عصر نو
www.asre-nou.net

توبیاس راپ

آن زنِ همیشه بی‌باک


Fri 28 11 2025



هانا آرنت پنجاه سال پیش در نیویورک درگذشت، اما هیچ فیلسوفی امروز به اندازهٔ او تأثیرگذار و محبوب نیست—نه نزد چپ‌ها، نه محافظه‌کاران و نه «دگراندیشان خلاف جریان». (Querdenker) او برای دنیای امروز چه حرفی دارد؟

بازی‌کردن نقش هانا آرنت باید بسیار دلنشین باشد. در این شب، پنج بازیگر زن در «کامر‌اشپیل»‌های تئاتر آلمان در برلین روی صحنه‌اند تا این متفکر را مجسم کنند. نام نمایش «سه زندگی هانا آرنت» است؛ اقتباسی از یک رمان گرافیکی اثر کن کریمستین، آمیخته با صحنه‌هایی از گفت‌وگوی مشهور او با گونتر گائوس که این روزنامه‌نگار در سال ۱۹۶۴ برای شبکه ZDF با آرنت انجام داد.

پنج بازیگر زن، که آرنت و شماری از همراهانش را بازی می‌کنند: فیلسوف مارتین هایدگر، نویسنده والتر بنیامین، و همسرش هاینریش بلوشر. متن فراوانی برای شنیدن هست، به‌ویژه از خود آرنت. مکان‌های زندگی او مرور می‌شوند: کودکی‌اش در کونیگسبرگ، دوران دانشجویی در ماربورگ و رابطه‌اش با هایدگر. گریز از آلمان. تبعید در پاریس و رسیدن به نیویورک، شهری که او اوایل دههٔ پنجاه در آن به عنوان نظریه‌پرداز سیاسی شناخته می‌شود.

نمایش هوشمندانه است، گاهی هم خنده‌دار؛ و هنگامی که پنج بازیگر در پایان روی صحنه می‌ایستند و کنار میزی پر از کتاب‌های آرنت به تحسین تماشاگران پاسخ می‌دهند، همه چیز اندکی شبیه فیلم «من آن‌جا نیستم» (I’m Not There) می‌شود—همان فیلمی که پنج بازیگر (و یک کیت بلانشت Cate Blanchett) نقش باب دیلن را بازی می‌کنند.
یک لحظه — باب دیلن؟ آیا داریم دربارهٔ چنین سطح و جایگاهی حرف می‌زنیم وقتی نام هانا آرنت را می‌بریم؟

پنجاه سال است که او از دنیا رفته. ۴ دسامبر ۱۹۷۵، بر اثر سکتهٔ قلبی. آخرین کتابش که قرار بود «در باب زندگی ذهن» نام داشته باشد، ناتمام ماند. نیم قرن بعد، او همه‌جا حضور دارد. همین چندی پیش در هامبورگ نمایشی با بازی کورینا هارفوش در نقش فیلسوف اجرا شد، و در اشتوتگارت هم نمایشی دیگر روی صحنه است. دو زندگینامهٔ تازه منتشر شده و در مجموع دست‌کم یک دوجین کتاب دربارهٔ او وجود دارد. اواخر تابستان نیز فیلمی دربارهٔ آرنت به سینما آمد. آنگلا مرکل از او نقل‌قول می‌کند، روبرت هابک، فرانک-والتر اشتاین‌مایر نیز همین‌طور. نخست‌وزیر بادن-وورتمبرگ، وینفرید کرِتشمان حتی خودش دربارهٔ او کتابی نوشته است.

همه او را می‌خواهند. لیبرال‌ها، چون «آزادی» مفهومی بود که اندیشهٔ او حول آن می‌چرخید. چپ‌ها، چون او در برابر قدرت می‌ایستاد. محافظه‌کاران، چون با سوسیالیسم میانه‌ای نداشت. فمینیست‌ها، چون در جهان مردسالار «اندیشه‌ورزان بزرگ» مرعوب نشد. «منتقدان جریان اصلی» (Querdenker)، چون آرنت معتقد بود سیاست نباید اجازه دهد علم اولویت تصمیم‌گیری را از آن بگیرد. منتقدان اسرائیل، که گمان می‌کنند می‌توانند نقدهای خود را با نظرات او دربارهٔ دولت اسرائیل پیوند دهند. و دوستداران اسرائیل، که به آرنتِ فعال صهیونیست فکر می‌کنند.

و اینفلوئنسرها (Influencer تأثیرگذار)، چون او «کول» (با حال) بود و نه فقط کتاب‌های قطور می‌نوشت، بلکه جمله‌هایی هم بر جای گذاشت که روی هر تابلوی اینستاگرامی خوب جلوه می‌کنند. برخی از آنها را دقیقاً همین‌طور نوشته، برخی را تقریباً.
«هیچ‌کس حق ندارد اطاعت کند.»

«آدم‌هایی که نمی‌اندیشند، مانند خوابگردان‌اند.»

