دمیدن روح در تن او>،همخوابگی با او بشیوه نارسیستی و یکی شدن< نر و ماده مهر گیاه> و حالت عشق سوزان مهرگیاه و یا دهن گس و تلخ مزه همراه با طعم ته خیار زن اثیری که در بخش دوم به حالت لبان لکاته تبدیل میشود و  حالتی از مادر رقاصه اش نیز هست،همه و همگی از گرفتاریش در خوشی دردآور و ژوئیسانس نارسیستی و اسارتش در بند اشتیاق نابالغ یکی  شدن با دیگری و نفی جسم و ناتوانیش از گذار ادیپالی به ارث گرفته از سنتش و فرهنگش حکایت می کند. حاصل این مرگ جسم و سراپا روح شدن راوی اما دقیقا همان چیزیست که قبلا بیان کردم و آن مرگ مردانگی و جسم خود راویست. اینگونه راوی با شرکت در کشتن زنانگی برای دست یابی به عشق و پستان مادری، همزمان خویش را می کشد و تبدیل به یک روح در جستجوی یگانگی ،تبدیل به یک عارف سرگشته در پی وحدت وجود روحی  و یا قهرمان در جستجوی مادر گمشده می کند. بقول راوی با مردن زن اثیری هم <جسمی که او را شکنجه می داد،نابود می شود و هم این سایه او را با خود می برد> و او یک روح سرگردان،یک یهودی سرگردان در پی عشق، یک روح سیال در جستجوی عشق و یگانگی با دیگری میشود که بعدها تن به هر آرمانی و ایده الی می دهد تا به بزرگی نارسیستی و یگانگی نارسیستی دست یابد و سرباز جان باخته این یا آن عشق،  یا این و یا آن آرمان میشود. آری من و دیگری یکیست و همه حالات هستی چون یک دیفرانس دریدایی بهم منتهی میشوند و مرگ یکی بناچار مرگ حالت متقابل را بدنبال دارد.وقتی زن تنها یک روح مادرانه و یا یک عشق فرشته وار اثیری میشود،مرد نیز به کودک و یک شاعر و عارف سرگشته و در پی این عشق اثیری و روحمند تبدیل میشود و عشق به تقدس یگانگی روحی و  درد و مازوخیسم و سادیسم و نفی فردیت  مسخ می گردد. حاصل دیگر این روح شدن، اسارت  در اشتیاقات نابالغ خودشیفتگانه است که اکنون بسان روح خویش را بزرگ و شکوهمند و قوی احساس می کند. حالتی که طبیعتا لحظه ای دیگر به حس و لمس پوچی درون تبدیل میشود و راوی بایستی برای رهایی از این هیچی و پوچی به وافور این نماد پستان مادر خیالی پناه برد و اینگونه با اعتیاد به یگانگی نارسیستی دست یابد. اما ابتدا به تبلور روح گرایانه این اشتیاق نارسیستی و لذت نارسیستی نگاه کنیم. بی دلیل نیست که پشت هر اخلاقی هرچند مقدس و جان سنگین،امیال و لذتهایی نابالغانه نهفته است که اساس و تبار این اخلاق و باعث پایداری آن هستند.حتی آنکه خویش را مرتاض وار درد می دهد،برای دست یابی به لذتی این کار را می کند و در حین این خودآزاری، او در اوج خودخواهی و خودشیفتگی نارسیستی است. اینگونه راوی روح گرا نیز هر حرکت و سخنش مانند هر کاهن و عارفی، در حقیقت تبلوری از اشتیاقی و لذتی پنهان و نابالغ و خودمدارانه است و هر حرکت و سخنش در پی لذتی است. با آنکه خیال می کند که با رهایی از جسم و تن بر این اشتیاقات و خودخواهیها چیره شده است. این طنز زندگیست که انسان بشدت  اخلاقی و یا انسان بیمار خیلی بیشتر از انسان مدرن و یا سالم، هر حرکتش ناخوداگاه در پی نئشگی لذت و قدرت و اروتیسم و شهوت است. اما چون این خوشی بشکل نابالغانه و ناصادقانه با خویش  صورت می گیرد و او نمی تواند این اشتیاقات را در خویش جذب و تعالی بخشد، از اینرو بیمارگونه و بشکل خوشی دردآورست که مرتب بشکلهای مشخصی تکرار میشود و بیمار را فرسوده می کند و به یک تکرار تراژیک مبتلا می سازد. حال نیز راوی ما در لابلای این کلمات روح گرایانه، در حال لمس و  چشیدن اشتیاقات نارسیستی نابالغ خویش و شکوهمندی نارسیستی است و چون نمی تواند به یک نارسیسم خندان و بالغ تبدیل شود و یا اشتیاقاتش را تبدیل به تمنای مدرن نارسیستی سازد،اینگونه اشتیاقاتش نابالغ است و او را کودک و خودمدار نگه می دارد. راوی میگوید:

 

< در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در

من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،

بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير

با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی

جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه

فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز

نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و

انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و

نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و

نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.>

 