«مشکل، کارهایی نبود که دشمنان‌مان کردند؛ مشکل، کارهایی بود که دوستان‌مان کردند.»
«اندیشیدن خطرناک است.»

می‌توان همین‌طور مدت‌ها ادامه داد—و هنوز هم به «ابتذال شر» نرسیده باشیم. یک جملهٔ امضایی، چیزی که معمولاً آدم‌هایی چون آدورنو («زندگی درست در زیست نادرست ممکن نیست») یا رنه دکارت («می‌اندیشم، پس هستم») دارند.

آیا این همان چیزی است که همه از آرنت می‌خواهند؟ یک جملهٔ خوب و کمی تأیید؟

آیا هانا آرنت برای دوران تاریک، چون حسی خوب می‌دهد، «کمک» می‌کند؟

پنداری زمانهٔ ما برای آرنت آشنا بود. حاکمان اقتدارگرا، یهودستیزی، سیاست پساحقیقت، مهاجرت‌های انبوه، دموکرات‌هایی که زمین زیر پایشان سست می‌شود.

او همهٔ اینها را خود تجربه کرده بود: فاشیسم، کمونیسم، لیبرالیسم؛ جنگ جهانی اول، جمهوری وایمار، جنگ جهانی دوم، جنگ سرد.
او بارها و به شیوه‌ای تازه در برابر فشارهای زمانه‌اش مقاومت کرد: با تلاش برای فهمیدن آنها.

به باور آرنت، انسان باید «تماماً در اکنون حضور داشته باشد». این نگرش، در جهانی آشفته چون امروز، بسیار جذاب است.

فیلسوف اوا فون رِدِکِر محبوبیت هانا آرنت را زمانی در فرمول ساده‌ای جمع‌بندی کرد: این محبوبیت ریشه در دو چیز دارد—اقتصادِ کمیابی و اقتصادِ وفور.

نکتهٔ کمیابی آسان فهم است: آلمان در قرن بیستم قهرمانان چندانی نداشت—چطور می‌توانست داشته باشد؟

خانوادهٔ مان—خاندان سلطنتی بورژوازی فرهنگی آلمان.

ویلی برانت، تبعیدی‌ای که صدراعظم شد، چون باور داشت آلمانی‌ها قادرند «دموکراسی بیشتری جرات کنند».

گفتارشناسی چون مارسل رایش-رانیسکی، مردی که فروپاشی تمدنیِ نازی‌ها را به‌عنوان یک یهودی لهستانی از سر گذراند و سپس ارزش سنت فرهنگی آلمانی را برای خود آلمانی‌ها توضیح داد.

و هانا آرنت هست: اندیشمندی با وفور ایده‌های خوب.

در واقع نوشته‌های آرنت حد و مرز ندارد. فقط کتاب‌هایش نیست؛ «دفتر اندیشه»، که در آن هر آنچه ذهنش را مشغول می‌کرد ثبت کرده، سخنرانی‌ها، انبوهی مقاله و نوشته، و صدها نامه. آن‌قدر بسیار که هرکس چیزی از آرنت بخواهد، می‌تواند آن را در آثار او پیدا کند.

آنچه آرنت را خاص می‌کند این است: او مانند یک معاصر به نظر می‌رسد.



فیلسوف هانا آرنت در نشست انجمن PEN در نیویورک، ۱۹۶۶: او مانند یک هم‌عصر خود به نظر می‌رسد.

هانا آرنت بودن

آرنت در ۱۴ اکتبر ۱۹۰۶ در لیندن، نزدیک هانوفر، به دنیا آمد. خانواده‌اش از طبقهٔ متوسط یهودی بودند. وقتی هانا کودک بود، خانواده به کونیگسبرگ نقل مکان کرد.

و با وجود همهٔ ضربه‌هایی که سرنوشت در طول سال‌ها به او وارد کرد، او در زندگی‌اش بسیار خوش‌شانس بود.

مادرش به‌وضوح اعتمادبه‌نفس زیادی در او پروراند. کودکِ استعدادمند در کتابخانهٔ والدین با کتاب‌ها روبه‌رو شد—آغاز خوبی برای زندگی.

او برای انتخاب محل تحصیل فلسفه هم غریزهٔ درستی داشت: ماربورگ، جایی که استادی جوان تدریس می‌کرد که شهرت داشت نزد او می‌توان «اندیشیدن را آموخت»: مارتین هایدگر.

او تنها نبود؛ هربرت مارکوزه، لئو اشتراوس، هانس-گئورگ گادامر و بسیاری دیگر نیز شاگرد هایدگر شدند.

مارکوزه بعدها نظریه‌پرداز چپ جهانی شد، اشتراوس نظریه‌پرداز نئومحافظه‌کاری آمریکایی، گادامر نیز با هرمنوتیک فلسفی، مدرسهٔ تأثیرگذاری در فهم ایجاد کرد.

می‌توان گفت‌وگوهای پرشور این آسمان‌جویان را تصور کرد. اگر این خوش‌شانسی نبود، پس چه بود؟

آرنت رابطه‌ای عاشقانه با هایدگر آغاز کرد—رابطه‌ای که تمام زندگی‌اش با او ماند و او را درگیر کرد؛ رابطه با یکی از مهم‌ترین فیلسوفان قرن بیستم، اما مردی که پس از ۱۹۳۳ خود را در آغوش نازی‌ها انداخت و هرگز واقعاً پشیمان نشد.

سیاسی‌شدن آرنت نه از راست آمد و نه از چپ؛ بلکه از صهیونیسم.

او به تاریخ یهود پرداخت، وارد مدار فعالان صهیونیست در برلین شد، و پس از به‌قدرت‌رسیدن نازی‌ها دستگیر شد، چون کمک می‌کرد پرونده‌هایی دربارهٔ کارزارهای یهودستیزانهٔ حکومت تهیه شود.
باز خوش‌شانس: پس از هشت روز آزاد شد. از پراگ گریخت و به پاریس رفت.

در آنجا خود به فعال صهیونیست تبدیل شد، به نوجوانان یهودی برای مهاجرت به فلسطین کمک کرد.

همچنین هاینریش بلوشر را شناخت، همسر دوم و عشق زندگی‌اش. بلوشر، که او نیز از دست نازی‌ها گریخته بود، کمونیست سابق بود. آنها هنگام حملهٔ آلمان به فرانسه بازداشت شدند، آزاد شدند، به مارسی رفتند و دوباره خوش‌شانس بودند: روادید سفر به ایالات متحده را دریافت کردند.

در سال ۱۹۵۱، پس از ۱۴ سال بی‌تابعیتی، آرنت شهروند آمریکا شد.

در اندیشهٔ هانا آرنت، «خوش‌شانسی» یک مقولهٔ فلسفی نیست؛ او انسان را این‌گونه نمی‌بیند. اما بی‌ثباتی و دل‌بخواهی‌ای که در زندگی بر او تحمیل شد، از‌دست‌دادن حقوقش، اهمیت grotesk اسنادی که می‌توانستند بقای انسان را تضمین کنند، و فروپاشی همهٔ چیزهایی که انسان‌بودن را می‌سازند—اینها بنیان کار فکری او را تشکیل می‌دهند.

او در سال ۱۹۵۱ با کتاب «عناصر و ریشه‌های حکومت توتالیتر» مشهور می‌شود؛ کتابی که در آن می‌کوشد ماهیت این نظام سیاسی جدید—نظامی که از آن گریخته بود—را بفهمد؛ نظامی که او آن را «توتالیتر» می‌نامد.

در سال ۱۹۶۳، «آیشمن در اورشلیم» این فرصت را به او می‌دهد تا «شر» را در محفظهٔ شیشه‌ای یک دادگاه اسرائیلی از نزدیک مشاهده کند. آرنت درمی‌یابد: مردی که مسئول قتل صدها هزار یهودی است، ممکن است یکی از بزرگ‌ترین جنایتکاران تاریخ باشد، اما پشت نقاب یک بوروکرات، هیولایی پنهان نیست—بلکه همان یک بوروکرات است.

او استاد دانشگاه می‌شود، بسیار سفر می‌کند، از جمله به آلمان (حتی پیش هایدگر). در اتاق نشیمنش روشنفکران آمریکایی، یهودیان آلمانی‌تبارِ آمریکایی‌شده و مهمانانی از آلمان غربی گرد هم می‌آیند.

طرح جالبی از خود آرنت وجود دارد که در مارس ۱۹۶۲ کشیده است: او در بیمارستان بستری است. در واقع باید روی کتاب آیشمن کار کند، اما کامیونی با تاکسی‌ای که او در آن نشسته بود برخورد کرده و چند دنده‌اش شکسته است. او بعدها برای دوستش مری مک‌کارتی می‌نویسد: وقتی از بیهوشی بیرون آمده، نخست امتحان کرده آیا می‌تواند حرکت کند، سپس حافظه را سنجیده:

«خیلی دقیق، دهه‌به‌دهه؛ شعر، یونانی، آلمانی و انگلیسی؛ بعد شماره‌تلفن‌ها.»
و نتیجه: «همه‌چیز درسته.»

او احتمالاً همیشه همین‌طور می‌اندیشید: برخاسته از زندگی‌اش، از فرهنگ و آموزش‌اش، و در گفت‌وگو با شبکه‌ای بسیار نزدیک از دوستان.

از اشتغالش به یهودیت، زوج مفهومی‌ای با خود برداشته که بعدها برای او بسیار ثمربخش شد: پارونو و پاریای اجتماعی. (تازه به دوران رسیده و طردشده)

پارونو، یهودیِ «همسان‌شده» با جامعهٔ اکثریت است؛ کسی که شاید در آن جامعه به رفاه برسد، اما هرگز کاملاً جزئی از آن نخواهد شد.
و پاریای اجتماعی: کسی که بر پایهٔ شرایط و معیارهای خود زندگی و اندیشه می‌کند.