راوی می خواهد  چشمان معشوقش را که اسیر آنهاست نقاشی کند، تا،به  حفظ و لمس همیشگی این لذت و  اشتیاقات نابالغ نارسیستی و  توهم یکی شدن با معشوق و هستی و  لمس قدرت و لذت  بزرگ بودن و شکوهمند بودن دست یابد. با این کار اما از طرف دیگر   اسارت ابدیش را در افسون این چشمهای دختر/مادر خیالی و اسارتش در این نئشگی نارسیستی را ایجاب می کند . اینگونه نیز یکدفعه احساس می کند که چشمهای معشوقش باز می شوند و به او نگاه می کنند و توهم وار خیال می کند که  او اکنون با کشیدن این چشمها و نگه داشتن آن، می تواند برای همیشه  با او یکی شود. همانطور که عارف ایرانی در نهایت با مرگ جسم می خواهد توهم وار با نگاه مادر خیالی یکی شود و حاصلش را در پژمردگی درونیش و ناتوانیش از یکی شدن و از سوی دیگر تبدیل شدن به نسل بعدی عارفان حریص و شهوانی خانقاهی بدست می آورد. همانطور که پهلوانان و عیاران که در واقع عارفان عملی هستند،بخاطر ناتوانی از گذار به این هویت جسمی  و تن دادن به لذت عشق زمینی،  در نهایت به باج بگیران سرکوچه تبدیل میشوند. کاکارستم در واقع نه کشنده داش آکل بلکه شکل نهایی و بعدی داش آکل، حالت تعویق یافته و متفاوت داش آکل و سیستم پهلوانیست. شکل تعویق افتاده و لات پهلوانی سنتی  که بخاطر ناتوانیش از گذار از مثلث ادیپالی و ناتوانیش از چیرگی بر نگاه پدر سنت و مادر خیالی در آتش عشق مرجان می سوزد و می میرد،بجای آنکه بتواند  یا تن به عشق زنی دیگر و همسن و سالتر  دهد و و یا در حالت عشق سوزانش به مرجان ،با  کنار زدن سنت و نظم پدرسالارانه، به گفتگو با مرجان و  بیان عشقش تن دهد  و اینگونه این جفت عاشق با عبور از سنت، عشق فردی خویش را بیافرینند.  با آنکه اگر با یکدیگر فرار نیز می کردند، شاید سرنوشت ماه درویش و شیرو، این جفت عاشق داستان قهرمان گرایانه  کلیدر دولت آبادی، بسرشان می آمد که در انتها هم خانواده قهرمان و هم دشمنش یا باب بندار فئودال و پسرش، کمر به قتل این عشق می بندند و برادر قهرمان داستان، خشتک ماه درویش را بخاطر عشق به خواهرش در ملاء عام پاره می کند و باب بندار فئودال با استفاده از دل شکسته او  و اعتیاد ناشی از این شکستگی او را به  نوکر خویش تبدیل می کند و پسرش،  شیرو را به معشوق خویش. اینگونه نیز ماه درویش، این تنها عاشق واقعی داستان کلیدر، با کمری شکسته شده  در حین دفاع از عشقش توسط بیل اربابش  و  قلبی شکسته تر، سوار بر خری مانند مسیحی مصلوب شده داستان را ترک می کند و ما دیگر او را نمی بینیم و شیروی عاشق به معشوق و کنیز سنت تبدیل میشود. اینگونه داش آکل نیز ترکیبی از  یک کودک/پیر است تا یک مرد و بدینخاطر نیز مردانه در راه دست یابی به عشقش با قلبی گرم و مغزی سرد عمل نمی کند. همانطور که مرجان و یا لکاته یک دختر/مادر است و بدینخاطر زنانه و با قلبی گرم و مغزی سرد در پی دست یابی به عشقی فردیش عمل نمی کند  و همگی اسیر سنت باقی می مانند. راوی نیز حال می خواهد با یکی شدن با چشمان معشوق دختر/مادر و محو افسون چشمانش شدن،  به او و وحدت وجود عارفانه دست یابد و حتی فاصله واقعیت  و رویا را کوتاه مدت از دست می دهد. اساس حالات پسیکوز و روان پریشی در باور فروید ،کوهوت و در نهایت حتی لکان یک اختلال نارسیستی و میل یگانگی با مادر و نفی <نام پدر> است. راوی عارف ما نیز لحظه ای درستی این نگاه فرویدی را نشان می دهد.

 

< او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم

آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.

نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-

نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی

کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی

و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من

بود، نه من دست نشاندهء او.>

 

راوی نیز مثل هر عارف و یا کاهنی در واقع می خواهد با سرکوب جسم و تن خویش و معشوق به سروری دست یابد،همانطور که در جمله آخر راوی مشهود است. اما نتیجه این سرکوب، تنها اسارت در بند امیال نابالغ خویش از سویی و از سوی دیگر گرفتاری در نگاه افسون گر مادر و پدر خیالی،معشوق خیالیست. اما با این جمله، در عین حال راوی راز درونی هر تفکر روح گرایانه را مطرح می کند و آن میل دست یابی به سروری و لذت سرور بودن و کنترل هستی و دیگری و هراس از تن دادن به تنوع احساسات و امیال و ناتوانی از تعالی بخشی آنها و ناتوانی و هراس از عدم کنترل کامل جسم و عشق و اروتیسم است. اینگونه اساس اخلاق مقدس  را در واقع بقول نیچه یک امر غیراخلاقی و میل سروری و نئشگی سروری تشکیل می دهد. بی دلیل نیست که اخلاق خیر وشر ایرانی اینقدر قوی در سرکوب گری و در لذت بری از سرکوب گریست. حال گام به گام راوی و در نهایت قدرت هدایت به سان یک هنرمند مدرن ایرانی، امیال  ولذائد نهفته در پشت این روح گرایی و درد طلبی را نشان میدهد،تا ما واقعیت پنهان در پشت این اخلاق گرایان و روح گرایان را  بهتر ببینیم که یک تشنه جنسی و روحی و یک لذت پرست شرمگین است . مشکل این گروه  اما این است که بخاطر سرکوب و ناتوانی از تعالی بخشی احساساتش،اکنون این امیال بشکل پنهان و نابالغ و بیمارگونه بروز می کنند و شخص را اسیر ژوئیسانسهای (خوشی دردآور و در نهایت بیمارگونه) خویش می سازند و به بحران و بیماری و تکرار کشنده وادار می سازند. راوی اکنون میل خشم به جسم راوی از یکسو  و از سوی دیگر میل کانیبالیستی یکی شدن با معشوق را، بشکل میل تکه تکه کردن او می چشد و بیان می کند:

 

< آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن

کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم

او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر

کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت

و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء

اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،

اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از

مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او

بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده

بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده

نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در

چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور

از چشم مردم و آن را چال می کردم.>

 

آنچنان هدایت با مهارت هنرمندانه و چندمعنایی این حالات و احساسات دوسودایی و چندسودایی راوی و فیگورهای دیگرش را بیان می کند که برای روانکاوی مثل من یک لذت عمیق است که به رمز زدایی این کلمات دست زنم و در عین حال لمس کنم که بازهم معانی دیگری ممکن است و  لمس کنم که  نقد من خود نیز ایجاد گر نگاهی نو به متن بوف کور و ایجاد نگاههای متفاوت و نقدهای متفاوت دیگری در آینده خواهد شد. فقط به قصد اول راوی توجه کنید که می خواهد در اطاقش چالی بکند و یا در چاهی با گل های نیلوفر کبود به دور آن معشوقش را دفن کند،  و به تکرار مداوم اسطورههای ایرانی از یکسو مانند رستم و قتلش در چاه توسط شغاد و از سوی دیگر اشاره ناخودآگاه یا خودآگاهش به کشتن زنانگی در برابر عشق و نگاه مادرانه که اینجا بشکل انداختن جسد دختر یا زن در چاه که نماد جنین مادری و مادر است توجه کنید و لذت ببرید. نیلوفرهای کبود بدور چاه حکایت از یک عشق ممنوع و  چندسودایی می کند که از یکسو بخاطر سنت سرکوبگر جسم و عشق و اروتیک محکوم به مرگ است و از طرف دیگر بخاطر ناتوانی  گذار از عشق اولیه به پدر و مادر و ناتوانی از دست یابی به عشق فردی جنسیتی و جنسی کبود و بیمار است. راوی چنان اسیر حالت نارسیستی بلعیدن و بلعیده شدن و یکی شدن با نگاه دیگریست که نمی خواهد بگذارد،هیچکس نگاهش به معشوق مرده اش افتد و به این خاطر او را تکه تکه می کند. او مثل یک کانیبالیست عاشق عمل می کند. تنها او را نمی خورد،زیرا بباورش روحش و چشمهایش را خورده است و اصلش را در خویش جذب کرده است. اکنون وقت چال کردن جسم و زنانگی در قبر سنت و در چاه عشق کودکانه به مادر و اسارت در نگاه مادر و پدر است و بنابراین بایستی اکنون به کمک پدر نماینده سنت، این جسم و شور زنانگی و مردانگی، در این چاه مادرانه دفع شود، تا تصویر و تراژدی کامل شود و بازی افسون گرانه و روحمند یگانگی نارسیستی و لذت نارسیستی اسارت در مسحوری چشمان معشوق و یا اسارت در افسون چشمان مادر و پدر خیالی تکرار و ادامه یابد. اینجاست که سروکله پدر اسیر سنت و نماینده سنت سرکوب گر جسم، در قالب پیرمرد کالسکه چی که در عین حال قبرکن نیز هست پیدا میشود و ما شاهد صحنه ادیپالی با پدرو مادر خیالی و فرزندان و تکرار تراژدی هستیم.  راوی با پیرمرد جسد را بدرون کالسکه می برد و اکنون می خواهند با هم به قبرستانی روند و در پای سنت و نگاه مادر،  جسم و تن را،زنانگی و مردانگی و هویت فردی را بخاک بسپارند. اینجا هدایت به یک تصویر هنری دست می زند که بار دیگر حکایت از قدرت بزرگ او و نیز شوخ چشمی او می کند. تصویر کالسکه و با کالسکه رفتن به قبرستان،تصویری ایرانی نیست. بباور م.فرزانه، هدایت این تصویر را از بعضی فیلمهای مدرن اکسپرسیونیستی برداشته است(ص5). اما بباور من در کنار این تصور فرزانه، در واقع هدایت به یک شوخ چشمی ظریف روانکاوی دست می زند و جمله معروف فروید را که تقریبا هر کسی می شناسد و در آن فروید <من> را به کالسکه ران و یا سوارکاری تشبیه می کند که بر اسبان ضمیر ناخودآگاهش  می راند و شورهای آنها را در خدمت  خویش و اصل واقعیت می گیرد،مورد استفاده قرار می دهد و  شکل ایرانی   و تراژیک آن را بوجود می آورد. در این تشبیه فروید <فرامن>  یک مشاور و یا محلی برای ایده الهای شخصی و <کمال مطلوب من> مانند میل تبدیل شدن به یک کالسکه ران خوب تبدیل میشود که <من> در پی دستیابی بدان است. هدایت اما با شناخت عمیق به معضل فرهنگی خویش، نوع ایرانی این حالت را نشان می دهد که در آن بخاطر سرکوب فردیت و <من> و بخاطر سرکوب و قتل جسم و زنانگی و مردانگی،اکنون <فرامن> یا پیرمرد نماینده سنت به کالسکه ران تبدیل میشود و اسبان سمبل ناخودآگاهی سیاه و خطرناک و از طرف دیگر  صدمه دیده و اخته تصویر می شوند و راوی که نماینده این <من> ناتوان و رشد نیافته است، به درون کالسکه می رود و چمدان مرده را که تبلور قتل خویش و قتل زنانگی و فردیت  است بر سینه اش حمل می کند. ا اینگونه هدایت با این شیوه بینامتنی و هایپرتکستی، اندیشه و تشبیه  فروید را به  زبان فارسی و متناسب با معضلات روانی ایرانی ترجمان و با طنزی تلخ و عمیق  تبدیل و ارائه می دهد.  تصویر و تصاویر بعدی حرکت کالسکه از درون طبیعتی و خانه هایی سوررئالیستی و اکسپرسیونیستی ،  به تاثیر این  سرکوب جسم  بر فرهنگ و اجتماع اشاره می کند و آنرا در ایماژهای اکسپرسیونیستی به تصویر می کشد. ابتدا به لحظه حرکت توجه کنید.

 

< از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان

مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم

در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد

قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،

ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون

کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم

رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا

بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم

محکم نگهداشتم.

شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار

نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و

ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش

را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی

زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب

بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای

مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان

نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-

مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار

می داده.>

 