و این، خود آرنت است.

حق داشتنِ حقوق

مهم‌ترین مقالهٔ او شاید در زمان انتشارش خوانده نشد. سال ۱۹۴۳ بود؛ نشریهٔ «منورا ژورنال»، مجله‌ای کوچک یهودی در نیویورک، نه مشهور بود و نه نویسنده‌اش—زنی که دو سال پیش از عرشهٔ کشتی نجات‌بخش پا به خاک آمریکا گذاشته بود. آرنت تمام ایجاز ممکن را در نخستین جمله‌های مقالهٔ «ما پناهندگان» ریخته است:

«پیش از هر چیز، دوست نداریم کسی ما را ‘پناهنده’ بنامد.»

«بی‌تابعیت»—کسی که همه‌چیز از او گرفته شده و هیچ‌کس نمی‌خواهدش—در مرکز اندیشهٔ آرنت قرار دارد. شاید امروز به او «مهاجر» بگوییم، هرچند آرنت احتمالاً همین اصطلاح را هم دوست نداشت؛ چون انسان را به فرایندی اداری تقلیل می‌دهد.

برای آرنت، پناهنده چیزی بسیار بیش از این است.

او می‌نویسد:

«ما زبان‌مان را از دست داده‌ایم و با آن، طبیعی‌بودن واکنش‌هایمان، سادگی حرکات‌مان و بیان بی‌تکلف احساسات‌مان را.»

«هویت ما آن‌قدر تغییر می‌کند که هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد ما که هستیم.»

و: «این یعنی فروپاشی جهان خصوصی ما.»

در همین چند جمله، بسیاری از مضامین کلیدی اندیشهٔ آرنت نهفته است.

مسئله فقط این نیست که دولت‌ها انسان‌ها را اخراج می‌کنند—بلکه با این کار بخش‌هایی از انسان‌بودن را از آنان می‌گیرند.

از نظر آرنت، دولت‌های ملی جدید از این چرخه نمی‌توانند بیرون بزنند؛ چون ساختارشان چنین است: حفاظت از حقوق شهروندان همیشه خطر طرد دیگران را در خود دارد.

البته او این مفهوم را از تجربهٔ خود به‌عنوان پناهندهٔ نازی‌ها می‌پروراند—در «عناصر و ریشه‌های حکومت توتالیتر» صدها صفحه تحلیل می‌کند که چگونه یهودستیزی، فروپاشی دولت‌های ملی و مسئلهٔ مدرنِ پناهندگان با هم پیوند خورده‌اند و چگونه این وضعیت راه را برای فاجعهٔ نازی‌ها هموار کرد.

اما پناهنده برای او بیش از این است؛ او یک شخصیت مرکزی در مدرنیته است.

آرنت می‌نویسد:

«اینکه چیزی به نام حقِ داشتنِ حقوق وجود دارد—و این یعنی زیستن در یک شبکهٔ روابط انسانی که در آن به‌سبب کردارها و نظرات‌مان داوری شویم—را تنها از زمانی فهمیده‌ایم که میلیون‌ها انسان ظاهر شده‌اند که این حق را از دست داده‌اند و به‌سبب سازمان جدید جهانی قادر به بازیابی آن نیستند.»

عبارت مشهور آرنت، یعنی «حقِ داشتنِ حقوق»، یکی از مهم‌ترین گزاره‌های نظریهٔ سیاسی قرن بیستم است.

او می‌گوید: حقی وجود دارد که بر همهٔ حقوق دیگر مقدم است—حقِ تعلق‌داشتن به یک جامعه. و از همان‌جا که این حق زیر سؤال می‌رود، راه نابودی آغاز می‌شود.

او تنها کسی نبود که پس از فاجعهٔ جنگ جهانی دوم و هولوکاست کوشید اندیشهٔ سیاسی را از نو بسازد.

بسیاری چنین کردند: حقوق بین‌الملل مدرن از همین تلاش‌ها زاده شد؛ سازمان ملل متحد و ساختار نهادهایش نتیجهٔ همین اندیشه‌اند.

اتحادیهٔ اروپا نیز پیامد آن تلاش‌هاست—و اگر بخواهیم، «توافق دوبلین» هم.

آرنت در مورد این راه‌حل‌ها شکاک است، اما ایده‌ای هم ندارد که چگونه می‌توان وضعیت را بهتر کرد. یک بار تلاش می‌کند، زمانی که حول تأسیس دولت اسرائیل بحث بر سر نحوهٔ برخورد با فلسطینی‌هاست. او طرفدار نوعی فدراسیون است. اما بازخورد به پیشنهادهایش کم است. آرنت مشاور سیاسی نیست، او راداری دارد. و رادارش می‌گوید: جایی که مشکل پناهندگان هست، مشکلی بزرگ‌تر از خود پناهندگان وجود دارد. جایی که حقوق یک نفر در خطر است، حقوق همه در خطر است.