اسبان سیاه لاعر با دستانی که گویی مثل دزد انگشتهایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند و او را مرعوب کرده باشند،حکایت از سرکوب شورهای جنسی، عشقی و نارسیستی و غیره در فرهنگ ما،این فرهنگ خیرو شر و حاکمیت جنگ جاودانه  اخلاق/وسوسه و سرکوب جسم می کند و حاصل این جنگ و حکومت اخلاق و سرکوب جسم و ناتوانی از تعالی بخشی احساسات و شورهای خویش، زنانگی مرده و مرد در واقع مرده ایست که فقط به عنوان تکرار پدر و مرد پدرسالار  و یا کودک محتاج عشق مادر خیالی اجازه زندگی دارد. اینگونه نیز راوی در تابوت کالسکه دراز می کشد و احساس می کند که همیشه این قتل جسم و زنانگی بر وجودش سنگینی میکرده است و با این قتل زنانگی در واقع خویش را نیز کشته است و اسیر و  بنده اخلاق کرده است. بجای آنکه به عنوان <من>مدرن و  یا مرد مدرن این فرامن و نیز ضمیر ناخودآگاهش را بخدمت گیرد  و او باشد که سوار بر  کالسکه، بسوی معشوق زمینی خویش و در پی وصال زمینی می راند و تجربه پدران و مادرانش مشاور او در دستیابی به عشق و حقیقت زمینی و فردیش باشد. بجای این تصویر سالم و بالغانه، او اسیر اخلاق خویش است و مرتب تکرار قتل جسم خویش و زنانگی و مردانگی در پای این اخلاق و در چاه عشق مادری می کند و محکوم به تکرار است. حاصل دیگر و جمعی این سرکوب، جامعه و طبیعت سرکوب شده و سترونی قرون متوالی فرهنگ و درون  اوست. فرهنگی که بهای راحتی باصطلاح روحیش را با سنگینی قبرها و حس مداوم قتل و اختگی خویش می پردازد. آری بهشتهای مطلق همیشه بر قبر عمومی تن و جسم و زندگی پرشور کشتار شده ایجاد میشود. این بهشت  و راحتی و  سکون اختگان و مسحوران نابالغ و چسبیده به پستان مادر خیالی است،چه به عنوان سرباز یا قهرمان  مام وطن و آرمانهای اخلاقی و سنتی و یا به شکل مکیدن وافور و چشیدن لذت نارسیستی و نابالغانه وحدت توهم وار.

 

 

< مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی

مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز

جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.

کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -

زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ

باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون

شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته

باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت

را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده

نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات

اثیری این خانه ها درست شده بود.

گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی

جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و

پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص

با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها

در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت.>

 

جامعه ای که به سرکوب تن و امیال خویش دست می زند،بهای این اختگی خویش را بشکل بیماری و پژمردگی و سترونی فردی و جمعی می پردازد؛ بشکل کوههای اخته شده بریده بریده، درختهای توسری خورده و نفرین زده و هنر  هندسی و مینیاتوری که جای تصویر هنری و خلاقیت هنری  تن و زندگی پرشور را از چشم اندازهای مختلف می گیرد و خانه هایشان پژمرده و گویی برای روحی و سایه ای ساخته شده است و این جهان در پی روح و بیگناهی روحی و پژمرده  که می خواهد زندگی را به خطوط هندسی و مکعبی مینیاتورها و نقاشیهای دیواری خویش تبدیل کند، خود بر بستر این عشقهای بیمار و  ممنوعه، بر بستر عشق بیمار و مسحور ادیپالی و  اسیر در چشمان پدرو مادر خیالی ایجاد شده و میشود. چنین جامعه بیمار و گرفتار عشقهای نابالغانه و دوسودایی محکوم به تکرار و اسیر ژوئیسانسهای نارسیستی خویش است. اینگونه نیز در محل قبر جسم زن، در چاه نماد مادر،  گلدانی یافت می شود که بر خویش تصویر زن اثیری و چشمانش را در بر دارد و  شبیه نقاشیهای روی قلمدان خود راویست و اینگونه نشان می دهد که این حادثه در کل این فرهنگ ایرانی اسلامی دو هزار و چندصد ساله در حال اتفاق افتادن است. اینگونه هدایت با بیان این موضوع و نشان دادن تکرار تراژیک قتل گاو بدست میترا و قتل زنانگی و مردانگی بدست سنت و نگاه مادری، در واقع به یک اسطوره زدایی بزرگ دست می زند و می خواهد با نشان دادن این تراژدی عمیق فرهنگی و با  شناخت این تراژدی بر این تکرار چیره شود و این چرخه نارسیستی را بشکند. از اینرو نیز بباور من نقد و کتاب جدید < دکتر آجودانی در باب بوف کور که گویی بنا به مصاحبه اش(17)، در آن متن اول بوف کور را به سان  تحسین فرهنگ ایرانی و جستجوی فرهنگ ایرانی توسط هدایت و بخش دوم را  به سان تلاش  هدایت برای  نفی و نقد فرهنگ اسلامی به عنوان علت اصلی معضلات ایرانی مطرح می کند،دارای یک خطای بنیادین است. متن اول بوف کور، به سان زنده شدن اسطورههای ایرانی/اسلامی و برای نشان دادن تراژدی تاریخی است و بخش دوم تکرار این تراژدی در دوران معاصر  و کل کتاب هشدار هدایت به ما برای عبور از این تراژدی تکرار شونده،  از طریق شناخت این تراژدی سرکوب جسم و زنانگی و مردانگی،سرکوب خرد و عشق  و اسطوره زداییست. او تلاش در بینا کردن این تاریخ و فرهنگ بر تراژدی فردی و جمعی خویش دارد، تا این بوف دیگر بار به شاهینی جوان و مغرور و خندان و بینا تبدیل شود. مطمئنا می توان در نگاه هدایت نکات افراطی در برخورد به اعراب و اسلام نیز را یافت که می تواند، مثل بخش دیگری از فانتزیهای عمومی ایرانی در این زمینه،  ناشی از این تصور ناخودآگاه ایرانی و در نهایت غلط باشد که گویی حمله عربها یک تجاوز جنسی  به ایران بوده است. همانطور که دکتر موللی بخوبی این موضوع را دیده و مطرح می کند(18). از طرف دیگر نبایستی فراموش کرد که لااقل از دوران صفوی،اسلام به مذهب حاکمیت تبدیل میشود  و این موضوع نیز تاثیر خویش را بر ادامه یابی این فانتزیها می گذارد، با آنکه اساس این فانتزی غلط است .زیرا اسلام  و فرهنگ اسلامی و در هم آمیزیش با فرهنگ ایرانی، جدا از کشتارها و کتاب سوزیها، باعث و ایجاد گر رنسانس زبانی و فرهنگی ایرانی میشود و پایه گذار نثر امروزین و زبان امروزین نوشتاری فارسی و تلفیق فرهنگ اسلامی و ایرانی  و دانشهای این دو فرهنگ می گردد.  بااینحال  نمی توان ناسیونالیسم مدرن و سالم هدایت و تلاش هدایت مانند آخوندزاده و دیگران در دستیابی به یک هویت مدرن، از طریق نوزایی فرهنگی و تلفیق مدرنیت با بخشهای سالم فرهنگ خویش  مانند خیام و دورانهای بزرگ ایرانی را،  به این تحسین نارسیستی گذشته و نفی اسلام تفسیر و تعبیر  کرد. این خطای بنیادین دکتر آجودانی در نقد بوف کور است که متوجه نیست هدایت در بخش اول_ که در واقع بعد از متن دوم رخ می دهد _ می خواهد تراژدی بخش دوم و امروزی را، با شناخت  و طرح تراژدی نهفته در فرهنگ و اسطورههای ایرانی و نشان دادن  تکرار قرون متوالی این تراژدی و انتقال این معضلات از نسلی به نسل دیگر  توضیح دهد ، اسطوره زدایی کند و به تکرار کشتن گاو بدست میترا و تکرار مقصر خواندن زن در رانده شدن مرد از بهشت چیره شود. فراموش نکنیم که مذهب شیعه،اسلام ایرانی شده است و  امام حسین، تبلوری   مذهبی و در عین حال متفاوت  از سیاوش است.  اینکه هدایت به سراغ گذشته میرود و در پی نوزایی فرهنگی است، راهی اجنتاب ناپذیر برای رنسانس ایران است. اما در کنار این کار بایستی به اسطوره زدایی و خردگرایی نیز دست زد که هدایت در آثارش به این کارها دست می زند. معضل هدایت در این است که او مشکل را می بیند و می شناسد، اما خود نیز در نهایت قادر به عبور از بن بست نهایی و یافتن تلفیق نهایی مدرنیت و سنت نیست و اینگونه غریب در هر دو فرهنگ می میرد. راهی و بن بست و بحرانی که یکایک ما نسلهای بعدی نیز چشیده و می چشیم. از اینرو ما بر بستر راه هدایتها و بیضاییها و در عین حال با عبور از خطاها  و ناتوانیهای نهایی پدران و مادران فکریمان، به تلفیق و  ایجاد مدرنیت ایرانی دست می زنیم و مانند <عاشق و عارف زمینی> من یک هویت مدرن و رنگارنگ و چندهویتی ایرانی می آفرینیم و یا با معانی مدرن عشق و فردیت و  گیتی گرایی ایرانی که هم ریشه در مدرنیت و پسامدرنیت دارند و هم ریشه در عشق و عرفان ایران و مذاهب ایرانی، به عرفان زمینی و خندان خویش و هویت فردی و جنسیتی خویش دست می یابیم. ضعف  نگاه دکتر آجودانی در نگاه مکانیکی اش به بوف کور،  ندیدن ماتریکس بوف کور و عدم لمس پویایی دینامیک و پیوند متقابل همه حالات و جملات بوف کور است و گرنه اینکه هدایت به نقد فرهنگ میترایی،زردشتی و خیرو شرانه، به نقد اسطوره < جهی> دختر اهریمن  در فیگور لکاته و یا حتی بقول نگاه جالب دکتر صنعتی به نقد اسطوره گاوکشی میترا در قالب فیگور <قصاب و رابطه اروتیکش با رانهای گوسفند> می پردازد و اسطوره زدایی می کند، همانقدر آشکار است که فرهنگ اسلامی و هنر اسلامی هندسی را به نقد می کشد. زیرا در نهایت همه اینها هنر ایرانی و فرهنگ مشترک یکایک ما هستند. ( البته این نقد  کوتاه فقط بر اساس مصاحبه دکتر آجودانی در وصف مضامین کتابش است و نه بر اساس کتاب.). حال دیگربار به داستان بر می گردیم و تراژدی را و  اسطوره کشی  هدایت و نقد او را بررسی می کنیم.

 

 راوی چمدان را خاک می کند:

 

< بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را

محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،

بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم

که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .

کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،

پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور

طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود

که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما

هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر

می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای

لزج خون را روی تنم حس کردم.>

 

سرکوب جسم به معنای مرگ جسم نیست. ناخودآگاهی و امیال ما قابل کشتن نیستند، بلکه همان لحظه که سرکوبشان می کنیم، با لباس  و شکل دیگری در ناخودآگاهیمان ظاهر میشوند و حق خویش می طلبند و ما را یا بیمار و پریشان و یا اسیر خویش می سازند و یا وادار می کنند سرانجام با شناخت تراژدی خویش و تعالی بخشی آنها و دست یابی به فردیت جسمی و جنسیتی خویش، به یک جسم و روان سالم و متحول دست یابیم. بقول لکان امیال نهفته ما و بیماریهای روانی ما اسمهای دلالت هستند و  حکایت از حقیقتهای عمیق درونی ما می کنند. حقایقی و شورهایی که حق خود و جایگاه خویش در جهان سمبلیکمان را می طلبند، تا بسان یاران و همیارانمان به سعادتمان یاری رسانند. آنگاه که سرکوب میشوند، بشکل تشبیه و مجاز بر ما ظاهر می شوند و ما را به خویش و نتایج کارمان مشغول میکنند. اینگونه نیز راوی پس از بخاک سپردن چمدان، با  نشا کردن نیلوفران کبود بر قبر معشوق، از سوگواری درونیش سخن می گوید و اصطلاح < دو مگس زنبور طلایی که بدورش پرواز می کنند> حکایت از افکار سمج و خطرناک و در عین حال عزیز و مجذوبانه  ناخودآگاهیست که رهایش نمی کنند که یکی از آنها همین حس قتل خویش و قتل معشوق خویش است. او حس می کند که به قتل خویش و معشوق خویش دست زده است. ابتدا می خواهد مثل آدم وسواسی لکه خون روی لباسش را پاک کند، اما مثل آدم وسواسی هرچه بیشتر پاک می کند، خون و حس قتل صورت گرفته  و خشم  ودرد درونیش بیشتر می شود  و احساس می کند که خون بیشتر می شود. همانطور که آدم مبتلا به وسواس تمیز کردن بایستی ساعتها یک میز تمیز را باز هم تمیز کند،زیرا همان لحظه که تمیز می کند،احساسات درونیش بدنبال لذت اروتیک و لذت قتل پدر مرتب به سراغش می آیند  و او خیال می کند و  ناخودآگاهانه می خواهد با تمیز کردن  مداوم میز،  این افکار را از خویش دور کند و بجای پرداختن به آنها به تمیزی میز  بپردازد. در حین برگشت به خانه دیگر بار با کالسکه چی روبرو می شود که انگار این بار آدم دیگریست و در واقع تکراری دیگر از همان پدر و پیرمرد قوزیست،  و این پیرمرد گلدان مراغه یافته شده در قبر را به او می دهد و با خود سوار بر کالسکه به شهر می برد. بار دیگر صحنه تکرار میشود و راوی بدرون کالسکه می رود و بجای تابوت دراز می کشد و اکنون بجای چمدان حامل جسد معشوق، گلدان مراغه ای را با نقش معشوق که هنوز گویی ندیده اش، بر سینه حمل می کند. کشتن معشوق به او کمکی نکرده است. جسم و شورهای ما قابل کشتن نیستند. حال همان گلدان به اندازه جسد بر ذهن و جانش سنگینی می کند و او بجای رهایی،سنگینی سنت و سنگینی قتلهای خویش و قربانی کردن خویش در پای سنت را حس می کند و وجودش مالامال از حس سوگواری و لمس قتل خویش و اختگی و خشم است و همه جا خون می بیند. ناخودآگاهیش و خرد جسمش در قالب تشبیه و مجاز جرمش و جنایت خود و نیاکانش را،خویش کشی و  عشق کشی،زن کشی اش را براو آشکار می کند.