چقدر این حرف امروز هم می‌تواند جاری باشد!

از گروه‌های ماسک‌زدهٔ ICE در آمریکا تحت ترامپ که در سپیده‌دم به خانه‌ها می‌زنند و مردم را می‌برند، تا سیاست شکست‌خوردهٔ مهاجرتی اروپا که ده‌ها هزار نفر را در دریای مدیترانه غرق کرد، و تا جنگ‌های داخلی در سراسر جهان که مردم را به فرار واداشته‌اند.

البته برای دیدن بی‌عدالتی‌های جهان نیازی به هانا آرنت نیست؛ کافی است اخبار را دنبال کنیم. اما اندیشهٔ او به فهم منطق پشت این بی‌عدالتی‌ها کمک می‌کند. استدلال آرنت اخلاقی نیست، بلکه فلسفی و سیاسی است: دولت مدرن، که از قرن هفدهم شکل گرفته، که به دولت ملی تبدیل شده و سراسر جهان را در بر گرفته، شاید انسان‌ها را محافظت کند—اما هم‌زمان بارها و بارها فاجعه تولید می‌کند.

بوروکرات قاتل

کتاب آرنت «آیشمن در اورشلیم: گزارشی از ابتذال شر» از همان ابتدا جنجال‌برانگیز بود. به او متهم شدند که مردی را که مسئول مرگ میلیون‌ها انسان بود کم‌اهمیت جلوه داده، زیرا او را مضحک می‌بیند. او به خاطر نقدش به آنچه «شوراهای یهودی» خوانده می‌شدند نیز مورد حمله قرار گرفت؛ این شوراها سازمان‌های اجباری بودند که در دوران حکومت نازی‌ها در مناطق اشغالی ایجاد شده بودند و آرنت آنها را هم در وقوع هولوکاست مقصر می‌داند.
و صدایش هم موضوع انتقاد بود. به او گفته می‌شد که «عشق به قوم یهود» ندارد و دوستان قدیمی تماس خود را با او قطع کردند.

آیشمن، که در طول جنگ جهانی دوم یکی از دفاتر مرکزی وزارت امنیت رایش را اداره می‌کرد، مسئول قتل شش میلیون یهودی توسط نازی‌ها بود. پس از جنگ به آمریکای جنوبی فرار کرد، تا اینکه اواخر دههٔ ۱۹۵۰، با تلاش‌های دادستان کل فرانکفورت، فریتز باور، شناسایی شد. گروهی از موساد او را در سال ۱۹۶۰ ربوده و به اسرائیل آوردند، جایی که پس از ۱۲۱ جلسه محاکمه به اعدام محکوم شد.

آرنت که دربارهٔ عظمت توتالیتر نوشته بود، حالا می‌خواست مرتکب فردی را ببیند. در واقع او گزارشگر دادگاه چندان برجسته‌ای نبود: بسیاری از جلسات محاکمه را ننوشت و بازسازی پرونده‌اش عمدتاً بر اساس مطالعهٔ پرونده‌های دادگاه بود. او در همان زمان باید کتاب دیگری را تکمیل می‌کرد، شوهرش بیمار شد و خود او در یک تصادف رانندگی آسیب دید.
انتقاد از کتابش هم بی‌اشتباه نیست. شدت اتهامی که به شوراهای یهودی وارد می‌کند قابل دفاع نیست و تصویر او از آیشمن احتمالاً دقیق نیست. او بوروکراتی صرف نبود که فقط دستورات را اجرا کند؛ تحقیقات امروز تصویر دیگری ارائه می‌دهد: آیشمن یک ضدیهودی معتقد بود که بر اساس باورهایش عمل می‌کرد.

اما همهٔ این‌ها کم‌اهمیت است، چون آرنت دو چیز مهم را انجام می‌دهد: تصویر دقیق یکی از آرک‌تایپ‌های مدرن، یعنی بوروکرات قاتل، و به‌روزکردن یکی از کهن‌ترین مفاهیم انسانی: شر.

تا امروز هم این تصور که شر را این‌قدر رادیکال از افسانه جدا کنیم جنجالی است. آرنت در یک بخش معروف می‌نویسد: «آیشمن، فقط برای اینکه در زبان روزمره بمانیم، هیچ‌وقت واقعاً تصور نمی‌کرد چه می‌کند.» «به نوعی فقدان فکر صرف—چیزی که با حماقت یکسان نیست—او را مستعد می‌کرد تا یکی از بزرگ‌ترین جنایتکاران زمان شود.»