 

< پاهای آنها آهسته و بی صدا روی

زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای

مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها

مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون

آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی

سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای

روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی

کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند

و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های

عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های

متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار

اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود

متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،

می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه

نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .

بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته

بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم

من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که

صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.>

 

اکنون همه خانه ها و طبیعت و این فرهنگ به تبلور این قتل و  تراژدی، به تبلور خویش کشی و زن کشی و عشق کشی، به تبلور سرکوب مداوم جسم و اروتیسم تبدیل میشود و  خانه ها بریده بریده هستند و بوی جسد مرده   از خویش متصاعد می کنند و ترسهای درونی راوی بشکل درختهای در حال فراری که ساقه های نیلوفر و عشقهای ممنوعه درونی به پاهایشان می چسبد،بروز می کند و بوی گوشت تجزیه شده همه جا را فرا می گیرد و راوی به راز زندگی خویش و نیاکانش پی می برد و آن این است که گویی < همه عمر در یک تابوت سیاه خوابیده اند و یکنفر پیرمرد قوزی آنها را از میان مه و سایه های گذرنده می گذراند>. آیا این شناخت عمیق راز تراژیک زندگی خویش و نیاکانش باعث خواهد شد که بر تراژدی چیره شود و اکنون با شناخت این راز و تراژدی به آری گوی جسم و زندگی و  آری گوی به عشق و زندگی  و آری گوی به خرد و زنانگی و مردانگی دگردیسی یابد و چرخه جهنمی اسارت نیاکانش در بند گناه/اخلاق را بشکند؟. نه او هنوز قادر به عبور از خوشیهای دردآور نارسیستی نیاکانش نیست و شاید او بایستی تکرار تراژدی کند،تا ما خوانندگان و نسلهای بعدی، با شناخت ناتوانی و تراژدی او، بهتر از این چرخه جهنمی رهایی یابیم و  روایتگر <بوفی خندان و عاشق و شرور>، روایتگر عاشقان و عارفان زمینی و رقصان و خندان باشیم. در راوی این شناخت کامل عمیق نقش نمی بندد و او ناتوان از رهایی از چشمان مسحور کننده و افسونگر مادر و پدر خیالی،معشوق خیالی و گذار و چیرگی بر لذت نارسیستی نابالغانه است. گویی هدایت با این کار می خواهد اوج  و ژرفای رئالیسم جادویی خویش  و پیرویش از ضرورتهای عمیق داستان را رعایت کند که بسادگی راوی را از بند این حالات رها نمی سازد. زیرا این رهایی بدون شناخت عمیق دیسکورس سنتی و بدون شجاعت عبور از بحران درونی و از هزاردالان اخلاقیات و بدون دستیابی به تمناهای مدرن و هویت مدرن فردی  از طریق تلفیق مدرنیت و سنت ممکن نیست. کپی کردن مدرنیت و بازگشت به خویشتن در هر نوعش تکرار همان حالت مسحورانه/شیفتگانه ایست که راوی بدان دچار است و نمی تواند از این لذت سنتی و اعتیادش به این لذت نارسیستی نابالغانه بگذرد. اینگونه راوی پس از آمدن به خانه سریع گلدان را در دست می گیرد  وبه تماشای آن می نشیند. او اکنون میل مکیدن دوباره پستان مادر و معشوق  خیالی و مکیدن حالت شیفتگانه و مسحورانه نگاه مادر خیالی و پدر خیالی و در لحظه ای دیگر لذت درد سرزنشها و خشم خیالی آنها را دارد. او مثل کودک و  معتادی میل یکی شدن با مادر و معشوق  و مکیدن پستان او  و ادامه چشیدن شیر نارسیستی را دارد. او اکنون دیگر بار میل غرق شدن در چشمهایی را دارد که هم او را مسحور و هم او را سرزنش و تنبیه می کنند. اینگونه امیال نابالغانه سادومازوخیستی خویش را می خواهد ارضاء کند و بلعیده شود و ببلعد. بجای آنکه بتواند با تبدیل شدن به فرد و تبدیل این امیال به تمناهای مدرن به عشق زمینی گاه قوی و گاه نرم و همراه با هر نوع فانتزی مختارانه و زیبا، از اروتیک هاردکور و یا نرم و نوازش گرانه دست یابد. برای این دست یابی به این تمناهای مدرن،  او احتیاج به جسم خویش و زنانگی و مردانگی  خویش دارد،ولی چون این جسم را و زنانگی و مردانگیش را سرکوب کرده است،اکنون بایستی او بشکل بیمارگونه و بشکل استمناء روحی به این لذت دست یابد و لکاته بشکل بیمارگونه جسمی به لذایذ نارسیستی و خشمگینانه خویش. فردا می توانند هر دو به کاهن لجام گسیخته و  بی قانون نیز تبدیل شوند و بخواهند خویش و جهان را <بگایند>.اما در نهایت اسیر سنت و بیمار باقی می مانند. راوی اما در پی چشیدن و مکیدن این حالت نارسیستی مسحورانه/تهدید کننده چشمان دختر/مادر و معشوق خیالی خویش است. او گلدان راغه را پاک می کند و می بیند.

 

< دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه

را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم

پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ

زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل

لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...

ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده

شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،

چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های

پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .

چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،

تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد

و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در

ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،

ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و

موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبیده بود.>

 

در این لحظه استمناء روحی و مکیدن خوشی درد آور سادومازوخیستی روحی و نئشگی مکیدن پستان مادر خیالی،معشوق خیالی  و لذت تنبیه پدر خیالی، ناگهان راوی متوجه رازی دیگر و عمق بیشتر تراژدی خود می شود. نقاشی روی جلد همان نقاشی روی قلمدانهای خود اوست. این چشمها همان چشمان افسونگری هستند که او را اسیر خویش کرده اند و اکنون پی می برد که تمامی تاریخش و نیاکان ایرانی/اسلامیش اسیر این خوشی دردآور بوده اند. بقول دکتر موللی  و در معنای تفکر لکانی مشکل اصلی جامعه ما در  سنت و مذهب اسلام،زردشت و غیره   نیست که همه نمادی از <نام پدر> و قانون هستند،  بلکه مشکل اساسی  در رابطه خیالی شیفتگانه/متنفرانه  ثنوی با این سنت است که باعث شده است، بجای یک رابطه سمبلیک و بافاصله تثلییثی با سنت خویش که باعث امکان تحول در سنت و رشد فردیت از یکسو و از سوی دیگر حکومت قانون می شود، به یک رابطه سنت شیفتگانه و یا سنت ستیزانه بپردازیم و اینگونه بناچار هم خود خودمدار شویم و هم سنت و خدا را بشکل  تمامیت خواه و خودمدار تصور کنیم. جهان سمبلیک و تثلیثی، جهان مربوط به فردیت و قانون است. از اینرو اگر ما قادر به این ارتباط تثلیثی و سمبلیک با سنت می بودیم،هم می توانستیم نکات منفی آن را  نقد  و پاکسازی کنیم و هم تفسیرهای نو و مدرن از میترایسم تا اسلام بیافرینم و هم به تلفیق و جذب مدرنیت در فرهنگ خویش دست یابیم. زیرا این تلفیق تنها در جهان سمبلیک و فردی ممکن است. جهان سمبلیک عرصه زبان و دیالوگ و عرصه حکومت قانون است.  از آنجا که  ساختار روانی جمعی و فردی ما ایرانیان بیشتر   گرفتار  این ساحت خیالی و نارسیستی و اسیر در نگاه افسون گر مادر و پدر خیالی مانده  است، از اینرو نیز امروز غرب شیفته و یا سنت شیفته و فردا که ناراضی و عصبانی می شویم، غرب ستیز و یا سنت ستیز میشویم. امروز مثل تقی زاده می خواهیم مدرنیت را ببلعیم و با او یکی شویم و می خواهیم مدرنیت را کپی کنیم،فردا چون جلال آل احمد می خواهیم به دامان پاک سنت برگردیم و بلعیده شویم. حاصل یکیست. حاصل اسارت در نگاه افسونگر و تهدید کننده مادر و پدر خیالی و تکرار تراژدیست. تراژدی ایی که قرنهاست اتفاق افتاده و می افتد و موضوع بنیادین و بیماری بنیادین جامعه و روان و فرهنگ ماست. اینجاست که راوی به عمق تراژدی خویش پی می برد و همزمان تصویر بالا نشان می دهد که این نگاه شیفتگانه/مسحورانه خود ناشی از گرفتاری در نیلوفرهای کبود عشقهای ادیپالی و ممنوعه و  احساسات دوسودایی این  عشقها و ناتوانی از عبور آنها  و قبول محرومیت خویش از وحدت نارسیستی مطلق و ناتوانی از قبول <نام پدر> و حکومت قانون است. راوی به راز خویش و نیاکان خویش و تکرار تراژیک خویش پی می برد. همه آنها عاشقان گرفتار یک عشق ادیپالی و گرفتار نگاه معشوق خیالی و افسون نگاه معشوق هستند و بخاطر این نگاه و افسون سر و جان می بازند،چه به سان عارف،قهرمان، کاهن ،پدر و مادر سرکوب گر خویش، زن و مرد سرکوب گر زنانگی  و مردانگی خویش. همه ما فرزندان این ارثیه و تکرار کنندگان آن بوده و هستیم .یکایک ما این درد و شناخت راوی را یا چشیده ایم و یا بایستی بچشیم. زیرا این شناخت به تراژدی خویش پیش شرط اولیه رهاییست. پیش شرط دوم گذار از این نگاه و لذت نارسیستی و تن دادن به فردیت مدرن خویش و جسم خویش است که راوی ناتوان از این گام دوم است و از اینرو تکرار تاریخ می کند، با آنکه به شناخت اولیه دست می یابد.

 

< تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی

بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،

مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار

يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه

در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او

درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من

روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف

قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين

تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -

نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار

و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.

می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟

تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا

فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان

چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،

قطعا تحمل ناپذير بود.>

 

اینگونه  راوی ناتوان از پرش نهایی و یا ناتوان از حرکت برای جهش نهایی و پایان دادن به چرخه تراژیک نیاکانش و خودش به لذتی سادومازوخیستی  از این  تجربه دست می یابد. اینگونه حتی این شناخت تراژیک را به یک لذت نارسیستی نابالغانه و آنال/سادیستی تبدیل میکند. هیچکس حریصتر از یک مرتاض نیست. خود مرتاض شدن اوج لذت حریصی و چشیدن این لذت است. همانطور که <نخواستن> بودایی اوج خواستن و لذت بردن نارسیستی  سروری بر جسم و تن خویش  است.