حال آنکه فقدان فکر چیزی است که بدون آن هیچ بوروکراسی‌ای در جهان کار نمی‌کند. دولت مدرن، این هیولای عجیب که زندگی بخش بزرگی از انسان‌ها را سازمان‌دهی می‌کند، تنها زمانی می‌تواند عمل کند که افرادی باشند که بدون فکر عمل کنند. بدون آن‌ها هیچ مالیاتی جمع نمی‌شد، هیچ خیابانی ساخته نمی‌شد و هیچ مجازاتی اعمال نمی‌شد. هرچه الگوریتم‌ها و هوش مصنوعی اهمیت بیشتری پیدا کنند، مسئلهٔ مسئولیت زمانی که کار انجام شده با تصور شخص همخوانی ندارد، حیاتی‌تر می‌شود.

آرنت با نوشتن دربارهٔ آیشمن در پی بزرگ‌ترین مسائل مدرنیته است. جای تعجب ندارد که پاسخ‌های او ناخوشایند باشند.

یک کتاب کوچک چند هفته پیش به زبان آلمانی منتشر شد: «هانا آرنت در سوریه». نویسنده، یاسین الحاج صالح، تلاش می‌کند اندیشه‌های آرنت را به کشورش منتقل کند. او ۱۶ سال در زندان‌های سوریه بود تا اینکه توانست مهاجرت کند؛ پس از اقامت در برلین شروع به خواندن کتاب‌های آرنت کرد. او در توصیف آرنت از حکومت توتالیتر، چیزهای زیادی پیدا می‌کند که با تجربهٔ خود از سوریه مطابقت دارد. بارها به «آیشمن‌ها» اشاره می‌کند، کسانی که در زندان با آن‌ها مواجه شده بود و پیشنهاد می‌کند «شر رادیکال» آرنت در کتاب توتالیتر و «شر مبتذل» در کتاب آیشمن، با یک نوع سوم تکمیل شود: شر صمیمی—شر تجاوز و شکنجهٔ سیستماتیک که به تماس فیزیکی نیاز دارد. آرنت مطمئناً این رویکرد را می‌پسندید.

همه چیز محدودیت دارد

برای درک هانا آرنت، باید پذیرفت که حوزه‌های بزرگی از جهان مدرن وجود دارد که با او قابل فهم نیستند. چیزهایی که او نمی‌توانست یا نمی‌خواست ببیند و برای آن‌ها ابزار مفهومی‌اش کاربرد ندارد. به‌عنوان مثال: تغییرات اقلیمی.

با توجه به آنچه امروز می‌دانیم، این بزرگ‌ترین مشکل بشریت در قرن بیست‌ویکم است و بسیار دور از مفاهیمی است که آرنت ارائه می‌دهد. این مسئله مربوط به زمان او نیست.

در زمستان ۲۰۲۳، هنگام تخلیهٔ پلیسی لوتزراث، روستایی در نوردراین-وستفالن که مانع استخراج زغال‌سنگ بود و جوانان خانه‌ها و درخت‌ها را برای اعتراض اشغال کرده بودند، لویزا نویبائر کتابی را بالا گرفت: «اصل مسئولیت» از هانس جوناس. جوناس یکی از نزدیک‌ترین دوستان آرنت بود، آنها از زمان تحصیل همدیگر را می‌شناختند؛ به‌خاطر کتاب آیشمن با هم دچار اختلاف شدند، اما بعدها او سخنرانی مراسم یادبود آرنت را بر عهده گرفت. او می‌گوید فناوری مدرن «تمامیت» جهان را تهدید می‌کند و بنابراین نیاز به اخلاق جدید است.

آرنت حتی با گونتر اندرز، اندیشمند محیط زیست که در دههٔ ۱۹۵۰ کتاب «قدیمی‌شدگی انسان» را نوشت، ازدواج کرده بود. بنابراین او به چنین تفکراتی نزدیک بود، اما طبیعت در آثارش خلأ داشت.

او همچنین فمینیست نبود، هرچند بسیاری از فمینیست‌ها امروز او را دوست دارند. تفاوت قدرت میان مردان و زنان و پیامدهای آن برای سیاست، هویت و اندیشه برای آرنت جالب نبود. وقتی گونتر گائوس از او پرسید آیا زندگی‌اش را به‌عنوان تنها فیلسوف زن میان مردان بسیار، داستانی از رهایی می‌بیند، پاسخ داد: «من همیشه همان کاری را کردم که می‌خواستم.»

در واقع، محدودیت‌های اندیشهٔ آرنت هرگز به اندازهٔ موضوع سوم بزرگ زمان ما—نژادپرستی— آشکار نمی‌شود. هیچ جا این موضوع روشن‌تر از مقالهٔ او «تأملاتی بر لیتل راک» نیست.