 

< من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی

بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی

بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر

همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی

اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود

همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟

تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم

ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و

آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی

زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات

قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -

ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،

شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست

مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم

در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل

من - همين بمن دلداری ميداد.>

 

 از آنجا که هر عمل انسان اخلاقی در پی دست یابی به لذتی پنهان است و هر عمل یک انسان مبتلا به نگاه نارسیستی نابالغ در پی دست یابی به مکیدن پستان نارسیستی مادر و محو شدن در نگاه خیالی پدر و یکی شدن با معشوق است و اینگونه هر عمل این انسان بظاهر ضد لذت و جسم، جسم گرایانه و لذت پرستانه اما بشکل منفی و بیمارگونه و بحران زاست، از آنرو نیز راوی ما نیز پس از این دلداری و خوشحالی سادیستی بسراغ تریاک و شراب می رود، تا به مکیدن نارسیستی و ادامه لذت و بازی نارسیستی و مسحورانه خویش و نیاکانش ادامه دهد و دیگربار احساس یکی شدن با جهان، احساس سبکبالی، احساس خدا بودن بکند، بی آنکه بتواند با چیرگی بر شرمگینی اخلاقی درونیش و با تبدیل شدن به جسم خندان به این سبکبالی دست یابد و اینگونه  شور نهفته در پشت ماده مخدر را از اهریمن به فرشته سبکبالی خویش و ماده مخدر را مانند سرخ پوستان به یک بخشی از سنت ارتباط با روح جهان و یا به  یاوری و رقصنده ای در جشنهای دیونیزوسی سالانه خویش تبدیل سازد و اینگونه هم سبکبال گردد و به قدرتی نو از خویش دست یابد و هم بر اعتیاد چیره شود و نسلی نو از سبکبالان رقصان و معابد دیونیزوسی بیافریند. همانطور که در میان سرخپوستان اعتیاد وجود نداشت،  با آنکه مواد مخدر و توهم زا مثل مسکالین را می شناختند  و در مراسم مذهبیشان از آن استفاده می کردند. ابتدا با شکستن این جهان و سیستم آنها توسط سفید پوستان و در نهایت بخاطر ناتوانی سرخ پوستان از چیرگی بر این ضربه و ناتوانی از تحول خویش، سرخ پوست داغان شده، الکلی  و معتاد میشود و بدینوسیله یکی از بزرگترین فرهنگهای بشری ضربات جبران ناپذیر می خورد و فرو می پاشد. معتاد ایرانی نیز بخاطر کشتن جسمش و ناتوانی از تبدیل شدن به جسم خندان و فردیت جسمی و جنسیتی،  نمی تواند این شور سبکبالی را در خویش جذب و تعالی بخشد و به خدای فانی و سبکبال تبدیل شود و هم آغازگر نسلی نو از مراسم خندان دیونیزوسی و رندان قلندر حافظ گونه باشد. راوی اسیر این حالت شیفتگانه/متنفرانه و مسحوری در افسون نگاه مادر و پدر خیالی مانند تمامی نیاکان وهم عصرانش است، از اینرو اکنون به سراغ تریاک و شراب یا پستان مادر و  معشوق  خیالی می رود تا به سبکبالی و یگانگی خیالی دست یابد.

 

< بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم

منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت

آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم

خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را

جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا

جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .

هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات

و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای

دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق

بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و

نيمه اغما فرورفتم .

بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته

شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و

آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده

بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی

سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .

يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -

بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل

ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای

اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم

را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف

بود.>

 

و در این حالت خلسه و فراموشی و در لحظه پیوند خواب و واقعیت و رویا است که متن اول پایان می یابد و هدایت با زیرکی هنرمندانه و پس از نشان دادن تراژدی مرتب تکرار شونده در تاریخ ایران و یکی شدن آخر و اول متن و چرخه آن به هم در یک حالت تراژیک و بیماروار، ما را در هاله ای از وهم و رویا به درون متن دوم می برد که دنیای امروز ما و نسل نوی راوی و زن اثیری، زندگی یکایک ما و تکرار این تراژدی در دنیای ماست و همزمان با بیان کردن اینکه متن دوم در واقع قبل از متن اول اتفاق افتاده است، ما را دیگربار به چرخش تراژیک فرهنگی و روانیمان و پیروزی مداوم سنت و این سرکوب گری جسم و زنانگی و مردانگی،این سرگوب گری خرد و عشق و این اسارت در نگاه و  افسون چشم عشق خیالی،معشوق خیالی، آرمان و مذهب خیالی،پدر و مادر خیالی و حتی شهوت خیالی را بر ما آشکار می سازد. پس پا به جهان امروز خویش و روان فردی خویش بگذاریم و هر چه بیشتر خود بینیم و خود شناسیم تا بر تکرار و  بوفی کور،تاریخی کور و بدون حافظه تاریخی  چیره شویم و  رنسانس ایرانی،رنسانس جسم و خرد، رنسانس عشق و شرارت خندان، رنسانس زن و مرد مدرن ایرانی، رنسانس عاشقان و عارفان زمینی را بیافرینیم. برای اینکار بایستی هرچه بیشتر به شناخت درون خویش از یکسو و از طرف دیگر شجاعت عبور از هزار دالان اخلاقیات  و چیرگی بر این خوشی دردآور نارسیستی دست یابیم. پس به سراغ متن دو و جهان امروز خویش و به ملاقات درون خویش می رویم.

 

پایان بخش اول.

 

داریوش برادری

http://www.sateer.persianblog.com/

 

 

ادبیات:

1/2/3/ بوف کور. نسخه خطی. هدایت. م.فرزانه. ص1.2

4/ http://www.rezaghassemi.org/maghaleh_81.htm

5/ http://www.mahmood-falaki.de/Farsi/Naghd1.html

6/بوف کور، تاریخ فرهنگی و اسطوره کشی. دکتر محمد صنعتی.ص 91

7/ مبانی روان کاوی فروید/لکان . دکتر کرامت موللی.ص. 20

8/ Freud.Bd V. Studienausgabe. Untergang des Ödipuskomplexes.245

9- Freud. Bd V.Studienausgabe.  über die weibliche Sexualität.277

10/  http://www.chn.ir/news/?Section=4&id=2667

11/ http://www.poetrymag.info/dossiershamlu.html

13/14 مبانی روان کاوی فروید/لکان. دکتر کرامت موللی. ص 164.168

15. Narzissmus. Heinz Kohut.16

17 Peter Kutter. Moderne Psychoanalyse.

18- http://asre-nou.net/

19. مبانی روان کاوی فروید/لکان. ص228

20. ویلهلم رایش. روانشناسی توده ای فاشیسم. انقلاب جنسی

21. یونگ. انسان و سمبلهایش