مناسبت این مقاله، عکسی بود که در سراسر جهان منتشر شد. تصویر دختری ۱۵ ساله به نام الیزابت اکفورد، یک دختر سیاه‌پوست، را نشان می‌دهد که در ۴ سپتامبر ۱۹۵۷، در آغاز سال تحصیلی جدید، سعی می‌کند وارد مدرسه شود اما توسط جمعیتی سفیدپوست بازداشته می‌شود. سه سال قبل، دادگاه عالی آمریکا تصمیم گرفته بود که تفکیک مدارس باید لغو شود. فرماندار آرکانزاس از اجرای این حکم امتناع کرد و رئیس‌جمهور آیزنهاور نیروهای مسلح فرستاد. این درگیری چند روز طول کشید و در نهایت، سربازان یک لشکر هوابرد اکفورد و هشت دانش‌آموز دیگر را به مدرسه همراهی کردند.

آرنت این اقدام را اشتباه می‌داند. استدلال او این است که مدارس بخشی از حوزهٔ سیاسی نیستند و نباید هم باشند. اگر والدین سفیدپوست می‌خواستند فرزندانشان تنها با کودکان سفیدپوست به مدرسه بروند، دولت حق نداشت آن‌ها را منع کند.

این متن در زمان انتشارش جنجال‌آفرین بود و هنوز هم چنین است. آیا هانا آرنت نژادپرست بود؟

او هرگز تفکیک نژادی در آمریکا، که در آن زمان بخش‌های وسیعی از جنوب را تحت سلطه داشت، تأیید یا توجیه نکرد. حتی در این متن هم نه. او تنها شک داشت که آیا «شروع اجرای حقوق شهروندی در حوزه‌ای که هیچ حق بنیادی انسانی یا حق سیاسی در معرض خطر نیست» واقعاً عاقلانه است یا نه. اما این‌که حق والدین سفیدپوست از حق والدین سیاه‌پوست سنگین‌تر شمرده شود، از دید او نادیده گرفته شد.

بحث دربارهٔ این مقاله همچنان ادامه دارد. وقتی چند سال بعد مصاحبه‌ای با نویسندهٔ سیاه‌پوست رالف الیسون منتشر شد و در آن آرنت را نقد کرد و گفت که او از تاریخ آمریکای سیاه چیز زیادی نمی‌داند، آرنت به او پاسخ داد، اما موضع خود را به‌طور عمومی اصلاح نکرد. سؤال باقی می‌ماند: چگونه ممکن است فیلسوفی که یکی از نخستین‌ها بود که به ریشه‌های ایدئولوژی نازی‌ها در استعمار اروپایی اشاره کرد، این‌قدر کم درک از نژادپرستی در ایالات متحده داشته باشد؟ آیا او آمریکا را بیش از حد دوست داشت؟ آیا نگاه او به یهودستیزی، دیگر اشکال تبعیض را کور کرده بود؟ شاید بتوان ساده‌تر گفت: کسی که می‌خواهد نژادپرستی را بفهمد، نباید تنها به هانا آرنت متکی باشد.

سرزمین آزاد

تفکر سیاسی آرنت بر فلسفهٔ یونانیان باستان استوار است. در عین حال، او همواره با هر دو پایش در زمان حال، در مشکلات روزمره، ایستاده است. باید این دو را با هم جمع کرد.

در بسیاری نظریه‌های سیاسی و در دانش روزمره، قدرت و خشونت معمولاً با هم مرتبط‌اند. در آرنت نه. قدرت در قلمرو عمل عمومی قرار دارد و او از آن نهادهای جمهوری‌خواه و آزادی‌خواه را بنیان می‌نهد. قدرت عملی ارتباطی است، خشونت برعکس آن است: بی‌صداست و قدرت را محو می‌کند.

تصویر آرنت از جامعه نیز برخلاف شهود است. در اکثر جامعه‌شناسی‌ها و دانش روزمره، کار در مرکز هویت انسان است. نه در آرنت. او زندگی اجتماعی را با سه مقوله می‌بیند: کار، تولید و عم؛ یا به عبارتی دیگر: تکثیر، خودتحقق‌یابی و سیاست. اما کار در پایین‌ترین سطح قرار دارد.

تصور اینکه چسبیدن به گوشی و لایک کردن پست‌های اینستاگرام ممکن است به سیاست مربوط باشد، برای آرنت کاملاً بیگانه است. سیاست، آنچه ما را موجودات اجتماعی می‌سازد، برای او تنها از مرز خودتحقق‌یابی و مصرف آغاز می‌شود؛ جایی که سنگینی ضرورت بر دوش ما نیست.

نگاه او به تاریخ نیز غیرمتعارف است. معمولاً انقلاب آمریکا (با اعلام استقلال ۱۷۷۶) و انقلاب فرانسه (۱۷۸۹) دو رخداد مرتبط تلقی می‌شوند. در آرنت نه. او این دو انقلاب را در مقابل هم می‌بیند. تنها انقلاب آمریکا را معتبر می‌داند؛ انقلاب فرانسه از نظر او در همان لحظه‌ای شکست خورد که فقرا وارد صحنه شدند و این به ترور انجامید. انقلاب آمریکا موفق بود، چرا که به جای تلاش برای رفع نابرابری، با یک قانون اساسی پیچیده، آزادی را تضمین کرده و فضای جدیدی برای سیاست ایجاد کرده بود.

این، البته، نامه‌ای عاشقانه به آمریکا است؛ سرزمینی که او را پذیرفت وقتی که مجبور بود از اروپا به‌طور میانی و بدون تابعیت فرار کند. اما همچنین پیش‌بینی دقیق بسیاری از انقلاب‌های بعد از دههٔ ۱۹۷۰ در جهان است: یونان، آفریقای جنوبی، شیلی، شرق اروپا، از سقوط دیوار برلین تا انقلاب کرامت در میدان مایدان کیف. تقریباً همیشه شهروندان عادی با اقدامات کم‌خشونت «شرایط آزادی» را ایجاد می‌کنند، چیزی که آرنت آن را «شرایط آزادی» می‌نامد. این توانایی خودسازمان‌دهی، بخشی از ظرفیت انسانی است و بارها ظاهر می‌شود و مردم را به بازیگران یک روند سیاسی تبدیل می‌کند، نه قربانی آن.

آزادی ممکن است. و سپس؟

آرنت تصویر پیچیده‌ای از سیاست دموکراتیک دارد. دموکراسی پایداری خود را از باز بودنش می‌گیرد؛ برای شهروندان فعال و شورشی، برای نخبگان مسئول و برای مقامات. این تنها زمانی کار می‌کند که شجاعت، قضاوت و حس جمعی با هم ترکیب شوند—و تجربهٔ متفاوت بودن، مشترکات را تقویت کند. برای تحقق آزادی دموکراتیک، مجموعهٔ متعددی از عوامل باید با هم جمع شوند.

آرنت قطعاً امروز از آلمان فدرال بوروکراتیک و پررسمی انتقاد می‌کرد. آزادی برای او یعنی آماده بودن برای خروج به ناشناخته‌ها.

عبور از یک عصر

در سال‌های اخیر، هانا آرنت اغلب به‌عنوان فیلسوف برندگان دیده شده است. این موضوع با روند جهان و با توهمی مرتبط است که می‌گوید دموکراسی لیبرال در بلندمدت بدون جایگزین خواهد بود—و آرنت در این زمینه یک مرجع خوب بود.

اما با توجه به جهانی که اکنون در حال شکل‌گیری است، این برداشت برای مدتی متوقف شده است.

در سال ۱۹۷۲، سه سال پیش از مرگش، در دانشگاه تورنتو یک همایش به افتخار آرنت برگزار شد و او دعوت شد. این رویداد جالب بود، اما آرنت باید نقدهای شدید را تحمل می‌کرد؛ معمولاً تصور می‌شود یک مراسم افتخاری متفاوت باشد. چندین بار از او پرسیده شد: «شما در چه موضعی قرار دارید؟» آرنت پاسخ داد: «من در هیچ‌جا نیستم.» «من واقعاً در جریان تفکر سیاسی کنونی یا هیچ جریان دیگری نیستم. اما نه به این دلیل که می‌خواهم خاص باشم—بلکه صرفاً به این دلیل است که جایی نیست که کاملاً مناسب من باشد.»

اما آیا می‌توان بدون زمین فکری اندیشید؟ او پاسخ داد: «شما از اندیشه بدون زمین صحبت کردید. من یک استعاره دارم که خیلی وحشتناک نیست، آن را هیچ‌وقت منتشر نکرده‌ام و برای خودم نگه داشته‌ام. من آن را ‹اندیشه بدون نرده› می‌نامم. وقتی از پله بالا یا پایین می‌روید، همیشه می‌توانید به نرده چنگ بزنید تا سقوط نکنید. اما نرده از دستمان رفته است. این‌گونه با خودم گفتگو می‌کنم».

اندیشه بدون نرده.
باز هم جمله‌ای از آرنت که می‌تواند روی تی‌شرت چاپ شود، اما می‌توان آن را جدی گرفت.

این زنی است که زندگی‌اش با فاجعه‌های قرن بیستم هم‌زمان است: فاشیسم، کمونیسم، لیبرالیسم، جنگ جهانی دوم، هولوکاست، جنگ سرد. این همان عصری است که او از آن عبور کرده است و همه معیارها را از دست می‌دهد. تقریباً هیچ‌کس نتوانسته است از اغواگری قدرت که امنیت وعده می‌دهد، جان سالم به در ببرد. آرنت توانست—حداقل در اغلب موارد. این چیزی است که تعداد کمی می‌توانند دربارهٔ خودشان بگویند.

۵۰ سال پس از مرگ آرنت، ایدئولوژی‌ها بازگشته‌اند؛ هم در مقیاس جهانی و هم در زندگی روزمره. کرهٔ زمین دوباره تقسیم می‌شود و جهانی پس از غرب در حال شکل‌گیری است. از آرنت می‌توان آموخت که چگونه با این جهان روبه‌رو شد.

به نقل از هفته‌نامه اشپیگل شماره 49 نوامبر 2025